جدول جو
جدول جو

معنی گودون - جستجوی لغت در جدول جو

گودون
(گُدْ وَ)
کوهناب، دهی است از دهستان رودقات بخش مرکزی شهرستان مرند. واقع در 16هزارگزی خاور مرند و 16هزارگزی خط راه آهن و شوسۀ جلفا به مرند. جلگۀ و هوای آن سردسیر وسکنۀ آن 491 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول عمده آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردون
تصویر گردون
هرچه دور خود یا گرد محوری بچرخد، چرخ، کنایه از آسمان
فرهنگ فارسی عمید
(دِ)
مرکز ناحیۀ لوت (در فرانسه) که 4000 تن جمعیت دارد. کلیساهایی از قرون 12 و 14 میلادی در این ناحیه می باشد. این ناحیه 9 بخش و 85 بلوک دارد که مجموعاً 39500 تن جمعیت دارد
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
مارتن شارل (1756- 1841 میلادی). متخصص امور مالی فرانسوی که در سن دنی متولد شد. وی از سال 1779 تا سال 1814 وزیر دارایی بود. گودن در این مدت در مالیات ها تجدیدنظر کرد و دفتر ثبت ممیزی اراضی را به وجود آورد. وی در سال 1809 به اخذ لقب دوک د گائت موفق شد
جان (1605- 1672 میلادی). اسقف معروف رسمی انگلیس که از زمان الیزابت اول پذیرفته شد. وی در می لند متولد شد. گودن هواخواه مجلس و سپس شارل اول و اسقف اکستر و ورسستر بوده است
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
آنتوان (1605- 1672 میلادی). اسقف گراس و سپس اسقف وانس و شاعر فرانسوی که در درو متولد شد
لغت نامه دهخدا
(مَ)
مرد کوتاه گردن و کوتاه دست و کوتاه سینه، مرد ناقص خلقت و ناقص اندام، مرد تنگ دوش. (از منتهی الارب) (از آنندراج) (ناظم الاطباء). و رجوع به مودن شود، بچۀ لاغر و نزار. (منتهی الارب) (آنندراج). بچۀ زار و لاغر زاییده شده. (ناظم الاطباء). کودک نارسیده. (مهذب الاسماء). ورجوع به مودن و مودونه شود، تر نهاده. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). خیسانیده
لغت نامه دهخدا
(گَ)
از: گرد، گردیدن + ون، پسوند فاعلی، گردان. پهلوی، ظاهراً گرتون، گرتن، ورتون، ورتن. و رجوع به اساس اشتقاق فارسی ص 904 گردنده. چرخ. ارابه. کالسکه. آسمان فلک. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). فلک. (غیاث) (دهار) (منتهی الارب). آسمان. گنبد لاجوردی. گنبد مینا. سپهر:
مرده نشود زنده، زنده به ستودان شد
آئین جهان چونان تا گردون گردان شد.
رودکی.
بخندد لاله بر صحرا بسان چهرۀ لیلی
بگرید ابر بر گردون بسان دیدۀ مجنون.
رودکی.
چو هامون دشمنانت پست بادند
چو گردون دوستان والا همه سال.
رودکی.
بینی آن نقاش و آن رخسار اوی
از بر خو همچو بر گردون قمر.
خسروانی.
برافروز آذری ایدون که تیغش بگذرد از بون
فروغش از بر گردون کند اجرام را اخگر.
دقیقی.
بفرمود تا خلعتش ساختند
سرش را به گردون برافراختند.
فردوسی.
چو گردنده گردون به سر بر بگشت
شد از شاهیش سال بر سی و هشت.
فردوسی.
گردون ز برق تیغ چو آتش لپان لپان
کوه از غریوکوس چو کشتی نوان نوان.
فرخی.
جلالش برنگیرد هفت گردون
سپاهش برنتابد هفت کشور.
عنصری.
کسی کز خدمتت دوری کند هیچ
بر او دشمن شود گردون گردا.
عسجدی.
تا بیقرار گردون اندر مدار باشد
و اندر مدار گردون کس را قرار باشد.
منوچهری.
الا که به کام دل او کرد همه کار
این گنبد پیروزه و گردون رحایی.
منوچهری.
من و تو غافلیم وماه و خورشید
بر این گردون گردان نیست غافل.
منوچهری.
اگر سنگی ز گردون اندرآید
همانا عاشقان را بر سر آید.
(ویس و رامین).
ز فریادت نترسد حکم یزدان
نگردد بازپس گردون گردان.
(ویس و رامین).
ز گردون به گردون شده بانگ و جوش
جهان از ورای جرس پرخروش.
اسدی (گرشاسب نامه).
چه گویی در آنجای گردنده گردون
روان است یا ایستاده بدین سان.
ناصرخسرو.
نگیرد هرگز اندر عقل من جای
که گردون گردد اندر خیر یا شر.
ناصرخسرو.
ز هیچ گردون چون رای او نتافت نجوم
ز هیچ دریا چون کف او نخاست بخار.
مسعودسعد.
مسافران نواحی هفت گردونند
مؤثران مزاج چهار ارکانند.
مسعودسعد.
چو کور است گردون چه خیر از هنر
چو کر است گردون چه سود از فغان.
مسعودسعد.
خورشید از زحل بسه گردون فروتر است
او از زمیست تا به زحل برتر از زحل.
سوزنی.
نگاری که فتنه ست بر قد و خدش
یکی سرو بستان دگرماه گردون.
سوزنی.
نقد شش روز از خزانۀ هفت گردون برده ام
گرچه در نقب افکنی چل شب گران آورده ام.
خاقانی.
به گردون درافتد صدا ارغنون را
مگر گوش شاه جهانبان نماید.
خاقانی.
بخدایی که کرد گردون را
کلبۀ قدرت الهی خویش.
خاقانی.
غنچه بخون بسته چو گردون کمر
لالۀ کم عمر ز خود بی خبر.
نظامی.
گرد تو گیرم که به گردون رسم
تا نرسانی تو مرا چون رسم.
نظامی.
من بصفت چون مه گردون شوم
نشکنم ار بشکنم افزون شوم.
نظامی.
هرچه از گردون گردان میرسد
از طفیل جان مردان میرسد.
عطار.
گرچه در مجلس گردون شب و روز
مه به ساغر خورد و هور به جام
خاک را نیز به هر حال که هست
هم نصیبی بود از کاس کرام.
اثیرالدین اومانی.
آه دردآلود سعدی گرز گردون بگذرد
در تو کافردل مگیرد ای مسلمانا نفیر.
سعدی (طیبات).
گاو گردون بر کهکشان چون گاو گردون در وی نعمت نشان. (ترجمه محاسن اصفهان ص 10).
گرچه این قصرها طربناک است
چون به گردون نمی رسد خاک است.
اوحدی.
، ارابه که به هندی گاری گویند و بمعنی رته و بهل نیز باشد. (آنندراج) (غیاث). کالسکه. دوچرخه. بارکش. عرابه. عراده. عجله. (منتهی الارب) : ملک را گردونی بود که آن را به چهل گاو کشیدندی، ملک بفرمود تا بر آن گردون شمشیرها و کاردها و درفشها دربستند و او را (جرجیس را) در زمین به میخ بدوختند و آن گردون بیاوردند و گاوان در آن بستند و به جرجیس راندند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی). پس برفتند و پنجاه گردون بساختند و ببردند با گاوان قوی هیکل و محکم و قوی چنگالیان بدان استخوانی از پهلویان عوج اندربستند و بکشیدند و دربغداد آوردند و جسر کردند. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
وآنکه گردون را به دیوان برنهاد و کار بست
وآن کجا بودش خجسته مهر آهرمن گراه.
دقیقی.
به گردون سرش نزد شنگل کشید
چو شاه این سر اژدها را بدید.
فردوسی.
بفرمود تا گاو و گردون برند
ز بیشه تنش را به هامون برند.
فردوسی.
یکی نغز گردون چوبین بساخت
به گرد اندرش تیغها درنشاخت.
فردوسی.
شمار پیاده نیامد پدید
به گردون همی گنج پیلان کشید.
فردوسی.
صدوبیست گردون همه تیغ و ترک
دوچندان سپرهای مدهون کرک.
اسدی (گرشاسب نامه).
چون موسی در آن نعمت بنشست، آورده اند که خوشه های انگور آن شهر را به گردون آوردندی. (قصص الانبیاء ص 122). گفتند بیائید تا این تابوت را بر گردون نهیم. (قصص الانبیاء ص 141). طالوت بر گردون بنشست و آن تابوت پیش بنی اسرائیل آورد. (قصص الانبیاء ص 143).
همچنانکه گردون کشان و خراسبانان جایگاه گردش چوب گردون را و میل خراس را به روغن چرب کنند تا حرکت آن بنرمی بود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و گویند آن فریشته که گردون آفتاب کشد به صورت اسبی است الوس نام دارد. (نوروزنامه). پس گردونی بساختند... و دو مرد با سلاحها در زیر گردون رفتند و گردون در نقب راندند. (مجمل التواریخ و القصص). مرا چندین خرج شده است بر این ستون و چندین گردون برده ام... تا این ستون را اینجا آورده ایم. (اسرار التوحید ص 191).
، در گناباد خراسان، چرخی مخصوص که با آن گندم را کوبند، تار عنکبوت. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گَ کَ)
دهی است از دهستان کربال بخش زرقان شهرستان شیراز، واقع در 26000گزی جنوب خاور زرقان، کنار راه فرعی بند امیر به سلطان آباد. هوای آن معتدل ومالاریائی و دارای 161 تن سکنه است. آب آنجا از رود کر تأمین میشود. محصول آن غلات، برنج و چغندر و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ وِ)
اسم ولایت کردوک ها رادر زمان اشکانیان و ساسانیان کردون و گردون ضبط کرده اند و چون ’ان’ را که از تصرفات خارجی است حذف کنیم همان کردو یا گردو میماند که اصل لفظ است. (تاریخ ایران باستان ص 1544)
لغت نامه دهخدا
(گُ نُ)
بوریس (1551- 1605 میلادی). تزار ایالت مسکوی (مسکو حالیه). وی نخست وزیر تزار فدور اول بوده است
لغت نامه دهخدا
(نَ)
نام کرسی بخش وین از ولایت شاتل رلت. دارای راه آهن و 5059 تن سکنه
لغت نامه دهخدا
(گُو)
ده کوچکی است از دهستان بهمئی گرم سیر بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان که در 12 هزارگزی شمال باختری لک لک مرکز دهستان و 45 هزارگزی خاور شوسۀ جایزان به آغاجاری واقع شده و سکنۀ آن 40 تن است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُرْ دُنْ)
شارل ژرژ، معروف به گوردون پاشا (1833-1885م.). کاشف و افسر انگلیسی که در وول ویچ متولد شد. وی حاکم سودان بوده و موقعی که مهدی خرطوم (پایتخت سودان) را گرفت، کشته شد
لغت نامه دهخدا
(گِ وَ)
دهی است از دهستان کنگاور بخش کنگاور شهرستان کرمانشاهان واقع در 10000 گزی خاور کنگاور و 1500 گزی جنوب شوسۀ تویسرکان. دامنه و سردسیر معتدل است و 935 تن سکنه دارد. آب آن از دو رشته قنات و رود خانه خرم رود تأمین میشود. محصول آن غلات و دیمی و حبوب و چغندرقند وصیفی و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان کرباس بافی است. از شوسه اتومبیل میتوان برد. بنای امامزاده باقر آن قدیمی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گورْ وَ)
مرکز بخش ماین از ناحیۀ ماین (در فرانسه) که 2200 تن جمعیت دارد. این بخش دباغی و جوراب بافی و کفش سازی دارد
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان مرغا از بخش ایذۀ شهرستان اهواز که در 36 هزارگزی شمال خاوری ایذه واقع شده است، کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 218 تن است آب آن از چشمه تأمین میشود، محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُ)
دهی است از دهستان طیبی گرمسیری بخش کهکیلویه شهرستان بهبهان که در 3 هزارگزی جنوب باختر لنده (مرکز دهستان) و 69 هزارگزی شمال راه شوسه بهبهان به آغاجاری واقع شده. کوهستانی و گرمسیر و مالاریائی است. 400 تن سکنه لر و فارس دارد. آبش از چشمه و محصولش غلات و برنج و پشم و لبنیات است. شغل اهالی زراعت و گله داری و صنایع دستی قالی، قالیچه، جوال، گلیم و پارچه بافی میباشد. راهش مالرو است و ساکنین این محل از طایقه طیبی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گُ دُیْ)
مانوئل د...) شاهزادۀ صلح. در کاستوئرا متولد شد. وی وزیر یکی از مقربین شارل چهارم اسپانیا و ملکه ماری لوئیز بود و در زمان انقلاب و در دورۀ سلطنت اول در امور اسپانیا نقش بزرگی به عهده داشت
لغت نامه دهخدا
سنت گودول (650- 712 میلادی)، سرپرست و حامی بروکسل که در نزدیکی آلوست متولد شد
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو)
تغاری بزرگ و سفالین با دیواره ای بلند برای دوشیدن شیر گاو و گوسفند. گاودوش. شیردوش. رجوع به گاودوش شود
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان طبس مسینا از بخش درمیان شهرستان بیرجند واقع در 47 هزارگزی خاور درمیان و 9 هزارگزی خاور طبس، کوهستانی و گرم سیر است و 26 تن سکنه دارد، آب آن از قنات و محصول آن غلات و شلغم و شغل اهالی زراعت و مالداری است، راه مالرو دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گردون
تصویر گردون
چرخ، هر چه دور خود یا گرد محوری بچرخد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گردون
تصویر گردون
((گَ))
هرچه دور خود بگردد، ارابه، آسمان، گنبد لاجوردی
فرهنگ فارسی معین
آسمان، چرخ، سپهر، عالم، فلک، ارابه، گردونه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر به خواب بیند بر گردون نشسته بود و گردون می رفت دلیل بر شرف و بزرگی است. اگر دید پادشاه گردونی به وی داد، دلیل که از پادشاه بزرگی یابد. محمد بن سیرین
دیدن گردونه بر هشت وجه است. اول: عزو جاه (عزت و آبرو). دوم: ولایت وفرمانروایی. سوم: مرتبه ومنزلت. چهارم: بزرگی. پنجم: هیبت. ششم: خرمی (شادمانی و سرور). هفتم: رفعت. هشتم: آسانی کارها..
فرهنگ جامع تعبیر خواب
گون کوهی
فرهنگ گویش مازندرانی
گل گاوزبان
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشنده ی گاو، ظرفی سر پهن برای دوشیدن گاو
فرهنگ گویش مازندرانی
گاوبان، نگهدارنده ی گاو، گالش
فرهنگ گویش مازندرانی
شیار کاری، عمل شخم زدن زمین، فردی که گاو را موقع شخم مهار
فرهنگ گویش مازندرانی
گودی دندان های اسب جوان که در ده سالگی از بین رود
فرهنگ گویش مازندرانی