دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، در 8 هزارگزی جنوب مراغه. جمعیت آن بالغ بر 2716 تن است و آب آن از رود خانه چکان و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی از دهستان سراجو بخش مرکزی شهرستان مراغه، در 8 هزارگزی جنوب مراغه. جمعیت آن بالغ بر 2716 تن است و آب آن از رود خانه چکان و قنات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی: بر او مهربانم نه بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی. فردوسی. به پرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش بدان مهرجوی. فردوسی. بهانه چنین کرد آن ماهروی ز بیم و نهیب شه مهرجوی. فردوسی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو. فرخی. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 8). نشستند با ناز دو مهرجوی شب و روز روی آوریده به روی. اسدی (گرشاسب نامه ص 36). ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی دل پهلوان شد بدو مهرجوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 274). بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی. نظامی. چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود. سعدی
دوستدار. محب. جویندۀ مهربانی: بر او مهربانم نه بر روی و موی به سوی هنر گشتمش مهرجوی. فردوسی. به پرده درون دخت پوشیده روی بجوشید مهرش بدان مهرجوی. فردوسی. بهانه چنین کرد آن ماهروی ز بیم و نهیب شه مهرجوی. فردوسی. آن کیست کو به جان نبود مهرجوی تو وآن کیست کو به دل نبود نیکخواه تو. فرخی. زمین است چون مادری مهرجوی همه رستنیها چو پستان اوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 8). نشستند با ناز دو مهرجوی شب و روز روی آوریده به روی. اسدی (گرشاسب نامه ص 36). ز بس گونه گون نیکوئیهای اوی دل پهلوان شد بدو مهرجوی. اسدی (گرشاسب نامه ص 274). بدان طوق و گوی آن مه مهرجوی ز مه طوق برده ز خورشید گوی. نظامی. چون به ریش آمد و به لعنت شد مردم آمیز و مهرجوی بود. سعدی
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
میرزای گوهری، از گویندگان فارسی زبان بوده است و دیوان شعر فارسی دارد بنام ’الذریعه الرضویه’ که علی اکبر مروج مؤلف (نفایس اللباب) از آن اشعاری نقل میکند و می گوید: اشعار مزبور از میرزای گوهری است. (الذریعه ج 9 ص 947 و ج 10 ص 30)
آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده. گوهرخیز. که گوهر برآورد: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. ، کنایه از بخشنده و کریم باشد، گوهرفروش باشد و آن را جوهری نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از هنرمند و فصیح و صاحب طبع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) ، کنایه از عاقل و کامل باشد. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، بزرگ زاده و اصیل. چه گوهر به معنی اصل و نژاد هم آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از نیکوکار و عادل. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دادگر. دادگستر. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، چیزی بود که از گوهر ساخته باشند. (فرهنگ جهانگیری)
آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده. گوهرخیز. که گوهر برآورد: نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای. سعدی. مطلع برج سعادت فلک اختر سعد بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای. سعدی. ، کنایه از بخشنده و کریم باشد، گوهرفروش باشد و آن را جوهری نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از هنرمند و فصیح و صاحب طبع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) ، کنایه از عاقل و کامل باشد. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، بزرگ زاده و اصیل. چه گوهر به معنی اصل و نژاد هم آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از نیکوکار و عادل. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دادگر. دادگستر. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، چیزی بود که از گوهر ساخته باشند. (فرهنگ جهانگیری)
یکی از دهستانهای نه گانه بخش خاش شهرستان زاهدان. این دهستان در باختر خاش قرار گرفته است و راه فرعی خاش به نرماشیر از این دهستان میگذرد و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان اسگل آباد، از خاور به دهستان کلنگور، از جنوب به دهستان کارواند، از باختر به دهستان بزمان از شهرستان ایرانشهر. محلی جلگه با تپه های خاکی و هوای آن گرم معتدل است و آب آن از قنات، چشمه و چاه تأمین میگردد و بیشتر ساکنان دهستان چادرنشین هستند. محصول عمده آن: غلات، ذرت و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از ده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. و جمعیت آن دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
یکی از دهستانهای نه گانه بخش خاش شهرستان زاهدان. این دهستان در باختر خاش قرار گرفته است و راه فرعی خاش به نرماشیر از این دهستان میگذرد و حدود آن به شرح زیر است: از شمال به دهستان اسگل آباد، از خاور به دهستان کلنگور، از جنوب به دهستان کارواند، از باختر به دهستان بزمان از شهرستان ایرانشهر. محلی جلگه با تپه های خاکی و هوای آن گرم معتدل است و آب آن از قنات، چشمه و چاه تأمین میگردد و بیشتر ساکنان دهستان چادرنشین هستند. محصول عمده آن: غلات، ذرت و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. از ده آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است. و جمعیت آن دوهزار تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عود شکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو
منسوب به گوهر. از گوهر. چیزی را گویند که از گوهر ساخته باشند. (برهان قاطع) (بهار عجم) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء) (فرهنگ رشیدی) مرصع. زرنگار. هرچیز منسوب به گوهر. (فرهنگ نظام) : همان گوهری تخت و دیبای چین همان یاره و گرز و تیغ و نگین. فردوسی. صبحدم آب خضر نوش از لب جام گوهری کز ظلمات بحر جست آینۀ سکندری. خاقانی. ، اصیل، خداوند اصل و نسب. (برهان قاطع). خداوند اصل و نژاد. (بهار عجم) (فرهنگ شعوری) (آنندراج) (فرهنگ رشیدی). شخص صاحب اصل و نسب. (فرهنگ نظام). اصیل و پاک نژاد. (ناظم الاطباء) نجیب. نژاده. والاتبار. حسیب و نسیب: گفت هنگامی یکی شهزاده بود گوهری و پرهنر و آزاده بود. رودکی. اما جهد باید کرد تا اگرچه اصیل و گوهری باشی بتن خود گوهر باشد. (قابوسنامه ص 19). زن، زن ز وفا شود ز زیور نشود سر، سر ز وفا شود ز افسر نشود بی گوهر، گوهری ز گوهر نشود سگ را سگی از قلاده کمتر نشود. سنائی. طمغاج خان عادل سلطان گوهری از عهد خویش تا ملک افراسیاب خان. سوزنی. به اقبال این گوهر گوهری از آن دایره دور شد داوری. نظامی. هنر تابد از مردم گوهری چو نور از مه و تابش از مشتری. نظامی. چونکه نسخته سخن سرسری هست بر گوهریان گوهری. نظامی (مخزن الاسرار ص 40). - اسب گوهری، اسب اصیل و نجیب. ، سخی و جوانمرد. (ناظم الاطباء). بخشنده. بذل کننده، ذاتی، مقابل عرضی. (برهان قاطع). ذاتی و جبلی، ضد عرضی. (ناظم الاطباء). گهری. طبعی. فطری. خلقی: گرم گردان مرا که تا بنهم عودِ شُکر و دعا بر آذر تو گرمی از شمس گوهری باشد حاجت آمد مرا به گوهر تو. سوزنی. ، جوهری. جواهرفروش و جواهرشناس. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (فرهنگ شعوری) (ناظم الاطباء). گوهرفروشی که آن را گوهری نیزگویند. (بهار عجم). و امروزه ’جواهری’ معرب گویند. رجوع به جوهر و جوهری شود. - امثال: قدر زر زرگر شناسد قدر گوهر گوهری. ، باگوهر. دارای گوهر. گوهردار. مالک گوهر. دارندۀ گوهر. صاحب گوهر: من یکی کردزاده لشکریم کز نیاکان خویش گوهریم. نظامی. گرچه ز بحر تو بگوهر کمند چون تو همه گوهری عالمند. نظامی. ، شمشیر و تیغ گوهردار. آبدار: آن گوهری حسامم در دست روزگار کآخر برونم آرد یک روز در وغا. مسعودسعد. ، کنایه از چیز صاف و روشن که آب و تاب گوهر داشته باشد. (بهار عجم). درخشنده. شفاف: هم از آب حیوان اسکندری زلالی چنین ساختم گوهری. نظامی (از بهار عجم). ، عنصری. آخشیجی: اگر به هستی مثلت کنیش گردد شیئی که هر که شیئی بود گوهری بود ناچار. ناصرخسرو