جدول جو
جدول جو

معنی یارود - جستجوی لغت در جدول جو

یارود
دهی است از بخش معلم کلایه شهرستان قزوین، با 307 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از یارور
تصویر یارور
(پسرانه)
یاریگر، یاور
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از یارد
تصویر یارد
مقیاس طول برای پارچه در انگلستان و امریکای شمالی، معادل ۳۶ اینچ یا ۹۲ سانتی متر یا ۱۴ گره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره به کسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ فارسی عمید
(رَ)
نفرین. (شعوری ج 2 ورق 443). و بیانکی می گوید فارسی است به معنی دشنام و دشنام دادن
لغت نامه دهخدا
(رِ)
نام پدر ادریس و پسر مهلائیل است بنا بروایت قفطی در تاریخ الحکماء
لغت نامه دهخدا
واحد طولی که در آمریکا و انگلستان بکار می رود و آن معادل 9144% متر و یا سه فوت است
لغت نامه دهخدا
در تداول عامه، شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته است به سببی، خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آنکه دیگران نشناسندش گفته شود، (از فرهنگ عامیانۀ جمال زاده)، شخص معهود، فلان، بهمان، شخص معهود میان گوینده و مخاطب، تعبیری آمیخته به استخفاف چون از کسی نام بردن نخواهند
لغت نامه دهخدا
(اَ)
موضعی از توابع تنکابن. (سفرنامۀ مازندران و استراباد رابینو ص 107 بخش انگلیسی) ، اروسه (با راء هندی) لغت هندی است و آنرا بانسه یعنی بای موحده دانسته و بفتح واو و الف و سکون نون و فتح سین مهمله و ها در آخر نیز نامند. نباتیست که در هند و بنگاله بسیار پیدا میشود، مابین شجر و گیاه، به بلندی دو ذرع و زیاده بر آن و برگ آن شبیه ببرگ بید و اندک عریضتر از آن و شاخهای آن پرگره و چوب آن سفید و اکثر از آن خلال میسازند و گل آن بیشتر سفید و بعضی سرخ و بنفش نیز میباشند و آتش چوب آن تند میباشد و از زغال آن بارود میسازند. طبیعت آن گرم و خشک است در اول و گویند سرد است و گل آنرا سرد نوشته اند. گل آن جهت دق و دفع صفرا و تسکین حدت خون و سوزش بول و ناریت آن مفید و گویند بیخ آن جهت سرفه و ضیق النفس و ربو و تبهای بلغمی و صفراوی و غثیان و قی و یرقان و حرقهالبول و قروح مجاری بول که بهندی سوزاک و بفارسی سوزنک نامند و گفته اند تب دق را نیز مفید است و ثمر آن به مقدار جمیز صحرائی که بهندی کولر جنگلی نامند میشود و سبزرنگ و تخمهای آن ریزه. گویند تعلیق آن بر گلوی اطفال جهت سرفۀ ایشان نافع است. (مخزن الادویه، متن و فهرست)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
آهسته کار: الدهر ارود ذوغیر، ای یعمل عمله فی سکون لایشعر به. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
نام جایی و مقامی است. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
مردم نازک طبیعت را گویند. (برهان) (آنندراج). مردم ظریف و نازک طبیعت. (ناظم الاطباء) ، شاخ درختی که نوجسته و نازک باشد، نهال درخت. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
رودخانه ای است که به بحر خزر می ریزد ومحل صید ماهی می باشد، (از جغرافیای طبیعی کیهان)
لغت نامه دهخدا
بندر را گویند و آن جایی است بر کناردریا برای فرود آمدن کالاها و متاع و اجناس ممالک بیگانه آباد کنند، (فرهنگ ترکتازان هند از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
نام یکی از دهستانهای بخش نور شهرستان آمل است که از 4 آبادی تشکیل شده و مرکز آن دهی به همین نام است، این دهستان در حدود 1500 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)، و رجوع به فقرۀ قبل شود
دهی است از بخش نور شهرستان آمل با 700 تن سکنه، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
نام رودخانه ای در مازندران که مشروب میکند بلوک نور را، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(یارْ وَ)
دهی است از بخش نطنز شهرستان کاشان. با 460 تن سکنه. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
ابن یزید، مکنی به ابی الضحاک، تابعی است
لغت نامه دهخدا
(یارْ وَ)
مرکب از ’ی’ وصل + ’ان’ جمع، چون کلمه مفردی به ’آ’ ختم شود مثل دانا و شما، غالباً در جمع ’یان’ علامت جمع است: دانایان، شمایان، توانایان، (یادداشت مؤلف)، گاهی چون کلمه ای به های بیان حرکت ختم شود، بهنگام نسبت، ’ان’ در آخر کلمه آرند و ها را بدل به یاء کنند، چون مادیان در نسبت به ماده و کاویان در نسبت به کاوه، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
ابن خلکان در تاریخ خود آرد: بهاءالدین معروف به ابن شداد در سیره صلاح الدین یاروق را چنین یاد کرده است: یاروق بن ارسلان ترکمانی در میان طایفۀ خود مردی بزرگ قدر و پیشوا بود و طایفۀ یاروقیۀ ترکمانان به وی منسوب است خلقتی عظیم و منظری هائل داشت، وی در جهت قبلۀ بیرون شهرحلب سکونت گزید و بالای تپۀ بلندی بر ساحل نهر قویق با خاندان و پیروانش بناهای مرتفع بسیار و آبادانیهای وسیعی بنیان نهادند که اکنون آن ناحیه را یاروقیه می نامند، این جایگاه مانند قریه ای است که یاروق وهمراهانش در آن بسر می بردند و تاکنون هم آبادان و مسکون است و مردم حلب در ایام بهار بدان ناحیه می روندو به گردش در کنار سبزه زارهای قویق می پردازند و از مواضع باصفا و گردشگاههای حلب بشمار می رود، یاروق درمحرم سال 564 وفات یافت، (از وفیات الاعیان ابن خلکان ج 2 ص 346)، در معجم البلدان از امرای نورالدین محمود بن زنگی قلمداد شده است، رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
از ده های وازین طسوج قم است، (تاریخ قم ص 119)
از دیه های بخش ورۀ قم، (تاریخ قم ص 138)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
نام بلدی است در گجرات هندوستان که در 130 هزارگزی شمال شهر سورت واقع است. لنگرگاهی زیبا، آب انبارهای وسیع، بتخانه های باتکلف دارد. آثاری از زمان آل تیمور در این شهر هنوز بجای است. در تاریخ 1819م. زلزلۀ شدیدی بعض قسمتهای این شهر را ویران ساخت. این شهر پایتخت راجه های قدیم کیکوار بود که بعدها تابع دولت انگلستان شدند. انگلیس ها آخرین راجه را به جنایات متعددی متهم ساخته وی را معزول و کشور را تماماً بضبط آوردند. (از قاموس الاعلام ترکی ج 2: باروده). رجوع به لغات تاریخیه و جغرافیۀ ترکی ج 2 شود
لغت نامه دهخدا
بیدستر. حیوانی که گند بیدستر (جند بیدستر خایۀ اوست. سگلابی. سگلاوی. قسطور. قنذر. ویدستر. سقلاوی. هزد. قوقی. قضاعه. رجوع بمفردات ابن البیطار و بحر الجواهر و دزی ج 1 ص 239 و رجوع به جند بیدستر و بیدستر شود
لغت نامه دهخدا
جایی در راه یزد و اصفهان که اکنون نام آن در فرهنگها و نقشه ها دیده نمیشود، رجوع به تاریخ عصر حافظ تألیف غنی ص 157 شود
لغت نامه دهخدا
(رْ وَ)
بمعنی شابود است که هاله و خرمن و طوق ماه باشد. (برهان). مصحف ’شادورد’ مبدّل ’شایورد’ است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به شایورد شود
لغت نامه دهخدا
شمشیر، پیکان، و منه قولهم: وقع الیاروج علی الیافوخ اهون من ولایه بعض الفروخ، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
آنندراج و عمید آن را پارسی دانسته اند معین آنرا ترکی عربی دانسته یمسو گندک باروت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارو
تصویر یارو
اشاره بکسی که نخواهند اسمش را ببرند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارد
تصویر یارد
مقیاس طول برای پارچه در انگلستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ارود
تصویر ارود
آهسته کار پوشیده کار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یارد
تصویر یارد
واحد طول در انگلستان تقریباً 92 سانتی متر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یارو
تصویر یارو
فلان، شخصی که نزد گوینده و شنونده هر دو شناخته است و به جهتی خواه اختصار کلام و خواه تمایل به آن که دیگران شخص مورد نظر را نشناسند گفته می شود، تعبیر استخفاف آمیز از کسی
فرهنگ فارسی معین
حضرت، طرف، فلانی، مکیم، یاردانقلی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نام روستایی در نور، از توابع نوشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
غده ای که در میان گوشت بدن پدیدار شود
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دشت سر در بخش مرکزی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی