جدول جو
جدول جو

معنی یارک - جستجوی لغت در جدول جو

یارک
مصغر یار، یار کوچک، پرده ای در شکم زن که بچه در آن قرار دارد و با بچه از شکم خارج می شود، بچه دان، مشیمه
تصویری از یارک
تصویر یارک
فرهنگ فارسی عمید
یارک
(رَ)
مصغر ’یار’. و ’ک’ هم تحبیب را رساند و هم تصغیر را:
رفتند بجمله یارکانت
ببسیج تو راه را هلا هین.
ناصرخسرو.
آزرومندتر از شراب وصل نازکان و سودمندتر از رضاب لعل یارکان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 12).
یارکی یافته ای درخور خویش
جهد آن کن که نکو داری یار.
؟
لغت نامه دهخدا
یارک
(رَ)
از طبیب زادگان بلدۀ قزوین و در هرات ساکن بوده و گویند به کرم و حسن خلق موصوف آن دیار بوده است. این چند بیت از او انتخاب شد:
سگش از راه وفا از پی ما می آید
سگ اوئیم که ازراه وفا می آید.
#
چو عندلیب برد گل به آشیانۀ خویش
به دست خویش زند آتشی به خانه خویش.
چه کوتاه است شبهای وصال دلبران یارب
خدا از عمر ما بر عمر این شبها بیفزاید.
(آتشکده ص 229).
و در مجمع الخواص نیز آمده است: یارک قزوینی شخصی است درویش وافتاده و اوقات خود را به شاعری می گذراند. این مطلع ازوست:
پریشان خاطرم از کاکل و زلف پریشانش.
که آن سر می کند در گوش و این سر در گریبانش.
(مجمع الخواص 252)
لغت نامه دهخدا
یارک
(رَ)
بچه دان را گویند عموماً و به عربی مشیمه خوانند. (برهان) ، پوستی نازک که بر سر و روی بچه شتر پیچیده است و آن را به عربی سلامی گویند خصوصاً. (برهان) (آنندراج). بچه دان و آن را به تازی مشیمه خوانند. (جهانگیری) (رشیدی). یاره. سلی. پوست زاید که بروی بچۀ نوزاد آدمی و شتر بچه درکشیده. (از قاموس) (از صراح). پوست برکشیده بروی جنین. سلا. فق ء. فقأه. فاقیاء. هلابه. غساله السلی. ارخاء، فروهشته گردیدن یارک ناقه. ارخت الناقه، فروهشته شد یارک آن. استرخاء، فروهشته شدن یارک ناقه. استرخت الناقه، فروهشته گردیدن یارک آن. (منتهی الارب) ، نوعی از خوانندگی باشد که غلچهای بدخشان یعنی رندان و اوباشان آنجا کنند. (برهان). نوعی از خوانندکی اهل بدخشان. (انجمن آرا) (آنندراج). نوعی از گویندگی که غلچهای بدخشان کنند. (رشیدی) (جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
یارک
((رَ))
یار کوچک، بچه دان، رحم
تصویری از یارک
تصویر یارک
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یاره
تصویر یاره
(پسرانه)
یارا، قدرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از خارک
تصویر خارک
(دخترانه)
نوعی خرمای زرد و خشک
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یارا
تصویر یارا
(پسرانه)
توانایی، قدرت
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شارک
تصویر شارک
(دخترانه)
سار (پرنده)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از چارک
تصویر چارک
یک چهارم چیزی، یک چهارم من، معادل ده سیر، ۷۵۰ گرم، یک چهارم ذرع، معادل چهار گره
رونده، چاووش، نقیب قافله
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره به کسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک، خرک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارب
تصویر یارب
پروردگارا، ای خدا، هنگام دعا، ناله به درگاه خدا یا تعجب گفته می شود، برای مثال یارب آن آهوی مشکین به ختن بازرسان / وآن سهی سرو خرامان به چمن بازرسان (حافظ - ۷۷۲)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاری
تصویر یاری
کمک، دوستی، همدمی، همراهی
یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن
یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن
یاری دادن: کمک کردن
یاری رساندن: کمک رساندن
یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارا
تصویر یارا
توان، نیرو، جرئت، زهره، برای مثال می خواست کزآن غم آشکارا / گرید نفسی، نداشت یارا (نظامی۳ - ۵۰۰)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارک
تصویر تارک
فرق سر، میان سر، برای مثال چو دانی که ایدر نمانی دراز / به تارک چرا برنهی تاج آز (فردوسی - ۲/۴۱۹)، دیده بر تارک سنان دیدن / خوش تر از روی دشمنان دیدن (سعدی - ۱۴۱)کنایه از اوج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تارک
تصویر تارک
ترک کننده، رها کننده
تارک دنیا: کسی که دنیا را ترک کند و گوشه نشین شود، زاهد، پارسا
تارک صلات: تارک الصلوه کسی که نماز را ترک کند، آنکه نماز نگزارد
فرهنگ فارسی عمید
ضایعۀ تورم غده های لنفاوی به ویژه در کشالۀ ران یا زیر بغل که در اثر بیماری هایی مانند طاعون ایجاد می شود که بسیار دردناک است
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارک
تصویر بارک
باریک، نازک، کم پهنا، کم قطر، دقیق، لاغر
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان اردبیل، واقع در 18 هزارگزی شمال اردبیل و 11 هزارگزی شوسۀ مشکین شهر به اردبیل با 968 تن سکنه. آب آن از چشمه و رود کندات و راه آن مالرو و محل سکنای تیره ای ازایل شاهسون است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
دهی است جزء دهستان طارم پائین بخش سیردان شهرستان زنجان. در 42 هزارگزی جنوب غربی سیردان و 12 هزارگزی غربی راه شوسۀ قزوین به رشت، در منطقۀ کوهستانی سردسیری واقع و دارای 1551 تن سکنه است. آبش از چشمه، محصول عمده اش غلات و شغل مردمش زراعت و بافتن قالیچه و گلیم و جاجیم است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 2 ص 310)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
مرغی است مشابه بلبل در صورت و صوت لیکن سبزرنگ و خردتر از آن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
قسمی ورم و دنبل که در بن ران و زیر بغل پدید آید. (ناظم الاطباء). ورم و آماسی که در کش ران و بغل پیدا آید. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
از توابع سمرقند بوده است. یاقوت آرد: از قرای اسروشنه است در ماورألنهر. و در شرح حال رودکی آمده است: یارکث یا یارکت از شش روستای شمال سغد بوده وبالاترین روستاهای شمالی و به خاک اسروشنه پیوسته بود و آبیاری کشت زارهای آن از چشمه بود و زمین بسیار داشت و در آن منبر نبود و آب آن از آب سغد نبود و دو ناحیه دیگر شمال رود سغد بورغذ و بوزماجن بدان پیوسته بود. (شرح حال رودکی ص 137 و 138). محله ای است از سمرقند که آن را ورسنین گویند. (الانساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
ورم و دملی بشکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ لغت هوشیار
کله سر، فرق سر بمعنی ترک کننده و رها کننده بمعنی ترک کننده و رها کننده رهاییده چشم پوشیده دست بداشته رسته کله سرفرق سریان سر آدمی، قسمت اعلای هرچیز قله، مغز دماغ، آنچه که در جنگ بر سر گذارند کلاه خود مغفر و مانند آن، راس (مثلث وغیره)، یاتارک سر. فرق سر میان بالای سر. ترک کننده رها کننده دست بدارنده. یا تارک ادب. بی ادب گستاخ. یا تارک دنیا. آنکه از دنیا اعراض کند زاهد پارسا. یا تارک صلاه (صلوه)، آنکه نماز نگزارد
فرهنگ لغت هوشیار
پارسی تازی گشته سارک سارو سار ازپرندگان پرنده ایست سیاه رنگ سارک ساری شارو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خارک
تصویر خارک
خار کوچک خار کوچک، نوعی خرمای زرد و خشک خرک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بارک
تصویر بارک
کاهیده بارک الله آفرین زه باریک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پارک
تصویر پارک
محوطه درخت دار، باغ مشجر انگلیسی پردیس پردیسه، ایستمانی
فرهنگ لغت هوشیار
((رَ))
ورم و دملی به شکل خیار که در غده های لنفاوی کشاله ران ظاهر شود و تولید درد کند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارا
تصویر یارا
با جرات، جرات
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یاری
تصویر یاری
مدد، اعانه
فرهنگ واژه فارسی سره
مرتعی در آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
نوعی ورم کشاله که در اثر لنگیدن به وجود آید، غده ی لنفاوی.، خربزه ی نرسیده، مجمعه ی کوچک
فرهنگ گویش مازندرانی