جدول جو
جدول جو

معنی یاری - جستجوی لغت در جدول جو

یاری
کمک، دوستی، همدمی، همراهی
یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن
یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن
یاری دادن: کمک کردن
یاری رساندن: کمک رساندن
یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
تصویری از یاری
تصویر یاری
فرهنگ فارسی عمید
یاری
در مجالس النفائس (لطائف نامه) ذیل مجلس دوم که درباره شعرائیست که میرعلیشیر در زمان کودکی با شباب بملازمت ایشان رسیده و در تاریخ شروع به تألیف کتاب مجالس النفایس (895) در حیات نبوده اند آرد: مولانا یاری، وزیرزاده بود اما درویش صفت و آزاده، بچشم او در بلخ ضعفی طاری گشته و نابینا شد، طبع خوب داشت این مطلع از اوست:
کسم نشان سر موئی از آن دهان ندهد
چنان بتنگم از این غم که کس نشان ندهد،
(مجالس النفائس ص 46)
در مجالس النفایس ذیل بهشت هشتم روضۀ دوم ’ذکر احوال واشعار سلطان سلیم خان و شعرای معاصر او که تا سنۀ 829 حیات داشته اند’ آرد: در یاری قدم صادق داشت و همت بریاری یاران یاران خود میگماشت، و با این تخم، محبت در دل ایشان میکاشت، و شعر نیکو میگفت، این مطلع ازوست:
ز درد عاشقی در دل حدیث مشکلی دارم
که نتوان با کسی گفتن، عجب درد دلی دارم !
(مجالس النفائس ص 390)
از شعرای معاصر میرعلی شیر نوائی و از آن گروه است که امیرعلی شیر به صحبت آنان رسیده است، در مجالس النفائس آمده است: ... استرابادی است و قصیدۀ او نیکوست و بسی خوش طبع و خوش خلق است و خیالات غریبه دارد و این مطلع ازوست:
آن پری را که ز گلبرگ قبا در بر اوست
هر طرف بند قبا نیست که بال و پر اوست،
(مجالس النفائس ص 260)
حاجی - افندی، یکی از مشاهیر خوشنویسان و معلم خط عبدالمجیدخان (سلطان عثمانی) بوده و به سال 1262 هجری قمری درگذشته است کتیبه هایش را در بعضی مساجد اسلامبول میتوان مشاهده کرد. (قاموس الاعلام ترکی ج 4)
لغت نامه دهخدا
یاری
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، دستمردی، دستیاری، پشتی، یارمندی، پشتیبانی، نصرت، مساعدت، عون، معاضدت، معاونت، مظاهرت، معونت، مدد، امداد، نصر، تأیید، تعوین، عضد، یارگی، یاوری، صاحب آنندراج بی اتکاء به دلیلی و شاهدی تفاوتهایی میان یاری و یارگی و یاوری قائل شده است و گوید: یاری عبارت از مدد و نصرت باطن است و یارگی عبارت از مدد و نصرت ظاهر که از سپاه و حشم صورت میگیرد و یاوری عبارت از قوت قلبی و مدد غیبی که تحقق آن به کثرت سپاه لزومی ندارد و بغیر از تأیید حضرت حق جل و علاصورت نمی توان گرفت یا آنکه یارگی عبارت از قوت ضرب و طعن و جرح خصم است و یاری عبارت از طاقت صبر و تحمل متاعب و مکارهی که در جنگ رو میدهد اما بنابر مشهور یاوری عبارت از معاونتی که به ظاهر تعلق دارد و یاری امری است معنوی که به دل تعلق دارد و محتاج به ظهور آثار است - انتهی:
به یاری ماهوی گر من سپاه
برانم شود کارم ایدر تباه،
فردوسی،
بر سام فرمای تا با سپاه
به یاری شود سوی این رزمگاه،
فردوسی،
تو در کار خاموش می باش و بس
نباید مرا یاری از هیچکس،
فردوسی،
ز لشکر بسی زینهاری شدند
به نزدیک خاقان به یاری شدند،
فردوسی،
همه ژنده پیلان فرستادمش
همیدون به یاری زبان دادمش،
فردوسی،
قبول نکند هرگز خدا از من توبه و فدیه و خوار گرداند مرا روزی که چشم یاری ازو خواهم داشت، (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 319)،
ای کرده سپهر و اختران یاری تو
فخر است جهان را ز جهانداری تو،
معزی،
یاری ویاوری ز خدا و مسیح بادت
کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم،
خاقانی،
یاری از کردگار دان که رسول
خاک در روی کافر اندازد،
خاقانی،
گرنباشد یاری دیوارها
کی برآید خانه ها و انبارها،
مولوی،
یار شو خلق را و یاری بین،
اوحدی،
، حالت و چگونگی یار، رفاقت، دوستی، مهرورزی، صحبت، مصاحبت، همنشینی، مقارنت:
نه بر هرزه ست کار یار و یاری
که صدق و اعتقاد آمد به یاری
به یاری در فراوان کار باشد
نه هرکش یار خوانی یار باشد،
ناصرخسرو،
با عقل مکن یار مر طمع را
شاید که نخواهی ز مار یاری،
ناصرخسرو،
چون یاری من یار همی خوار گرفت
ز آن خواست به دست من همی یار گرفت،
ابوالفرج رونی،
دلم را یاری از یاری ندیدم
غمم را هیچ غمخواری ندیدم،
معزی،
ز اول وفا نمودی چندانکه دل ربودی
چون مهر سخت کردی سست آمدی به یاری،
سعدی،
دوست مشمار آنکه در نعمت زند
لاف یاری و برادرخواندگی،
سعدی،
با دشمنان موافق و با دوستان به جنگ
یاری نباشد اینکه تو با یار می کنی،
سعدی،
نه تو گفتی که بجای آرم و گفتم که نیاری
عهد و پیمان و وفا داری و دلبندی ویاری،
سعدی،
رواست گر نکند یار دعوی یاری
چو بار غم ز دل یار برنمی گیرد،
سعدی،
یاری آن است که زهر از قبلش نوش کنی
نه چو رنجی رسدت یار فراموش کنی،
سعدی،
یار مغلوب که در جنگ بداندیش افتاد
یاری آن است که مردی کنی و جلوه گری،
سعدی،
این یکی کرد دعوی یاری
و آن دگر دوستی و دلداری،
سعدی،
آیین برادری و شرط یاری
آن نیست که عیب من هنرپنداری،
سعدی،
یاری اندر کس نمی بینیم یاران را چه شد
دوستی کی آخر آمد دوستداران را چه شد،
حافظ،
بنال بلبل اگر با منت سر یاری است
که ما دو عاشق زاریم و کار ما زاری است،
حافظ،
ما ز یاران چشم یاری داشتیم
خود غلط بود آنچه ما پنداشتیم،
حافظ،
- بی یاری، بی رفیقی:
اگر بر بوی یکرنگی گزیرت نیست از یاران
به یار بد قناعت کن که بی یاری است بی جانی،
خاقانی،
-، بی مانندی:
ندانم یار خود کس را و از بی یاری ایزد
بنفس خویشتن گفتن که بی یارم نمی یارم،
سوزنی،
- یاری آمدن، کمک رسیدن، مدد رسیدن،
مر ترا ناید یاری ز کسی فردا
چون نیاید ز توامروز ترا یاری،
ناصرخسرو،
بناله یار خاقانی شو ای دل
که از یاران ترا یاری نیاید،
خاقانی،
- یاری خواستن، استمداد، (منتهی الارب)، استرفاد، (تاج المصادر بیهقی)، استنجاد، عول، تعویل، اعتثام، (منتهی الارب) : و امیرختلان و چغانیان را چون باید از ایشان یاری خواهند، (حدود العالم)،
شاهی بزرگواری کو را به هیچ کاری
از کس نخواست باید جز از خدای یاری،
منوچهری،
گفت من این حرب بنفس خویش کنم و از شما یاری نخواهم، (تاریخ سیستان)،
یاری ز خرد خواه و از قناعت
برکشتن این دیو کارزاری،
ناصرخسرو،
یاری ز صبر خواه که یاری نیست
بهتر ز صبر مر تن تنها را،
ناصرخسرو،
به وصلش رسم این بار گر ایام شود یار
که یاری به چنین کار ز ایام توان خواست،
خاقانی،
بخت گم کردند چون یاری ز کافر خواستند
روی کژ دیدند چون آیینه مغفر ساختند،
خاقانی،
- یاری رسیدن، مدد رسیدن:
از ملکان قوت و یاری رسد
از تو به ما بین که چه خواری رسد،
نظامی،
- یاری طلبیدن، یاری جستن، مدد خواستن:
خدمت نکنی ما راوز ما طلبی خدمت
یاری نکنی ما را وز ما طلبی یاری،
منوچهری،
بیچاره زنده ای بود ای خواجه
آن کو ز مردگان طلبد یاری،
ناصرخسرو،
،
چون دو برادر بود و هر دو را زن بود آن زنان یکدیگر را یاری خوانند و امروز جاری گویند:
چه نیکو سخن گفت یاری به یاری
که تا کی کشیم از خسر ذل و خواری،
(از حاشیۀ نسخۀ خطی فرهنگ اسدی نخجوانی)،
دو زن را گفته اند که در خانه دو برادر باشند، در تداول امروز مردم مشهد ’ییری’ گویند، (برهان) (اوبهی)، وسنی باشد یعنی دو زن که یک شوهر داشته باشند هر یک مر دیگری یاری باشد و به عربی ضره گویند، (برهان)، همین معنی را لغت نامه های شعوری و انجمن آرا و جهانگیری و رشیدی و آنندراج نیز آورده و کلمات ’هوو’ و ’انباغ’ و ’بنانج’ را مرادف فارسی و سوت و سوکن را مرادف هندی آن ذکر کرده اند و شعر معروف رودکی را (چه نیکو سخن گفت یاری به یاری ... الخ) شاهد آورده اند، دستۀ هاون:
با من ای یار اگر یار منی یاری کن
نه چو یاری که همه زخم زند هاون را،
نزاری قهستانی،
و بدین معنی یار هم مرادف آمده، (از انجمن آرا) (آنندراج)، و رجوع به یار شود
لغت نامه دهخدا
یاری
اعانت، کمک، دستگیری، پایمردی، مساعدت
تصویری از یاری
تصویر یاری
فرهنگ لغت هوشیار
یاری
کمک، مدد
تصویری از یاری
تصویر یاری
فرهنگ فارسی معین
یاری
مدد، اعانه
تصویری از یاری
تصویر یاری
فرهنگ واژه فارسی سره
یاری
اعانت، امداد، حمایت، خلط، دستگیری، رفاقت، عون، غوث، کمک، مدد، مساعدت، مظاهرت، معاضدت، معاونت، هم دستی، همراهی، یاوری، دوستی، مصادقت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
یاری
نسبت همسران دو برادر به هم، جاری، در جریان
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ماری
تصویر ماری
(دخترانه)
فرانسه از عبری، مریم
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یارا
تصویر یارا
(پسرانه)
توانایی، قدرت
فرهنگ نامهای ایرانی
دهی است از دهستان باغک بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 12 هزارگزی باختر اهرم و جنوب خاوری کوه فلانک با 345 تن سکنه. آب آن از چاه و محصول آن غلات و خرما و شغل اهالی زراعت و راه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7). در فارسنامۀ ناصری آمده است که قریه ای است بچهار فرسنگی میانۀ جنوب و شرق سنگستان (فارس]
لغت نامه دهخدا
(حَ را / حُ را)
جمع واژۀ حیران. مردان سرگشته. سرکشتگان. (آنندراج) (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به حیران شود
لغت نامه دهخدا
(فَیْ یا)
منسوب به فیّار که نام اجدادی است. (سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(قَیْ یا)
نسبت است به مشرعهالقیار یا درب القیار. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(طَیْ یا)
طیار و آماده و مهیّا بودن، اصطلاحی بوده است. تریاک مالی
لغت نامه دهخدا
(تَیْ یا)
آمادگی و تدارک. (ناظم الاطباء). رجوع به تیار شود
لغت نامه دهخدا
(ری ی)
منسوب است به خیار. که ابن مالک بن زین بن کهلان باشد. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
نوعی از بنفشه است، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
ابراهیم بن عبدالرحمن بن علی بن موسی بن خضر خیاری مدنی شافعی. یکی از مشاهیرحدیث و فنون ادب و تاریخ و شعر عرب است که بسال 1037 هجری قمری زاده شد و بسال 1083 هجری قمری درگذشت او راست اشعار و رسائل زیبا. ابتداء بنزد پدر علم آموخت وسپس ملتزم میرماه بخاری شد و سپس خود مرد میدان علم گشت و به دمشق رفت و مورد توجه اهالی گشت و بعد به بلاد روم و از آنجا دوباره به دمشق آمد و از دمشق بمصر رفت و سپس عازم مدینه شد و در آنجا رحل اقامت افکند و بدرس و نگارش پرداخت و سپس جان سپرد. می گویند مرگ او بر اثر مسمومیت بود. کتاب معروف او تحفهالادباء و سلوهالغرباء است که معروف به رحلهالخیاری می باشد وآن شرح سفر اوست از مدینه به روم و مصر و شام. (از معجم المطبوعات). رجوع به اعلام زرکلی ج 1 ص 301 شود
لغت نامه دهخدا
(اُ یْ یا)
بزرگ نره. (از منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(سَیْ یا)
شیخ ابوالعباس بن القاسم بن المهدی السیاری رحمه الله تعالی. دخترزادۀ احمد سیار است و از اهل مرو و شاگرد ابوبکر واسطی است و عالم به حقایق احوال و فقیه وحدیث بسیار داشت. و از برکات صحبت واسطی بدرجه ای رسید که امام صنفی از متصوفه شد. قبر وی در مرو است و مردم برای حاجت بدانجا شدندی و کفایت مهمات طلبیدندی. (از طرایق الحقائق معصوم علیشاه چ محجوب ص 522)
لغت نامه دهخدا
(غَ را)
جمع واژۀ غیری ̍. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به غیری ̍ شود، جمع واژۀ غیران. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس). رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(غُ را)
جمع واژۀ غیران. (منتهی الارب) (قطر المحیط) (تاج العروس). و نظیر این جمع (که مفرد آن مفتوح باشد و جمع آن مضموم) جز سکاری ̍ و عجالی ̍ نیامده است. (از تاج العروس). رجوع به غیران شود
لغت نامه دهخدا
(عَیْ یا)
حالت و چگونگی عیار. حیله بازی و مکاری. (فرهنگ فارسی معین). فریبندگی و حیله بازی و مکاری و داغولی. (ناظم الاطباء) ، جوانمردی. مروت. مردی. مردانگی. و آن یکی از طرق تربیت قدیم بوده و از اواخر قرن دوم هجری وجود داشته است. رجوع به عیار شود: اگر سیر مروت و عیاری امیر طاهر گویم قصه دراز گردد، اما یک حکایت یاد کنم. (تاریخ سیستان) ، تردستی و زیرکی:
ببینی نشنوی تو قول او را
نبیند کس چنین هرگز عیاری.
ناصرخسرو.
به راه ستوران روی می بدین در
به چاه اندر افتاده از بس عیاری.
ناصرخسرو.
بادام دو چشم تو به عیاری و شوخی
صد بار به هر لحظه درکند شکسته.
سوزنی.
به عیاری توان رفتن ره عشق
که این ره دامن تر برنتابد.
خاقانی.
به عیاری ز جای خویش برجست
برابر دست خود بوسید و بنشست.
نظامی.
به عیاری برآر ای دوست دستی
برافکن لشکر غم را شکستی.
نظامی.
دیده نگه داشتیم تا نرود دل
با همه عیاری از کمند نجستیم.
سعدی.
شبی گر جهد گربه هفتاد بام
به عیاریش برنیارند نام.
امیرخسرو.
، طراری. سرقت. دزدی: چه دانید اگر این هم ازجملۀ دزدانست، به عیاری درین کاروان تعبیه شده. (گلستان).
دل به عیاری ببردی ناگهان از دست من
دزد در شب ره زند تو روز روشن میبری.
سعدی.
- عیاری کردن، عیارپیشگی. عیاری را پیشۀ خود ساختن:
زآن طرۀ پر پیچ و خم سهل است اگر بینم ستم
از بند و زنجیرش چه غم هرکس که عیاری کند.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از عیاری
تصویر عیاری
حیله بازی و مکاری، فریبندگی و حیله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاری
تصویر طیاری
تریاک مالی تریاک مالی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از حیاری
تصویر حیاری
جمع حیران، سرگشتگان، جمع حیران، سرگشتگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیاری
تصویر طیاری
((طَ یّ))
تریاک مالی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از جاری
تصویر جاری
روان
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کاری
تصویر کاری
آکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
راهزنی، سرقت، طراری، تردستی، حیله، رندی، زرنگی، فند، جوانمردی، عیارپیشگی، فتوت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
بزرگترین کرت شالیزار
فرهنگ گویش مازندرانی
موذی بودن
دیکشنری اردو به فارسی
زیبایی، عزیزم
دیکشنری اردو به فارسی
ساخت، آماده سازی، آمادگی
دیکشنری اردو به فارسی