حسن دراز، امیرحسین بیگ مکنی به ابوالنصر. متوفی بسال 882 هجری قمری پادشاه (857-882) ، از امرای معروف به آق قوینلو پسر علی بیگ ترکمان. وی در 857 هجری قمری در قلعۀ آمد بجای برادر خویش جهانگیر ترکمان به امارت نشست. در 861 هجری قمری در نزدیک فرات طغیان برادرش جهانگیر را که از جهانشاه قره قوینلو مدد گرفته بود بسختی فرونشاند و چندی بعد قلعۀ معروف به حصن کیف (کیفا) را از سلاطین ایوبی انتزاع نمود (864 هجری قمری). پس از آن جهانشاه قره قوینلو را کشت و عراق و آذربایجان را ضمیمۀ قلمرو خویش کرد (873). چند سال بعد با سلطان محمد فاتح پادشاه عثمانی مصاف داده مغلوب و منهزم شد (878). آنگاه پسر خود اغورلو محمد را که بسلطان عثمانی پناه برده بود بحیله بدست آورده هلاک نمود (879). دو سال بعد لشکر بگرجستان کشیده تفلیس را گشود (881) اما چندی بعد در تبریز وفات یافت و پسرش سلطان خلیل ترکمان بجایش نشست. اوزون حسن مقتدرترین و مشهورترین پادشاهان سلسلۀ آق قوینلو بود. زنش دسپیناخاتون دختر کالویوآنس آخرین امپراطور مسیحی طرابوزان بود و اوزون حسن بسبب ارتباط با امپراطوران طرابوزان و مذاکرات با سلاطین مسیحی اروپا مورد نفرت و خصومت دربار عثمانی بود. وی بسبب کفایت و تدبیر نه فقط آذربایجان و عراق و فارس و کرمان و کردستان و ارمنستان را بحوزۀ تصرف خویش درآوردبلکه توانست مدعی و معارض سلطان محمد فاتح پادشاه معروف عثمانی بشود و توجه جمهوری ونیز و سلاطین اروپا را در معارضۀ با نیروی دولت عثمانی جلب کند. سیاحان ونیزی که بدربار او آمده اند، جلال و عظمت دربار او را ستوده و او را بسبب درازی بالا اوزون حسن خوانده اند. تاریخ حیات او را مولانا ابوبکر طهرانی، از معاصرینش، نوشته است. (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام لین پول و قاموس الاعلام ترکی شود برادر شیرویه پسر کسری ̍ پرویز، چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر ازبرادرانش، از بزرگان و عاقلان شایستۀ پادشاهی، بکشت و بفرمود کشتن، (از مجمل التواریخ و القصص ص 37)
حسن دراز، امیرحسین بیگ مکنی به ابوالنصر. متوفی بسال 882 هجری قمری پادشاه (857-882) ، از امرای معروف به آق قوینلو پسر علی بیگ ترکمان. وی در 857 هجری قمری در قلعۀ آمد بجای برادر خویش جهانگیر ترکمان به امارت نشست. در 861 هجری قمری در نزدیک فرات طغیان برادرش جهانگیر را که از جهانشاه قره قوینلو مدد گرفته بود بسختی فرونشاند و چندی بعد قلعۀ معروف به حصن کیف (کیفا) را از سلاطین ایوبی انتزاع نمود (864 هجری قمری). پس از آن جهانشاه قره قوینلو را کشت و عراق و آذربایجان را ضمیمۀ قلمرو خویش کرد (873). چند سال بعد با سلطان محمد فاتح پادشاه عثمانی مصاف داده مغلوب و منهزم شد (878). آنگاه پسر خود اغورلو محمد را که بسلطان عثمانی پناه برده بود بحیله بدست آورده هلاک نمود (879). دو سال بعد لشکر بگرجستان کشیده تفلیس را گشود (881) اما چندی بعد در تبریز وفات یافت و پسرش سلطان خلیل ترکمان بجایش نشست. اوزون حسن مقتدرترین و مشهورترین پادشاهان سلسلۀ آق قوینلو بود. زنش دسپیناخاتون دختر کالویوآنس آخرین امپراطور مسیحی طرابوزان بود و اوزون حسن بسبب ارتباط با امپراطوران طرابوزان و مذاکرات با سلاطین مسیحی اروپا مورد نفرت و خصومت دربار عثمانی بود. وی بسبب کفایت و تدبیر نه فقط آذربایجان و عراق و فارس و کرمان و کردستان و ارمنستان را بحوزۀ تصرف خویش درآوردبلکه توانست مدعی و معارض سلطان محمد فاتح پادشاه معروف عثمانی بشود و توجه جمهوری ونیز و سلاطین اروپا را در معارضۀ با نیروی دولت عثمانی جلب کند. سیاحان ونیزی که بدربار او آمده اند، جلال و عظمت دربار او را ستوده و او را بسبب درازی بالا اوزون حسن خوانده اند. تاریخ حیات او را مولانا ابوبکر طهرانی، از معاصرینش، نوشته است. (دایرهالمعارف فارسی). و رجوع به تاریخ طبقات سلاطین اسلام لین پول و قاموس الاعلام ترکی شود برادر شیرویه پسر کسری ̍ پرویز، چون شیرویه پادشاه گشت او را همچون پدر و هفده تن دیگر ازبرادرانش، از بزرگان و عاقلان شایستۀ پادشاهی، بکشت و بفرمود کشتن، (از مجمل التواریخ و القصص ص 37)
دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنۀ کوه، آب و هوای آن معتدل، سکنۀ آن 89 تن است، آب آن از چشمه، محصولات آن غلات، پنبه، زیره و کنجد، شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
دیهی از دهستان کهنه بخش جغتای شهرستان سبزوار، واقع در 30 هزارگزی باختر جغتای، سر راه مالرو عمومی جغتای به شریف آباد، در دامنۀ کوه، آب و هوای آن معتدل، سکنۀ آن 89 تن است، آب آن از چشمه، محصولات آن غلات، پنبه، زیره و کنجد، شغل اهالی آن زراعت است، راه مالرو دارد، (فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
مرکّب از: شاد + مان، بمعنی شادمنش،، (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73)، مسرور، فرحناک، (شعوری)، خوشحال و شاد، (فرهنگ نظام)، خرم، خوش، خوشوقت، شادان، شادانه، مرح، نشیط، ناشط، مسرور، بهیج، مبتهج، فرح: ز آمده شادمان نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد، رودکی، خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد، کسائی، ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان وخندان دل و شادمان، فردوسی، و گر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی، فردوسی، دگر سال روی هوا خشک شد ز تنگی بجوی آب چون مشک شد، سدیگر همان بود و چارم همان ز خشکی نبود ایج کس شادمان، فردوسی، گفتم که شادمانه زیاد آن سرملوک گفتا که شاد، وانکه بدو شاد، شادمان، فرخی، طبع او از مال درویشان بری زو رعیت شادخوار و شادمان، فرخی، از بهر آنکه مال ده و شادمانه بود بودند خلق زو بهمه وقت شادمان، منوچهری، از آن پس یکی ماه دل شادمان بدش بامهان سپه میهمان، اسدی، تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند، (نوروزنامه)، عالم غدار و زاهد مکار بدین معانی شادمان، (کلیله و دمنه)، از حادثات در صف آن صوفیان گریز کز بود غمگنند وزنا بود شادمان، خاقانی، گر کلهم بخشی و گر سر بری زین نشوم غمگن وزان شادمان، خاقانی، خاقانی، عاریه است عمرت از عاریه شادمان چه باشی، خاقانی، زمین بوسید و گفتا شادمان باش همیشه در جهان شاه جهان باش، نظامی، بحکم آنکه یار او را چو جان بود مدام از شادی او شادمان بود، نظامی، هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را، سعدی، ، مساعد، (یادداشت مؤلف) : ستایش همی کرد بر کردگار از آن شادمان گردش روزگار، فردوسی، - ناشادمان، ضد شادمان
مُرَکَّب اَز: شاد + مان، بمعنی شادمنش،، (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 73)، مسرور، فرحناک، (شعوری)، خوشحال و شاد، (فرهنگ نظام)، خرم، خوش، خوشوقت، شادان، شادانه، مرح، نشیط، ناشط، مسرور، بهیج، مبتهج، فَرِح: ز آمده شادمان نباید بود وز گذشته نکرد باید یاد، رودکی، خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد که گاه مردم از او شادمان و گه ناشاد، کسائی، ز زابل به کابل رسید آن زمان گرازان وخندان دل و شادمان، فردوسی، و گر بد کنی جز بدی ندروی شبی در جهان شادمان نغنوی، فردوسی، دگر سال روی هوا خشک شد ز تنگی بجوی آب چون مشک شد، سدیگر همان بود و چارم همان ز خشکی نبود ایج کس شادمان، فردوسی، گفتم که شادمانه زیاد آن سرملوک گفتا که شاد، وانکه بدو شاد، شادمان، فرخی، طبع او از مال درویشان بری زو رعیت شادخوار و شادمان، فرخی، از بهر آنکه مال ده و شادمانه بود بودند خلق زو بهمه وقت شادمان، منوچهری، از آن پس یکی ماه دل شادمان بدش بامهان سپه میهمان، اسدی، تا سال دیگر شادمان و خرم با آن چیزها در کامرانی بمانند، (نوروزنامه)، عالم غدار و زاهد مکار بدین معانی شادمان، (کلیله و دمنه)، از حادثات در صف آن صوفیان گریز کز بود غمگنند وزنا بود شادمان، خاقانی، گر کلهم بخشی و گر سر بری زین نشوم غمگن وزان شادمان، خاقانی، خاقانی، عاریه است عمرت از عاریه شادمان چه باشی، خاقانی، زمین بوسید و گفتا شادمان باش همیشه در جهان شاه جهان باش، نظامی، بحکم آنکه یار او را چو جان بود مدام از شادی او شادمان بود، نظامی، هم تازه رویم هم خجل هم شادمان هم تنگدل کز عهده بیرون آمدن نتوانم این پیغام را، سعدی، ، مساعد، (یادداشت مؤلف) : ستایش همی کرد بر کردگار از آن شادمان گردش روزگار، فردوسی، - ناشادمان، ضد شادمان
نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان، (نزههالقلوب مقالۀسوم چ اروپا ص 51)، (و شاید صحیح کلمه رادان باشد)، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود
نام قریه ای از ناحیت براآن به اصفهان، (نزههالقلوب مقالۀسوم چ اروپا ص 51)، (و شاید صحیح کلمه رادان باشد)، رجوع به فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10 ذیل رادان شود