جدول جو
جدول جو

معنی گورکی - جستجوی لغت در جدول جو

گورکی
نیژنی نوووگورود، شهری از روسیه که در پیوستگاه رود خانه ولگا و اکا قرار دارد، جمعیت این شهر942000 تن است، هفته بازار قدیمی مشهوری در این شهر وجود دارد، گورکی شهری صنعتی است و کارخانه های آهن سازی و اتومبیل سازی وتصفیه خانه نفت و کارخانه های صنایع شیمیایی دارد
لغت نامه دهخدا
گورکی(گا وِ)
ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 148000 گزی جنوب کهنوج و سر راه مالرو انگدان به کهنوج. سکنۀ آن 4 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
گورکی(گُرْ)
الکسیس ماکسیموویچ پیشکوف، معروف به ماکسیم (1868- 1936 میلادی). نویسندۀ روس که در نیژنی نووگورود متولد شد. برخی از آثارش عبارتند از: زندگانی کودکی من، ولگردان، مادر. سبک او سبک رئالیست است. رجوع به ماکسیم گورکی شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گورکن
تصویر گورکن
کسی که پیشه اش کندن گور و به خاک سپردن مردگان است
در علم زیست شناسی پستانداری با بدن پهن و سنگین، پنجه های قوی و تیز، پوزۀ باریک و موهای خاکستری که در زیر زمین دالان هایی برای پنهان شدن حفر می کند و شب ها برای شکار بیرون می آید، رودک
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گبرکی
تصویر گبرکی
زردشتی گری، کنایه از کافری، (اسم، صفت نسبی منسوب به گبرک) ظرف شراب، برای مثال دارم طمع ز جود تو یک گبرکی شراب / بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی (ابن یمین - ۵۴۶)
فرهنگ فارسی عمید
(شَ)
منسوب به گوشک. در اصطلاح حرف در گوش گفتن واین اکثر محاورۀ توران است. (چراغ هدایت). رجوع به درگوشی و زیرگوشی و بیخ گوشی ذیل ترکیبات گوش شود
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یِ)
دهی است از دهستان جاوید بخش فهلیان ممسنی شهرستان کازرون واقع در 9 هزارگزی خاور فهلیان با 151 تن سکنه. آب آن از رود خانه فهلیان و راه آن ماشین رو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد واقع در 36 هزارگزی شمال خاوری مشهد کنار راه شوسۀ عمومی مشهد به خور بالا و پایین، این ده در جلگه واقع و هوای آن معتدل است و 548 تن سکنه دارد، آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
ظرفی باشد که شراب در آن کنند. (برهان) (انجمن آرا) (آنندراج) (جهانگیری). ظرفی است شراب را چون کپ:
دارم طمع ز جود تو یک گبرکی شراب
بفرست و بنده را مکن از خویش مشتکی
ور نیست گبرکی بفرست آنچه هست از آنک
هرچ آید از تو آن نبود غیر گبرکی.
ابن یمین فریومدی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
هر چه منسوب به گبران است. (انجمن آرا) (آنندراج)،
{{حاصل مصدر}} مجوسیّت. (مهذب الاسماء). زردشتی بودن: هیچ ملک دین گبرکی را چندان نصرت نکرد که او (گشتاسب) کرد. (ترجمه طبری بلعمی).
که دین مسیحا ندارد (شاپور شاه) درست
ره گبرکی ورزد و زند و است.
فردوسی.
همه پیش آذر بکشتندشان
ره گبرکی درنوشتندشان.
فردوسی.
و زردشت حکیم در عهد وشتاسف آمد و کیش گبرکی آورد. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 49). و چون دین گبرکی که زردشت آوردقبول کردند. (فارسنامۀ ابن بلخی ص 50). ابولؤلؤ... از ری قاشان بود از دیهی فین و بر گبرکی بایستاد. (مجمل التواریخ و القصص). هر رهی که جز ره مسلمانی است از جهودی و گبرکی و ترسایی... (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 2 ص 356). قتاده گفت در این آیت، دینها پنج است:اربعه، للشیطان، و واحد للرحمن، چهار دیو راست و یکی خدای راست. و آن چه خدای راست مسلمانی است و آنچه دیو راست این چهارگانه است، از جهودی و ترسایی و گبرکی و مشرکی... (تفسیر ابوالفتوح از مزدیسنا دکتر معین ص 285). و همچنانکه گبرکان گویند که کیخسرو بنمرد وبه آسمان شد و زنده است و بزیر آید و کیش گبرکی تازه کند. (کتاب النقض ص 444). هر عاقل که به انصاف تأمل کند انکار نکند که در این اختیار مجبری به گبرکی بهتر مانندگی دارد که بر افضئی. (کتاب النقض ص 446) ... پس مجبری بهتر میماند به گبرکی در این صورت... (کتاب النقض ص 446). و چون درست شد که مذهب مجبران بگبرکی ماننده تر است در این صورت این قدر کفایت است و تمام. (کتاب النقض ص 446). از اقاصی و أدانی بسیط زمین و اطراق عالم نقش گبرکی بر میداشت. (کتاب النقض ص 534). تشبیه کردن این طریقه به گبرکی الا جحود محض و انکار صرف نباشد. (کتاب النقض ص 19). اهالی آن را تکلیف کرد تا از کیش مطهر حنفی با کیش نجس گبرکی آیند. (جهانگشای جوینی).
مردان راه دین را در گبرکی کشیده
رندان ره نشین را میخانه در گشاده.
عطار.
تو با مسواک و سجاده به خلوت سجده ای میکن
که کیش گبرکی ما را بحمداﷲ میسر شد.
مولوی
لغت نامه دهخدا
دسته ای از ساکنان دشت غلام پشتکوه، (از جغرافیای غرب ایران تألیف د مرگان ترجمه کاظم ودیعی ص 353)
لغت نامه دهخدا
گرجی، (ناظم الاطباء)، رجوع به گرجی شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان جاپلق بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع در 14 هزارگزی شمال باختری الیگودرز و 2 هزارگزی شمال شوسۀالیگودرز به ازنا، جلگه و معتدل است، سکنۀ آن 407 تن است، آب آن از چاه و قنات تأمین میشود، محصول آن غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی زنان جاجیم بافی و راه آن مالرو است و تابستان اتومبیل میتوان برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
ده کوچکی است از دهستان رمشک بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 175 هزارگزی جنوب خاوری کهنوج و یک هزارگزی باختر راه مالرو رمشک به سیریک، سکنۀ آن 6 تن است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
یکی ازآهنگهای موسیقی، گوشت، اصفهانک، (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
ده کوچکی است از بخش ساردوئیۀ شهرستان جیرفت واقع در 6000 گزی باختر ساردوئیه، سر راه فرعی ساردوئیه به راین. سکنۀ آن 10 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
دهی است جزء دهستان قاقازان بخش ضیأآباد شهرستان قزوین واقع در 27 هزارگزی شمال ضیأآباد و 11 هزارگزی راه شوسه. در کوهستان واقع و سردسیر است. سکنۀ آن 160 تن و آب آن از چشمه است. غلات دیمی و مختصر بنشن و لبنیات دارد. و شغل اهالی زراعت وگله داری و قالی و گلیم و جاجیم و جوراب بافی است. ساکنان از طایفۀ چگینی هستند و تغییر مکان نمی کنند. راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش قشم شهرستان بندرعباس واقع در 134 هزارگزی باختر قشم، سر راه مالرو قشم به باسعیدو، جلگه و گرمسیر و مالاریایی و سکنۀ آن 199 تن است، آب آن از چاه است، محصول آن غلات و شغل اهالی صید ماهی و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(نِ)
ونسان د (1712-1759 میلادی) عالم اقتصاد فرانسوی که در سن مالو متولد شد. وی نخستین بار آزادی تجارت غلات و مواد صنعتی را توصیه کرد
مادموازل د (1566-1645 میلادی) زن ادیب فرانسوی که در پاریس متولد شد. وی دخترخواندۀ مونتنی بود و آثار او را دوباره به چاپ رساند
لغت نامه دهخدا
(نَ)
طایفه ای هستند از طوایف فارس که ییلاق آنها کوه خرمن کوه ضیمکان است و قشلاق آنها نواحی بلوک میمند می باشد و معیشت آنها از گوسفند است. (فارسنامۀ ناصری ص 332)
لغت نامه دهخدا
شعبه ای از هفت لنگ بختیاری. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 73). یکی از شعب طایفۀ هفت لنگ از ایل بختیاری است. (یاد داشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
منسوب به فورک که نام جد خاندانی است. (سمعانی) ، شاید هم منسوب به ده فورک باشد
لغت نامه دهخدا
(رَ)
در تداول، به زور. به جبر. با کوشش. به جهد. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). زورزورکی. بزور. با فشار و جبر: زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
بزور با فشار و جبر: (زورکی وادارش کرد که خانه اش را خالی کند)
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گورجستان. از مردم گورجستان گرجی، زبان مردم گورجستان گرجی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورکه
تصویر گورکه
کوس طبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورکن
تصویر گورکن
حفار و آنکه گور می کند، دفن کننده مردگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گورکا
تصویر گورکا
کوس طبل
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
((رَ))
به زور
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گورکن
تصویر گورکن
((کَ))
قبرکن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گورکن
تصویر گورکن
پستاندار شبگرد نقب زن از تیره راسوسانان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از زورکی
تصویر زورکی
آمرا
فرهنگ واژه فارسی سره
اجباری، اکراه، به جبر، جبراً، متنکراً
متضاد: اختیاری
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حفار، قبرکن، لاحد، لحدساز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خواب گورکن، نشانه آن است که بعد از پنجه نرم کردن با مشکلات و سختیها به خوشبختی دست خواهید یافت.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
به زور اجباری، به سختی
فرهنگ گویش مازندرانی