جدول جو
جدول جو

معنی گهرزای - جستجوی لغت در جدول جو

گهرزای
(حَ)
مخفف گوهرزای. آنکه گوهر زاید. گهرزاینده:
ور گهر تاج نابسوده شد از بحر
بحر گهرزای تاجدار بماناد.
خاقانی.
رجوع به گوهرزای شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از چهرزاد
تصویر چهرزاد
(دخترانه)
نام هما دختر بهمن که سی سال پادشاهی کرد
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از شهرزاد
تصویر شهرزاد
(پسرانه)
شهزاد، شاهزاده، زاده شهر، نام دختری زیبا که داستانهای هزار و یک شب از زبان او نقل شده است
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از مهرزاد
تصویر مهرزاد
(دخترانه و پسرانه)
نوزاد آفتاب، زاده خورشید
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گهرناز
تصویر گهرناز
(دخترانه)
گوهرناز
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گوهرزا
تصویر گوهرزا
آنچه از آن گوهر برآید
فرهنگ فارسی عمید
(حَجْ جِ خَ)
مخفف گوهرجوی. جویندۀ گوهر. آنکه گوهر جوید و دنبال آن رود:
گهرجوی را تیشه بر کان رسید
جگر خوردن دل به پایان رسید.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ زَ)
مخفف گوهرزبانی. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف گوهردان. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ خوا / خا رَ / رِ)
مخفف گوهردار:
گفتم چه صاعقه است گهردار تیغ او
گفتا جداکننده جسم عدو ز جان.
فرخی.
زدوده تیغ گهردار رنگ داده به خون
بنفشه زار و سمن زار و لاله زار تو باد.
سوزنی.
رجوع به گوهردار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ خَ)
مخفف گوهرخری. عمل گوهرخر. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ گُ)
مخفف گوهرپاش. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حَ / حِ لَ / لِ کَ / کِ)
مخفف گوهرتاو. رجوع به گوهرتاو شود
لغت نامه دهخدا
(حِ / حَ لَ / لِ)
مخفف گوهرتاب:
تا سپهر از ستارگان بر سر
شب گهرتاب معجر اندازد.
خاقانی.
رجوع به گوهرتاب شود
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ)
مخفف گوهرپاشی. عمل گوهرپاش
لغت نامه دهخدا
(گُ هََ یَ / یِ)
عنصر. آخشیج:
جهان را گهرمایه کردی چهار
وز ایشان تن جانور صدهزار.
اسدی
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف گوهربار، مجازاً گریان:
کنونم می جهد چشم گهربار
چه خواهم دید بسم اﷲ دگر بار.
نظامی.
عاشقان زمرۀ ارباب امانت باشند
لاجرم چشم گهربار همان است که بود.
حافظ.
، کنایه از فصیح و رسا و بلیغ باشد:
لفظ گهربار او غیرت ابر بهار
دست زرافشان او طعنۀ باد خزان.
خاقانی.
رجوع به کلمه گوهربار شود
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
مخفف گوهرآمای. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(حُ)
مخفف گوهرگشای. رجوع به همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
چهرزاد. چهرآزاد. شیرزاد. دختری زیبا که داستانهای الف لیله و لیله (هزار و یکشب) از زبان او نقل شده است. (از فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
دهی است از دهستان رهال بخش حومه شهرستان خوی واقع در 8 هزارگزی باختر خوی و 5 هزارگزی جنوب شوسۀ خوی به سیه چشمه، جلگه است و کنار رود قطور واقع شده و معتدل مالاریایی است، سکنۀ آن 163 تن است، آب آن از رود قطورتأمین میشود، محصول آن غلات، پنبه، زردآلو، کرچک، حبوب و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان جوراب بافی و راه آن مالرو است و تابستان از راه ارابه رو خوی میتوان اتومبیل برد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(دَ / دِ)
گورزا، رجوع به گورزا شود
لغت نامه دهخدا
(شَ)
رود شهرچای، رودی به آذربایجان غربی که خره های دشت و حومه ارومیه وارومیه و خرۀ بکشلو را آب دهد. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(چِ رَ / رِ نِ)
آنکه گوهر زاید. گوهرزاینده. گوهرخیز. که گوهر برآورد:
نگویمت چو زبان آوران رنگ آمیز
که ابر مشک فشانی و بحر گوهرزای.
سعدی.
مطلع برج سعادت فلک اختر سعد
بحر دردانۀ شاهی صدف گوهرزای.
سعدی.
، کنایه از بخشنده و کریم باشد، گوهرفروش باشد و آن را جوهری نیز گویند. (فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از هنرمند و فصیح و صاحب طبع باشد. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرا) (فرهنگ شعوری) ، کنایه از عاقل و کامل باشد. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، بزرگ زاده و اصیل. چه گوهر به معنی اصل و نژاد هم آمده است. (برهان قاطع) (از فرهنگ جهانگیری) ، کنایه از نیکوکار و عادل. (برهان قاطع) (آنندراج) (انجمن آرای ناصری). دادگر. دادگستر. (فرهنگ شعوری) (فرهنگ جهانگیری) ، چیزی بود که از گوهر ساخته باشند. (فرهنگ جهانگیری)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
مخفف شهرزاده. زادۀ شهر. اهل. وطنی. بومی. مقابل اجنبی و غریب و خارجه و خارجی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(اَ هََ)
نام محلی کنار راه تبریز به اهر میان بارمیز و اهر و در 117200 گزی تبریز واقع شده است، بمعنی کسی: یقال ما فی الدار اهزع (ممنوعاً من الصرف) ، یعنی کسی در سرای نیست، شی ٔ. چیز: یقال ماله اهزع، ای شی ٔ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(چِ)
نام همای دختر بهمن است و بهمن او را به حکم شریعتی که تابع آن بود به نکاح خود درآورد و داراب از او متولد شد. (جهانگیری) (برهان). لقب دختر بهمن است و وی را خمانی نیز گفته اند و در نسب وی اختلاف است بعضی گفته اند که وی زن بهمن و دختر حارث ملک مصر بود و بهمن وصیت کرد که پادشاهی از آن او و فرزندش باشد. پارسیان گویند که وی خود دختر بهمن بود و آنکه دختر ملک مصر بود از وی زاده شد. و وی را شمیران بنت بهمن نام بود و به لقب، وی را همای می خواندند وی از پدرش آبستن گشت و چون بجای پدر بر تخت سلطنت نشست عدل و داد پیشه کرد و آبادانیها نمود، پلی بر دجله به بغداد بست که تا زمان اسکندر باقی بود و به فرمان اسکندر خراب شد. همچنین درپارس و استخر پارس عمارات عالی برپا ساخت که از آن میان ایوان چهل مناره مشهور به تخت جمشید را میتوان نام برد که باز به دست اسکندر به آتش کشیده شد و ویران شد... چون شش ماه از سلطنت همای گذشت پسری از وی متولد شد اما او بسبب حب جاه و مقام پسر را از امرا وبزرگان پنهان داشت. صندوقی فراهم کرد و از بیرون آن را قیراندود کرد و نوزاد را با گوهرهای فراوان در آن صندوق گذاشت و به آب استخر فارس انداخت. صندوق به دست گازری افتاد گازر صندوق را از آب گرفت و نوزاد را از میان آن برداشت و او را داراب نام کرد بعدها همای داراب را شناخت و سلطنت را به وی سپرد. مدت پادشاهی همای چنانکه در مجمل التواریخ و حبیب السیر آمده است سی سال بود. فردوسی در شاهنامه گوید:
پسر بود او را یکی شیرگیر
که ساسانش خواندی ورا اردشیر
یکی دخترش بود نامش همای
هنرمند و بادانش و پاک رای
همی خواندندی ورا چهرزاد
زگیتی بدیدار او بود شاد
پدر درپذیرفتش از نیکویی
بدان دین که خواندی ورا پهلوی
همای دل افروز تابنده ماه
چنان بد که آبستن آمد ز شاه
چو شش ماه شد پر ز تیمار شد
چو بهمن چنان دید بیمار شد
چو از درد شاه اندر آمد ز پای
بفرمود تا پیش او شدهمای
بزرگان و نیک اختران را بخواند
به تخت گرانمایگان برنشاند
چنین گفت کاین پاک تن چهرزاد
ز گیتی فراوان نبوده ست شاد
سپردم بدو تاج و تخت بلند
همان لشکر و گنج و بخت بلند
ولیعهد من او بود در جهان
هم آن کس که زو زاید اندر نهان
اگر دختری زایدش گر پسر
ورا باشد این تاج و تخت و کمر
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی رای و آیین دیگر نهاد
سپه را همه سر بسر بار داد
درگنج بگشاد و دینار داد
به رای و به داد از پدر درگذشت
همه گیتی از دادش آباد گشت
همی گفت کاین تاج فرخنده باد
دل بدسگالان ماکنده باد
همه نیکویی باد کردار ما
مبیناد کس رنج و تیمار ما
توانگر کنیم آنکه درویش بود
نیازش به رنج تن خویش بود
مهان جهان را که دارند گنج
نخواهم که باشند از ما به رنج
چو هنگامۀ زادن آمد فراز
ز شهر و ز لشکر همی داشت راز
همی تخت شاهی پسند آمدش
جهان داشتن سودمند آمدش
نهانی پسر زاد و با کس نگفت
همی داشت آن نیکویی در نهفت
بیاوردآزادتن دایه ای
یکی پاک و پرشرم و پرمایه ای
نهانی بدو داد فرزند را
چنان شادشاخ برومند را
کسی کو زفرزند او نام برد
چنین گفت کآن پاک زاده بمرد
0 0 0 0 0 0 0
یکی خوب صندوق از آن چوب خشک
بکرد و گرفتند درقیر و مشک
درون نرم کرده به دیبای روم
برآلوده بیرون او دبق و موم
0 0 0 0 0 0 0
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپویید وز کارگه برکشید
فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 5 ص 1755 و 1756 و 1758 و 1759 و 1760). زندگی همای چهرزاد در شمار افسانه های تاریخی است و آنچه در مجمل التواریخ و حبیب السیر و شاهنامه آمده بر اساس تاریخی نیست و بیشتر با افسانه آمیخته است
لغت نامه دهخدا
(بَ هََ)
نام فرشته ای موکل بر سنگهای قیمتی و جواهرات. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(یَ / یِ نِ)
مخفف گوهرآرای. رجوع به ذیل همین کلمه شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گهر زایی
تصویر گهر زایی
عمل و کیفیت گوهرزا (ی)
فرهنگ لغت هوشیار
دارای گوهر خداوند جواهر، دارای نژاد نیک نژاده اصیل، دارنده جوهر (تیغ و شمشیر و جز آن) جوهر دار: جود و عدلش هر دو نعمت ساز و محنت سوز باد دست و تیغش هر دو گوهر بار و گوهر دار باد (معزی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گهردان
تصویر گهردان
جای گوهر صندوقچه جواهر
فرهنگ لغت هوشیار
در گذشته چون زن آبستنی که زادنش نزدیک بود می مرد او را رد گور می نهادند و شخصی را روی گور می گماشتند ونی یا لوله ای از درون گور به بیرون می گذاشتند تا چون کودک زاده شود صدایش از آن لوله شنیده شود و گور را بشکافند و بیرون آورند. عامه این کودکان را گورزا می گفتند و معتقد بودند که چنین کودکی کوتاه قد خواهد شد، کوتاه قد کوتوله: درخت کوتاهی که مثل گورزا ها رشد نکرده مانده بود دیده میشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریزای
تصویر گریزای
آکاروس
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از مهرازی
تصویر مهرازی
معماری
فرهنگ واژه فارسی سره