جدول جو
جدول جو

معنی یادگیری - جستجوی لغت در جدول جو

یادگیری
درک، تحصیلی
تصویری از یادگیری
تصویر یادگیری
فرهنگ واژه فارسی سره
یادگیری
آموزش، تعلم، آموزشی، تعلیم
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازگیری
تصویر بازگیری
گرفتن چیزی از مال کسی، ضبط کردن مال کسی، مصادره
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از بارگیری
تصویر بارگیری
گرفتن بار برای حمل و نقل، عمل بار بستن و بار گرفتن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
به یاد آوردن چیزی که فراموش شده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاغیگری
تصویر یاغیگری
نافرمانی، سرکشی، تمرد
فرهنگ فارسی عمید
(دْ / دِ)
آنچه برای یادبود و یادگار و یادآوری باشد. آنچه از کسی به یادگار ماند: به آواز ضعیف می گوید اگر چه میروم دو چیز میان شما می گذارم یادگاری یکی قرآن و یکی خاندان. (قصص الانبیاء 242). کاشکی استخوانی از تو یادگاریم بودی. (قصص الانبیاء ص 140).
ز شیرین بر طریق یادگاری
تک شبدیز کردش غمگساری.
نظامی.
دریاب عاشقان را کافزون کند صفا را
بشنو تو این سخن را کاین است یادگاری.
سعدی.
عمری از خلق روی پیچیدم
خدمتش را به جان پسندیدم
تا چنان شد ز شرمساری من
کاین فسون داد یادگاری من.
میر خسروی (از آنندراج).
برای سوختن من چو شعله تند مشو
اگر چه خار و خسم یادگاری چمنم.
محمد قلی سلیم (از آنندراج).
یادگاریهای عشق است اینکه با خود در عدم
سینۀ صد پاره ای داریم و جیب چاک چاک.
فیاض (از آنندراج).
، آنچه به عنوان یادبود و هدیه به کسی دهند. تحفه و ارمغان، آنچه برای یادبود بر در و دیوار می نویسند یا بر تنه درختان می کنند
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ / نِ زَ)
یادگیرنده. تعلیم گیرنده. آموزنده، مجازاً بااستعداد و باهوش و صاحب شعور و پرحافظه:
جوانان بادانش و یادگیر
سزد گر بگیرد کسی جای پیر.
فردوسی.
بدو گفت دانا شود مرد پیر
که آموزشی باشد و یادگیر.
فردوسی.
منم پاک فرزند شاه اردشیر
سرایندۀ دانش و یادگیر.
فردوسی.
نبیرۀ جهاندار شاه اردشیر
که بهمنش خواندی همی یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت با هر که بد یادگیر
که بیدارباشید برنا و پیر.
فردوسی.
شنیدم که فرزند تو اردشیر
سواری است گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد قیصر یکی یادگیر
بنزدیک شاپور شاه اردشیر
که چندین تو از بهر دینار خون
بریزی تو با داور رهنمون
چه گویی چو پرسند روزشمار
چه پوزش کنی پیش پروردگار.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که دانای پیر
که با آزمایش بود یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ که این چرخ پیر
اگر هست با دانش و یادگیر.
فردوسی.
ازآن بهره ای گوی و میدان و تیر
یکی نامور پیش او یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت ایزد گشسب دبیر
که ای شاه روشندل و یادگیر.
فردوسی.
که باشند دانا و دانش و پذیر
سراینده و با هش و یادگیر.
فردوسی.
نکوخط و داننده باید دبیر
شمارنده چابکدل و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه).
فرسته گسی ساز دانش پذیر
نهان بین و پاسخ ده و یادگیر.
اسدی (گرشاسبنامه ص 265).
و گر بودی او یک تنه یادگیر
سخنگوی را برگشادی ضمیر.
نظامی.
- سخن یادگیر، آموزنده و تعلیم گیرنده. حرف شنو. که نیک گوش به سخنی سپارد.
خردمند باید که باشد دبیر
همان بردبار و سخن یادگیر.
فردوسی.
، به خاطر آورنده. متذکرشونده:
اگر فرمانبری ماه دو هفته
نباشی یادگیر از کار رفته
تو باشی آفتاب اندر حصارم...
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
، بخاطر سپارنده. ازبرکننده:
نخواهم که این راز داند دبیر
تو باشی نویسنده و یادگیر.
فردوسی.
، در ابیات زیر ظاهراً هوشمند، تیزویر، آن که مطالب بسیار از افسانه و تاریخ شنیده یا خوانده است و در حافظه دارد معنی می دهد:
سکندر چو بشنید از آن یادگیر
بفرمود تا پیش او شد دبیر.
فردوسی.
همی رفت روشندل و یادگیر
سرافراز تاخرۀ اردشیر.
فردوسی.
ندانم کسی را ز گردنکشان
که از چهر او من ندارم نشان
نگاریده ام زین نشان برحریر
نهاده بنزد یکی یادگیر.
فردوسی.
برو رانده ام حکم اخترشناس
کزو ایمنی باشدم یا هراس.
فردوسی.
گزیدند [سلم و تور پس موبدی تیزویر
سخنگوی و بینادل و یادگیر.
فردوسی.
جهاندیده ای سوی پیران فرست
هشیوار و ز یادگیران فرست.
فردوسی.
برفتند بیدارده مردپیر
زبان چرب و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
مر او را کنون مردم یادگیر
همی خواندش بابکان اردشیر.
فردوسی.
از ایران یکی نامجویم دبیر
خردمندو روشندل و یادگیر.
فردوسی.
فرستاد بهرام مردی دبیر
سخنگوی و روشندل و یادگیر.
فردوسی.
ورا خواندی هر زمان اردشیر
که گوینده مردی بد و یادگیر.
فردوسی.
چو دستان و رستم چو گودرز پیر
جهانجوی و بیننده و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هرمز که مهران دبیر
بزرگ است و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
شده مست یاران شاه اردشیر
نماند ایچ رامشگر و یادگیر.
فردوسی.
چو من نامه یابم ز پیران خویش
از این پرهنر یادگیران خویش.
فردوسی.
شهنشاه گوید که از گنج من
مبادا کسی شاد بیرنج من
مگر مرد بادانش و یادگیر
چه نیکوتر از مرد دانا وپیر.
فردوسی.
فرستاده ای برگزیدی دبیر
خردمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
بعنوان نگه کرد مرد دبیر
که گوینده بود اوو هم یادگیر.
فردوسی.
چنین داد پاسخ بدو مرد پیر
که ای شاه گوینده و یادگیر.
فردوسی.
فرستاده ای جست گرد و دبیر
خردمند و دانا و هم یادگیر.
فردوسی.
بیامدجهاندیده دانای پیر
سخنگوی و بادانش و یادگیر.
فردوسی.
چو روشن روان گشت و دانش پذیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بخواند آن زمان کس که بودند پیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
چو اشتاد و خراد و برزین پیر
دو دانای گوینده و یادگیر.
فردوسی.
بخواندم یکی مرد هندی دبیر
سخنگوی و گوینده و یادگیر.
فردوسی.
ز لشکر گزیدند مردی دبیر
سخنگوی و داننده و یادگیر.
فردوسی.
بجوید سخنگوی و دانش پذیر
پژوهندۀ اختر و یادگیر.
فردوسی.
چنین گفت هم یزدگرد دبیر
که ای مرد گوینده و یادگیر.
فردوسی.
چو بازارگان بچه گردد دبیر
هنرمند و بادانش و یادگیر.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از فالگیری
تصویر فالگیری
عمل فالگیر طالع بینی فالگویی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تابگیری
تصویر تابگیری
تاب گرفتن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاهگیری
تصویر گاهگیری
سرکشی (اسب) حرونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاریگری
تصویر یاریگری
امداد، یاری، اعانت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاد گیر
تصویر یاد گیر
یاد گیرنده آموزنده قابل تعلیم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ساقگیری
تصویر ساقگیری
شغل و عمل ساقی شرابداری سقایت شراب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مارگیری
تصویر مارگیری
عمل و شغل مارگیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازگیری
تصویر بازگیری
مصادره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یادگیر
تصویر یادگیر
تعلیم گیرنده، یاد گیرنده، آموزنده
فرهنگ لغت هوشیار
آنچه بعنوان یادگارو یاد بود باشد، هرچیز که بعنوان یادبود وهدیه بکسی دهند، آنچه بر در و دیوارها نویسند یا برتنه درختان کنده کاری کنند. یا یادگاری نوشتن، نوشتن خط و جمله یا شعری بر در و دیار بناها با در دفتر کسی
فرهنگ لغت هوشیار
پاک کردن گرد و غبار چیزی: پیشخدمت آنجا پیشبند چرک آبی رنگ خودش را بسته و مشغول گردگیری است. یا پارچه (کهنهء) گردگیری. پارچه ای مستعمل که برای گردگیری و تمیز کردن اثاثه بکار برند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردگیری
تصویر گردگیری
خاکروبی، نزاع، زد و خورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
((وَ))
تذکر
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادگاری
تصویر یادگاری
آن چه به عنوان یادگار و یادبود باشد، هر چیز که به عنوان یادبود و هدیه به کسی دهند، آن چه بر در و دیوارها نویسند یا بر تنه درختان کنده کاری کنند، نوشتن نوشتن خط وجمله یا شعری بر در و دیوار بناها یا در دفتر کسی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
خاطر نشان، خاطرنشان، ذکر، تذکر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از جایگیری
تصویر جایگیری
استقرار
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
Evocation, Memory, Recollection
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
évocation, mémoire, souvenir
دیکشنری فارسی به فرانسوی
عظمت، یادبود
دیکشنری اردو به فارسی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
evocação, memória, recordação
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
evocación, memoria, recuerdo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
wywołanie, pamięć, wspomnienie
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
вызов , память , воспоминание
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
виклик , пам'ять , спогад
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
evocatie, geheugen, herinnering
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
Evokation, Gedächtnis, Erinnerung
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از یادآوری
تصویر یادآوری
evocazione, memoria, ricordo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی