ریشۀ گیاه سوسن جبلی که پوست آن سرخ یا کبودرنگ و مغز آن زرد و خوش بو و به کلفتی انگشت است و در طب به کار می رود، بیخ سوسن، رنگین کمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، آژفنداک، آزفنداک، آفنداک، قوس و قزح، قزح، کرکم، کلکم، نوس، نوسه، نوشه، سویسه، سرویسه، تربسه، تربیسه، ترسه، توبه، تویه، سدکیس، شدکیس، سرکیس، سرگیس، اغلیسون، تیراژه، تیراژی، رخش، آدینده، درونه، آلیسا
ریشۀ گیاه سوسن جبلی که پوست آن سرخ یا کبودرنگ و مغز آن زرد و خوش بو و به کلفتی انگشت است و در طب به کار می رود، بیخ سوسن، رَنگین کَمان، کمانی مرکب از هفت رنگ که از تجزیۀ نور خورشید در قطرات باران ایجاد می شود، آژفَنداک، آزفَنداک، آفَنداک، قُوس و قَزَح، قُزَح، کَرکَم، کَلکَم، نوس، نوسَه، نوشَه، سَویسه، سَرویسه، تَربَسه، تربیسه، تُرسه، توبه، تویه، سَدکیس، شَدکیس، سِرکیس، سَرگیس، اِغلیسون، تیراژه، تیراژی، رَخش، آدینده، دُرونه، آلیسا
از عالم زره ساز. (آنندراج). سازندۀ زهگیر. که زهگیر سازد: چو دیدم رخ یار زهگیرساز بخون گشتم آغشته از تیر ناز. محمدطاهر وحید (از آنندراج). رجوع به زهگیر شود
از عالم زره ساز. (آنندراج). سازندۀ زهگیر. که زهگیر سازد: چو دیدم رخ یار زهگیرساز بخون گشتم آغشته از تیر ناز. محمدطاهر وحید (از آنندراج). رجوع به زهگیر شود
نام بیخ سوسن آسمانگون، چون گل آن زرد و سفید و کبود میباشد بنابرآن ایرسا نامیده اند چه شبیه بقوس قزح است، (برهان)، سوسن آسمانگون و به حقیقت نام قوس قزح است و به مجاز سوسن را گویند بعلاقۀ الوان مختلفه، (از رشیدی)، رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
نام بیخ سوسن آسمانگون، چون گل آن زرد و سفید و کبود میباشد بنابرآن ایرسا نامیده اند چه شبیه بقوس قزح است، (برهان)، سوسن آسمانگون و به حقیقت نام قوس قزح است و به مجاز سوسن را گویند بعلاقۀ الوان مختلفه، (از رشیدی)، رجوع به ذخیرۀ خوارزمشاهی و اختیارات بدیعی و تحفۀ حکیم مؤمن و الفاظالادویه و تذکرۀ ضریر انطاکی شود
پارسا و آن شخصی است که در تمام عمر با زنان نزدیکی نکرده است، (برهان)، پرهیزگاری که در مدت حیات با وجود قوت و قدرت با زنان نیامیزد، (انجمن آرا) (آنندراج)
پارسا و آن شخصی است که در تمام عمر با زنان نزدیکی نکرده است، (برهان)، پرهیزگاری که در مدت حیات با وجود قوت و قدرت با زنان نیامیزد، (انجمن آرا) (آنندراج)
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی
مرکب از: گیر (گرفتن) + الف پسوند فاعلی و صفت مشبهه، (حاشیۀبرهان چ معین)، گیرنده بسختی و محکمی و اخذکننده و با دست گیرنده، (ناظم الاطباء)، گیرنده، (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (انجمن آرا) (غیاث اللغات) (آنندراج) (بهار عجم) : که پایت روان است و گیرا دو دست همت هست برخاستن هم نشست، فردوسی، بازت گیرا و خجسته به شکار، (نوروزنامه)، تا از قلم کاه مثال تو مثالی بیجاده نگیرد نشود گیرا بر کاه، سوزنی، طفل تا گیرا و تا پویا نبود مرکبش جز شانۀ بابا نبود، مولوی، صنعت خوب از کف شل ضریر باشد اولی یا ز گیرای بصیر، مولوی، ، اسیر و گرفتار، اسیری و گرفتگی، (ناظم الاطباء)، اما این دو معنی اسمی و اسم مصدری مخصوص این مأخذ است و شاهدی ندارد، به معنی سرفه باشد و آن بیشتر به سبب هوازدگی بهم میرسد، (برهان قاطع) (انجمن آرا) (آنندراج) (بهار عجم) (ناظم الاطباء)، سرفه باشد و آن را گوگ نیز نامند، (فرهنگ جهانگیری)، سعال، رجوع به انار گیرا شود، بمجاز گزنده، چه گرفتن به معنی گزیدن به کار رود چنانکه سگ گیرا یعنی سگ گزنده، (از انجمن آرا) (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود: گرگ اغلب آن زمان گیرا بود کزرمه شیشک بخود تنها رود، مولوی، ، بمجاز هر چیز که آدمی را گیرد و در او اثر گذارد، چون زیبایی و مکیفات، دلفریب، دلاویز، دل انگیز، دلبر، دلربا، دلکش، فریبا، جذاب، جاذب، مانند: چشم گیرا، صدای گیرا، زیبایی گیرا، اندام گیرا، لهجۀ گیرا، سخن گیرا، مژگان گیرا، دهان گیرا، و جز آن: خال محتاج کمندزلف عنبرفام نیست دانه چون افتاد گیرا احتیاج دام نیست، صائب، چشم گیرا میکند نخجیر را بی دست و پای از کمند و دام مستغنی بود صیاد ما، صائب (از آنندراج)، گرچه هر گوشه ای از کنج دهانش گیراست بوسه را چشم به جای است که من میدانم، صائب (از آنندراج)، رجوع به گیرنده در این معنی شود، بمجاز به معنی تأثیرکننده: دم گیرا، (از آنندراج) (از فرهنگ نظام)، مقهورکننده چون دعا و نفرین و دم و آه و نفس و جز آن: آه گیرا، دعای گیرا، خون گیرا، نفس گیرا، نفرین گیرا، وعظ گیرا، و جز آن: رحمت تو وآن دم گیرای تو پر شود این عالم از احیای تو، مولوی، وعظ گفتی ز جود بر منبر گرم و گیرا چو وعظ پیغمبر، ؟ چرا بر خاک این منزل نگریم تا بگیرد گل و لیکن با تو آهن دل دمم گیرا نمی باشد، سعدی