کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
کمک، دوستی، همدمی، همراهی یاری جستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن، یاری خواستن یاری خواستن: کمک خواستن، مدد خواستن، استفاده کردن یاری دادن: کمک کردن یاری رساندن: کمک رساندن یاری کردن: کمک کردن، توانستن، مدارا کردن، تقویت کردن
از مردم سابور، مربوط به سابور، برای مثال ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیّرا / راست گویی بود نالان بر تن او زار زار (مسعودسعد - ۱۶۳)، نوعی جامۀ ابریشمی لطیف، زره محکم ریزبافت، نوعی خرمای لطیف
از مردم سابور، مربوط به سابور، برای مِثال ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیّرا / راست گویی بود نالان بر تن او زار زار (مسعودسعد - ۱۶۳)، نوعی جامۀ ابریشمی لطیف، زره محکم ریزبافت، نوعی خرمای لطیف
معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی: از آن یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند. فردوسی. نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو به یاوری ندارم. خاقانی. در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه. خاقانی. چو عاجز شدی رایش از داوری ز فیض خدا خواستی یاوری. نظامی. هم زو برسی به یاوریها هم باز رهی ز داوریها. نظامی. - یاوری بخش، اعانت کننده: بزرگا بزرگی دها بی کسم تویی یاوری بخش ویاری رسم. نظامی (از آنندراج). - یاوری جستن، کمک خواستن: شبانه عجب ماند از آن داوری در آن کار جست از خرد یاوری. نظامی. - یاوری خواستن، کمک خواستن: به پیش نیا شد به خواهشگری وزو خواست دستوری و یاوری. فردوسی. نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری. خاقانی. - یاوری کردن، کمک کردن. مدد رسانیدن: چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص 102). فلک میکند شاه را یاوری مرا کی بود بر فلک داوری. نظامی. بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی). ترایاوری کرد فرخ سروش. سعدی. چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری. سعدی. بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. سعدی (بوستان). در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی (بوستان)
معاونت و اعانت و رفاقت و همراهی. (ناظم الاطباء). عون. مدد. امداد. کمک. یاری. دستگیری. پایمردی: از آن یاوریها پشیمان شدند پراندیشه دل سوی درمان شدند. فردوسی. نامها نوشت و ازملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). یاری و یاوری ز خدا و مسیح بادت کز دیدۀ رضای تو بِه ْ یاوری ندارم. خاقانی. در ساحت جهان ز جهان یاوری مجوی در آب غرقه گرد و ز ماهی امان مخواه. خاقانی. چو عاجز شدی رایش از داوری ز فیض خدا خواستی یاوری. نظامی. هم زو برسی به یاوریها هم باز رهی ز داوریها. نظامی. - یاوری بخش، اعانت کننده: بزرگا بزرگی دها بی کسم تویی یاوری بخش ویاری رسم. نظامی (از آنندراج). - یاوری جستن، کمک خواستن: شبانه عجب ماند از آن داوری در آن کار جست از خرد یاوری. نظامی. - یاوری خواستن، کمک خواستن: به پیش نیا شد به خواهشگری وزو خواست دستوری و یاوری. فردوسی. نامه ها نوشت و از ملوک طوایف یاوری خواست. (مجمل التواریخ). گر خصم او به جهد طلسمی بساخته ست آنقدر هم ز قدرت او خواست یاوری. خاقانی. - یاوری کردن، کمک کردن. مدد رسانیدن: چون خبر کشتن یزید به مروان بن محمد رسید از حدود آذربایجان بیامد که حکم و عثمان پسران ولید را یاوری کند. (مجمل التواریخ). اگر همه عالم او را دهی از آن کار فروننشیند و کس یکدیگر را یاوری نکنند. (مجمل التواریخ ص 102). فلک میکند شاه را یاوری مرا کی بود بر فلک داوری. نظامی. بخت بلندت رهبری کرد و اقبال و سعادت یاوری. (گلستان سعدی). ترایاوری کرد فرخ سروش. سعدی. چندان که جهد بود دویدیم در طلب کوشش چه سود چون نکند بخت یاوری. سعدی. بسا زورمندا که افتاد سخت بس افتاده را یاوری کرد بخت. سعدی (بوستان). در این نوبت ترا فلک یاوری کرد. (گلستان). ولی چون نکرد اخترم یاوری گرفتند گردم چو انگشتری. سعدی (بوستان)
شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
شهری است به مغرب اندلس (اسپانیا). گروهی از علمای اسلام منسوب بدان شهرند. رجوع به الحلل السندسیه ج 1 ص 52و 87 و 207 و قاموس الاعلام ترکی و معجم البلدان شود
این نسبت به یابس است و او ابوالحسن بن زید بن محمد بن جعفر بن مبارک بن قلفل بن دینار یابسی عامری کوفی معروف به ابن ابی الیابس است وی از مردم کوفه و راستگو بوده است. از ابراهیم عبدالله عیشی قصار و داود بن یحیی دمان و حصن بن حکم حیری و احمد بن احمد بن موسی حمار حدیث کرد و محمد بن مظفر و ابوحفص بن شاهین و ثلاج و ابن زرقویه از وی روایت کرده اند محمد بن احمد بن سفیان حافظ گوید: در سنۀ 441 زید بن محمد عامری معروف به ابن ابی الیابس پنج روز باقی مانده از ذی القعده وفات یافت و او شیخی صالح و صدوق بود و در پایان عمر به وسواس و پریشانی حواس مبتلا شد... (انساب سمعانی ص 596)
این نسبت به یابس است و او ابوالحسن بن زید بن محمد بن جعفر بن مبارک بن قلفل بن دینار یابسی عامری کوفی معروف به ابن ابی الیابس است وی از مردم کوفه و راستگو بوده است. از ابراهیم عبدالله عیشی قصار و داود بن یحیی دمان و حصن بن حکم حیری و احمد بن احمد بن موسی حمار حدیث کرد و محمد بن مظفر و ابوحفص بن شاهین و ثلاج و ابن زرقویه از وی روایت کرده اند محمد بن احمد بن سفیان حافظ گوید: در سنۀ 441 زید بن محمد عامری معروف به ابن ابی الیابس پنج روز باقی مانده از ذی القعده وفات یافت و او شیخی صالح و صدوق بود و در پایان عمر به وسواس و پریشانی حواس مبتلا شد... (انساب سمعانی ص 596)
او از مردم استانبول و دخترزادۀ ملاعرب است. وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است. این بیت از اوست: دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته یشیل قزیل توتونم اولدی چرخه پیوسته. (قاموس الاعلام) از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری است. او از نواحی حلب و مردی قانع بوده است. این بیت از اوست: ایر مز بقاگلزارینه بو گلستاندن گچمین جانانه واصل اولمیه جان و جهاندن گچمین. (قاموس الاعلام)
او از مردم استانبول و دخترزادۀ ملاعرب است. وی مداومت به درس خال خود که قاضی مصر بود داشت و چون او در آب غرق شد مسند قضاوت به صابری تفویض گردید. او را در تاریخ مهارتی بوده است. این بیت از اوست: دگل بوقوس و قزح آه اید نجه بن خسته یشیل قزیل توتونم اولدی چرخه پیوسته. (قاموس الاعلام) از شعرای عثمانی در قرن دهم هجری است. او از نواحی حلب و مردی قانع بوده است. این بیت از اوست: ایر مز بقاگلزارینه بو گلستاندن گچمین جانانه واصل اولمیه جان و جهاندن گچمین. (قاموس الاعلام)
شکیبائی. شکیب. توان و تاب بر رنج: چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند. منوچهری. مر آن راست فردا نعیم اندر او که امروز بر طاعتش صابری است. ناصرخسرو. همی تا کند پیشه عادت همی کن جهان مر جفا را تو مر صابری را. ناصرخسرو. صابریی کآن نه به او بود کرد هر جو صبرش درمی سود کرد. نظامی. چو بانو زین سخن لختی فروگفت بت بی صبر شد با صابری جفت. نظامی
شکیبائی. شکیب. توان و تاب بر رنج: چو برگشت از من آن معشوق ممشوق نهادم صابری را سنگ بر دل. منوچهری. دشمنش را گو شراب جهل چون خوردی تو دوش صابری کن کاین خمار جهل تو فردا کند. منوچهری. مر آن راست فردا نعیم اندر او که امروز بر طاعتش صابری است. ناصرخسرو. همی تا کند پیشه عادت همی کن جهان مر جفا را تو مر صابری را. ناصرخسرو. صابریی کآن نه به او بود کرد هر جو صبرش درمی سود کرد. نظامی. چو بانو زین سخن لختی فروگفت بت بی صبر شد با صابری جفت. نظامی
بیاء نسبت نوعی از جامه های تنک و گرانمایه. (آنندراج). نوعی از جامه های تنک. (منتهی الارب). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه. (شمس اللغات). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس. و این نسبت بر غیر قیاس است. جامه ای است باریک و جید. (شرح قاموس). سابریه. (الانساب سمعانی). جامۀ تنک نیکو. ذوالرمه گوید: فجأت بنسج العنکبوت کانّه علی عصویها سابری مشبرق. (تاج العروس). بمنزله لایشتکی السل أهلها و عیش کمثل السابری رقیق. (تاج العروس) (اقرب الموارد). - امثال: عرض سابری، عرضه داشتن سابری. یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را کسی گوید که چیزی باو عرضه دارند که مبالغه ای در آن نباشد. زیرا که سابری نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض آن، بدان میل و رغبت کند. (تاج العروس) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (منتهی الارب). عرض سابری زیرا که آن ثوبی است که بادنی پهنای آن رغبت کرده میشود در آن. (شرح قاموس). ، هر جامۀ تنک ونیکو. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و رجوع به صابوری در این لغت نامه شود، هر چیز نازک. (تاج العروس) ، زره باریک بافت استوار ساخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (شرح قاموس). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است. (تاج العروس) ، نوعی از بهترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). نوعی خرمای لطیف. گویند: اجود تمر الکوفه النرسیسان والسابری. (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (اقرب الموارد) (شرح قاموس)
بیاء نسبت نوعی از جامه های تُنک و گرانمایه. (آنندراج). نوعی از جامه های تنک. (منتهی الارب). جامه ای است ابریشمی و تنک و باریک و گرانمایه. (شمس اللغات). جامه ای نازک و نیکو منسوب به سابور موضعی است از فارس. و این نسبت بر غیر قیاس است. جامه ای است باریک و جید. (شرح قاموس). سابریه. (الانساب سمعانی). جامۀ تنک نیکو. ذوالرمه گوید: فجأت بنسج العنکبوت کانّه علی عصویها سابری مشبرق. (تاج العروس). بمنزله لایشتکی السل أهلها و عیش کمثل السابری رقیق. (تاج العروس) (اقرب الموارد). - امثال: عرض سابری، عرضه داشتن سابری. یعنی مختصر است و نیکو. این مثل را کسی گوید که چیزی باو عرضه دارند که مبالغه ای در آن نباشد. زیرا که سابری نیکوترین جامه هاست و هر کس بکمترین عرض آن، بدان میل و رغبت کند. (تاج العروس) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (منتهی الارب). عرض سابری زیرا که آن ثوبی است که بادنی پهنای آن رغبت کرده میشود در آن. (شرح قاموس). ، هر جامۀ تُنک ونیکو. (منتهی الارب) (قطر المحیط). و رجوع به صابوری در این لغت نامه شود، هر چیز نازک. (تاج العروس) ، زره باریک بافت استوار ساخت. (منتهی الارب) (اقرب الموارد) (قطر المحیط) (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (شرح قاموس). و این زره منسوب بشاپور ذوالاکتاف است. (تاج العروس) ، نوعی از بهترین خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (قطر المحیط). نوعی خرمای لطیف. گویند: اجود تمر الکوفه النرسیسان والسابری. (ترجمه قاموس) (ترجمه صحاح) (اقرب الموارد) (شرح قاموس)
عبارت ازگرجستان امروزه بوده و قسمتی از سرحد شمالی ساتراپی ارمنستان را تشکیل میداده. کشوری قدیم در آسیای پیشین در جنوب قفقاز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 98، 293، 875 و ج 2 صص 1456- 1457 و ج 3 ص 1971 و صص 2271- 2401 و 2436- 2478 و 2491- 2492 و 2620- 2640 و ایران در زمان ساسانیان شود نام قدیم کشور اسپانیا.
عبارت ازگرجستان امروزه بوده و قسمتی از سرحد شمالی ساتراپی ارمنستان را تشکیل میداده. کشوری قدیم در آسیای پیشین در جنوب قفقاز. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به ایران باستان ج 1 ص 98، 293، 875 و ج 2 صص 1456- 1457 و ج 3 ص 1971 و صص 2271- 2401 و 2436- 2478 و 2491- 2492 و 2620- 2640 و ایران در زمان ساسانیان شود نام قدیم کشور اسپانیا.
از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبهاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رود خانه زاوه غرق گردید، مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک قصیدۀ 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است، مرحوم رشید یاسمی در مقدمۀ دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیۀ دهگان شبی خبر بلاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده بعزم جنگ پیش می آید، ابو نصر فارسی شخصاً بمقابلۀ او رفت و بیک منزل از آب زاوه گذشت و در ناحیۀ سیرا بدشمن رسید و چنان قرار داد که آب زاوه در برابر خصم و سپاه او در پس آنها باشد، سابری ناچار خود را به آب افکند ولی در آن غرقاب بهلاکت رسید، (مقدمۀ دیوان مسعودسعد ص لج لد) : ... ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار ... ... سابری کان نصرت بو نصر دید از آسمان سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار ... ... تیر مه میدان رزم و موسم پیکارتو آمد و آورد فتح سابری پیشت نثار ... مسعودسعد (دیوان ص 172 - 174)
از امرای محلی هند در اواخر قرن پنجم بود که در جنگ با قوام الملک نظام الدین هبهاﷲ ابونصر فارسی پیشکار و کدخدا و سپهسالار غزنویان در هند شکست خورد و به هنگام فرار در رود خانه زاوه غرق گردید، مسعودسعد تفصیل این حادثه را در یک قصیدۀ 91 بیتی بمدح ابونصر فارسی بیان کرده است، مرحوم رشید یاسمی در مقدمۀ دیوان مسعودسعد آرد: از ناحیۀ دهگان شبی خبر بلاهور رسید که سابری نام با ده هزار سوار و پیاده بعزم جنگ پیش می آید، ابو نصر فارسی شخصاً بمقابلۀ او رفت و بیک منزل از آب زاوه گذشت و در ناحیۀ سیرا بدشمن رسید و چنان قرار داد که آب زاوه در برابر خصم و سپاه او در پس آنها باشد، سابری ناچار خود را به آب افکند ولی در آن غرقاب بهلاکت رسید، (مقدمۀ دیوان مسعودسعد ص لج لد) : ... ناگه آمد بانگ کوس سابری از سیرا راست گوئی بود نالان بر تن او زار زار ... ... سابری کان نصرت بو نصر دید از آسمان سطوتی دیگر نهیب و لشکری دیگر شعار ... ... تیر مه میدان رزم و موسم پیکارتو آمد و آورد فتح سابری پیشت نثار ... مسعودسعد (دیوان ص 172 - 174)