اندازۀ امتداد دو دست در حالی که دست ها را افقی از هم باز کنند، ارش، ارج، برای مثال گرازه همی شد به سان گراز / درفشی برافراخته هفت یاز (فردوسی - ۲/۵۸) پسوند متصل به واژه به معنای دراز کننده مثلاً دست یاز یازنده پسوند متصل به واژه به معنای کشنده مثلاً دیریاز، زودیاز، دوریاز
اندازۀ امتداد دو دست در حالی که دست ها را افقی از هم باز کنند، ارش، ارج، برای مِثال گرازه همی شد به سان گراز / درفشی برافراخته هفت یاز (فردوسی - ۲/۵۸) پسوند متصل به واژه به معنای دراز کننده مثلاً دست یاز یازنده پسوند متصل به واژه به معنای کِشنده مثلاً دیریاز، زودیاز، دوریاز
نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند ’یازید’ یعنی بالید، (برهان) (آنندراج)، بالنده و نموکننده، (ناظم الاطباء)، دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند، (برهان) (آنندراج)، دست دراز کننده برای گرفتن چیزی، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده کننده، (برهان) (آنندراج)، آنکه اراده می کند و قصد می کند، (ناظم الاطباء)، قصدکننده، (شرفنامه)، اما یاز در این معانی صفت فاعلی، ریشه مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز، پیماینده، (برهان) (آنندراج)، پیماینده و اندازه کننده، پیمایندۀ مساحت، (ناظم الاطباء)، خمیازه کشنده و دراز کشنده، (ناظم الاطباء)، پیمودن، (برهان) (آنندراج)، پیمایش مساحت، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده و آهنگ، (ناظم الاطباء)، دهقان و روستایی، درختی که بگستراند شاخه های خود را، گام و قدم، (ناظم الاطباء)، به معنی ارش هم آمده است و آن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند، (برهان) (آنندراج)، ارش یعنی فاصله میان سرانگشت دست تا آرنج، (ناظم الاطباء) : به چاه سیصدیازم چنین من از غم او عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز، شاکر بخاری، کمندش بیاورد هشتادیاز به پیش خود اندر فکندش دراز، فردوسی، ارش پنجصد بود بالای او (سد اسکندر) چو نزدیک صد یاز پهنای او، فردوسی، گرازان بیامد بسان گراز درفشی برافراخته هشت یاز، فردوسی، یکی خانه دیدند پهن و دراز برآورده بالای او چند یاز، فردوسی، مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خود درباره معنی اخیر ’یاز’ چنین نوشته اند: در لغت نامه ها در معانی این کلمه از جمله ارش را آورده اند و ظاهراً غلط است، کلمه ای که به معنی ارش است ’باز’ با باء موحده است نه یاز با یاء تحتانی، سوزنی شاعر برای نمودن قوت طبع در قصایدخود معمولاً کلمه ای را در معانی مختلف آن پیاپی قافیه می کند و از آن جمله همین کلمه باز است در ابیات زیر: دم منازعت توشها که یارد زد در مخالفت تو که کرد یارد باز که خواند تختۀ عصیان تو که در نفتاد ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز همای عدل تو چون پروبال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز، و در قصیدۀ دیگر به همین قافیه گوید: در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون چوزگان دانه چین از بیضۀ شاهین و باز بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن تخت پنجه پایه بر اعدا به چاه شست باز ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز پیر پرور دایۀ لطف تواست آنکو نکرد هیچ دانا را ز لطفی تا به پیری شیر باز کرد ره گم کرده بودم در فراقت صدر تو کرد ره گم کرده را جاهت به راه آورد باز، و دلیل دیگر بودن باژ و باج به همین معنی است که صورت دیگر از باز باشند - انتهی، و رجوع به بازشود، بنابراین در شعر شاکر بخاری و سه شعر فردوسی کلمه ’یاز’ باید به باز تصحیح شود و در آن صورت اینجا شاهد نمی تواند باشد
نموکننده و بالنده، چه درختی که ببالد گویند ’یازید’ یعنی بالید، (برهان) (آنندراج)، بالنده و نموکننده، (ناظم الاطباء)، دست به چیزی دراز کردن را نیز گفته اند، (برهان) (آنندراج)، دست دراز کننده برای گرفتن چیزی، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده کننده، (برهان) (آنندراج)، آنکه اراده می کند و قصد می کند، (ناظم الاطباء)، قصدکننده، (شرفنامه)، اما یاز در این معانی صفت فاعلی، ریشه مضارع یا اسم فعل یازیدن است و به صورت غیر ترکیبی نیز مورد استعمال ندارد و در ترکیب به کار می رود چنانکه در دیریاز، دست یاز، تندیاز، پیماینده، (برهان) (آنندراج)، پیماینده و اندازه کننده، پیمایندۀ مساحت، (ناظم الاطباء)، خمیازه کشنده و دراز کشنده، (ناظم الاطباء)، پیمودن، (برهان) (آنندراج)، پیمایش مساحت، (ناظم الاطباء)، قصد و اراده و آهنگ، (ناظم الاطباء)، دهقان و روستایی، درختی که بگستراند شاخه های خود را، گام و قدم، (ناظم الاطباء)، به معنی ارش هم آمده است و آن مقداری باشد از سرانگشتان دست تا آرنج که به عربی مرفق خوانند، (برهان) (آنندراج)، ارش یعنی فاصله میان سرانگشت دست تا آرنج، (ناظم الاطباء) : به چاه سیصدیازم چنین من از غم او عطای میر رسن ساختم ز سیصدیاز، شاکر بخاری، کمندش بیاورد هشتادیاز به پیش خود اندر فکندش دراز، فردوسی، ارش پنجصد بود بالای او (سد اسکندر) چو نزدیک صد یاز پهنای او، فردوسی، گرازان بیامد بسان گراز درفشی برافراخته هشت یاز، فردوسی، یکی خانه دیدند پهن و دراز برآورده بالای او چند یاز، فردوسی، مرحوم دهخدا در یکی از یادداشتهای خود درباره معنی اخیر ’یاز’ چنین نوشته اند: در لغت نامه ها در معانی این کلمه از جمله ارش را آورده اند و ظاهراً غلط است، کلمه ای که به معنی ارش است ’باز’ با باء موحده است نه یاز با یاء تحتانی، سوزنی شاعر برای نمودن قوت طبع در قصایدخود معمولاً کلمه ای را در معانی مختلف آن پیاپی قافیه می کند و از آن جمله همین کلمه باز است در ابیات زیر: دم منازعت توشها که یارد زد در مخالفت تو که کرد یارد باز که خواند تختۀ عصیان تو که در نفتاد ز تخت پنجه پایه بچاه پنجه باز که رفت بر ره فرمان تو کزان فرمان رمیده بخت بفرمان او نیامد باز همای عدل تو چون پروبال باز کند تذرو دانه برون آرد از جلاجل باز، و در قصیدۀ دیگر به همین قافیه گوید: در پناه پهلوان کبک و تذرو آرد برون چوزگان دانه چین از بیضۀ شاهین و باز بی بدل صدری و رای تو بدل داند زدن تخت پنجه پایه بر اعدا به چاه شست باز ملک توران مهره کردار است بر روی بساط رای ملک آرای تو بر مهره ماهر مهره باز پیر پرور دایۀ لطف تواست آنکو نکرد هیچ دانا را ز لطفی تا به پیری شیر باز کرد ره گم کرده بودم در فراقت صدر تو کرد ره گم کرده را جاهت به راه آورد باز، و دلیل دیگر بودن باژ و باج به همین معنی است که صورت دیگر از باز باشند - انتهی، و رجوع به بازشود، بنابراین در شعر شاکر بخاری و سه شعر فردوسی کلمه ’یاز’ باید به باز تصحیح شود و در آن صورت اینجا شاهد نمی تواند باشد
ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانند ضربان قلب نقش دارد پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
ساقۀ زیرزمینی، مدور، خوراکی و لایه لایۀ گیاه پیاز به رنگ سفید، قرمز یا زرد، گیاه علفی این ساقه با برگ های نوک تیز و گل های سفید مایل به سبز، ساقۀ زیرزمینی و تغییرشکل یافتۀ گروهی از گیاهان تک لپه ای که با ورقه های نازک پوشیده شده است پیاز دشتی: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ و گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد، پیاز موش، عنصل، اشقیل، اسقیل پیاز مغز تیره: قسمت مخروطی شکل و بالایی نخاع که در کنترل برخی اعمال غیر ارادی مانندِ ضربان قلب نقش دارد پیاز مو: در علم زیست شناسی قسمتی از مو در پوست سر که مو را تغذیه می کند و باعث رشد آن می شود پیاز موش: گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد عنصل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اشقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد اسقیل: پیاز دشتی، گیاه علفی پایا با پیاز بزرگ، گل های کوچک و خوشه ای به رنگ سفید یا سفید مایل به خاکستری و برگ های دراز و نوک تیز که پیاز آن کاربرد دارویی دارد
نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج 1 ص 118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخۀ چاپی نزهه القلوب (ص 159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهه القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج 2 ص 71 و 72 و 219 شود
نام محلی است و در جهانگشای جوینی (ج 1 ص 118) در ردیف ابیورد و نسا وطوس و جاجرم و جوین و بیهق و جز آنها آمده است. در نسخۀ چاپی نزهه القلوب (ص 159) بازر و نسخه بدل آن یازر است. رجوع به نزهه القلوب و نیز جهانگشای جوینی ج 2 ص 71 و 72 و 219 شود
اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) : نه دراز ودراز یازش او امل خصم را کند کوتاه. ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری). ، حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری) ، نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج) ، درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری) ، تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
اسم مصدر از یازیدن. قصد و آهنگ و اراده. (برهان) (آنندراج). تمایل. توجه. گرایش. (یادداشت مؤلف) : نه دراز ودراز یازش او امل خصم را کند کوتاه. ابوالفرج رونی (از فرهنگ سروری). ، حرکت و جنبش. (رشیدی) (سروری) ، نمو و بالیدگی. (برهان) (آنندراج) ، درازی. (برهان) (آنندراج) (سروری) ، تمطی. تمدد. کش و قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلۀ هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود
زجر و سرزنش کننده. (آنندراج). مردم قبیلۀ هذیل بجای وازع یازع خوانند. (منتهی الارب). لغتی در وازع در میان هذیل یعنی زاجر. (از اقرب الموارد). و رجوع به وازع شود
مرکب از یاری + ادات فاعلی ’گر’، مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند: گفت (کیومرث) مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمه طبری). جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان. فرخی. بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوایی یاریگر تو باد اله. فرخی. قصد دبران نیست سوی نیستی او یاریگر او دان به حقیقت دبران را. ناصرخسرو. ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر ز دست تست سخا را مثال و دستگزار. مسعودسعد. همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد. مسعودسعد. یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد. مسعودسعد. زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر خدایگان و خدای از توراضی و خشنود. مسعودسعد. در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر در آن گیتی به روز حشرخواهشگر پدر بادت. معزی. علاءالدین حسین بن الحسینم اجل یاریگر نوک سنانم. حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین. یاریگر او شدند یارانش گشتند مطیع دوستدارانش. نظامی. جهانی بدین خوبی آراستی برون ز آنکه یاریگری خواستی. نظامی. به چندین رقیبان یاریگرش گشاده شدی آن گره بردرش. نظامی. ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری. نظامی. به هر ناحیت کرد موکب روان که یاریگرش بود بخت جوان. نظامی. ولیکن ترا بخت یاریگر است زمینت رهی و آسمان چاکراست. نظامی. آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا (را) یاریگرند و مؤمنان را درعالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف)، فیروزمند و شادمند. (آنندراج)
مرکب از یاری + ادات فاعلی ’گر’، مددکار. (از آنندراج). ممد و معاون. (آنندراج ذیل یارمند). عون. عوین. رافد. (منتهی الارب). مساعد. کمک کننده. یارمند: گفت (کیومرث) مرا یاریگر خدای بسنده است. (ترجمه طبری). جاودان شاد زیاد و به همه کام رساد پشت و یاریگر او باد همیشه یزدان. فرخی. بهر مرادی فرمانبر تو باد فلک بهر هوایی یاریگر تو باد اله. فرخی. قصد دبران نیست سوی نیستی او یاریگر او دان به حقیقت دبران را. ناصرخسرو. ز رای تست خرد را دلیل و یاریگر ز دست تست سخا را مثال و دستگزار. مسعودسعد. همیشه تیغ تو یاریگر است نصرت را که هست نصرت با تیغ تیز تو همزاد. مسعودسعد. یاریگری تو خلق جهان را به امن و عدل ایزد به هر چه خواهی یاریگر توباد. مسعودسعد. زمانه و ملکت رهنمای و یاریگر خدایگان و خدای از توراضی و خشنود. مسعودسعد. در این گیتی برادر بادت اندر ملک یاریگر در آن گیتی به روز حشرخواهشگر پدر بادت. معزی. علاءالدین حسین بن الحسینم اجل یاریگر نوک سنانم. حسین بن حسین غوری ملک الجبال علاءالدین. یاریگر او شدند یارانش گشتند مطیع دوستدارانش. نظامی. جهانی بدین خوبی آراستی برون ز آنکه یاریگری خواستی. نظامی. به چندین رقیبان یاریگرش گشاده شدی آن گره بردرش. نظامی. ندید از مدارای هیچ اختری در آزرم هیلاج یاریگری. نظامی. به هر ناحیت کرد موکب روان که یاریگرش بود بخت جوان. نظامی. ولیکن ترا بخت یاریگر است زمینت رهی و آسمان چاکراست. نظامی. آن فرشتگان در عالم غیب مر عقلا (را) یاریگرند و مؤمنان را درعالم مشاهده یاریگرند و آن شیاطین در عالم غیب مر نفس را یاریگرند و کافران را در عالم عین و مشاهده یاریگرند. (کتاب المعارف)، فیروزمند و شادمند. (آنندراج)
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
گیاهی است خوردنی که حصه داخل زمین آن مدور یا شبیه به آن است بقدر تخم مرغ یا کوچکتر و یا بزرگتر و با شاخی سبز و باریک و با طعمی تند، رنگ ته پیاز سفید و زرد و سرخی خاص است و در آن چند طبقه رویهم است
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن
گیاه علفی از تیره سوسنی ها با برگ های نوک تیز گل های سفید مایل به سبز یا گلی مایل به بنفش که غده متورم آن خوراکی است، دارای طعم و بوی تند و مرکب از لایه های نازک تو در توست پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن پیاز کسی کونه کردن: کنایه از پیشرفت کردن، موفق شدن، ثابت و مستقر شدن