جدول جو
جدول جو

معنی گندوسر - جستجوی لغت در جدول جو

گندوسر
از توابع بندپی واقع در شهرسان بابل
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گردوار
تصویر گردوار
پهلوان وار، به روش پهلوانان مانند پهلوان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گندآور
تصویر گندآور
کنداور، دلیر، شجاع، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
(اَ دَ)
دهی است از بخش بندپی شهرستان بابل با 860 تن سکنه. آب آن از چشمه سار و محصول آن غلات و لبنیات است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ)
کندوره. گندور. گندوره. گندوری. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود، سبدی که در آن حبوب و غله نگه دارند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِرْدْ)
پاس شب، حفظ. محافظت، تفتیش. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(گِ کِ)
ده کوچکی است از دهستان مرغک بخش راین شهرستان بم، واقع در 63000گزی جنوب خاوری راین و 7000گزی خاور راه شوسۀ بم به جیرفت. دارای 20 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَنْگْ)
دزد و غارتگر. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
تحریف گنجوبر پهلوی به معنی خزانه دار، گنجور. رجوع به یونکر ص 79 شود. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). به لغت زند و پازند بمعنی گنجور است که خزانه دار باشد، و در جای دیگر بجای تحتانی با یاء ابجد نوشته بودند، و اﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج). این کلمه در یک نسخۀ خطی از فرهنگ جهانگیری متعلق به کتابخانه لغت نامۀ دهخدا به صورت گنجوبر آمده است
لغت نامه دهخدا
(گُ دِ سَ)
تفسیر خصی الکلب است و آن بیخی باشد، مانند خصیهالکلب و هر زوجی بر هم چسبیده یکی بزرگ و دیگری کوچک، اگر مرد بزرگ آنرا بخورد و با زن جماع کند فرزندنرینه آرد و اگر زن کوچک آنرا خورد مادینه. خشک آن قطع شهوت کند و تر آن مقوی باه باشد و عربان آنرا قاتل اخیه گویند بواسطۀ آنکه آنها دو بیخ اند مانند دوزیتون بر هم چسبیده که یک سال یکی فربه و دیگری لاغرمیشود و سال دیگر آنکه فربه بود لاغر و آنکه لاغر بودفربه میگردد. (برهان) (آنندراج). دارویی شبیه به گند روباه که اکنون به سعلب معروف است و به تازی خصیهالثعلب نامند. (ناظم الاطباء). خصی الذئب. ثعلب. خصیهالثعلب. سحلب. بوزیدان. مستعجله. عروق بیض. شاطریون
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ اَ)
عفونت آور. مولد گند
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ)
مرد مردانه. (لغت فرس اسدی). مردم شجاع و دلاور و مردانه را گویند. (برهان) (آنندراج). جنگجو. سلحشور. سلیح شور. جنگاور. کند. کندا. گنداگر. پهلو. رزم آزما. محمّد معین در حواشی برهان قاطع نویسد: این لغت در فرهنگها بصورت ’گندآور’ آمده است. بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آنرا با کاف تازی از ریشه ’کند’ بمعنی شجاع نقل کرده اند، ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین کندآور باید مرکب از: کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد، نه از: کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکبه از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین ذیل کندآور). بهار معتقد بوده اند که این کلمه از گند به معنی بیضه و بمعنی فحل و کسی که روش مردانه دارد میباشد. (از مزدیسنا چ 1 ص 338 ج 6). و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 86 شود:
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران.
فردوسی.
کجا آن خردمند گندآوران
کجاآن سرافراز جنگی سران.
فردوسی.
، سپهسالار. (برهان) (آنندراج) :
به زاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و گندآوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ)
زال و عجوز، یعنی پیرزن سالخورد. (غیاث) (آنندراج). گنده پیر: گندپیر خوردی بریخت، گفت: مرا نان خشک آرزوست. (از ترجمان البلاغۀ رادویانی). و گندپیران به جو منجمی کنند و فال گیرند و از نیک و بد خبر گویند. (نوروزنامۀ خیام). رجوع به گنده پیر شود
لغت نامه دهخدا
(گُ رُ لُ تُ)
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ارداک شهرستان مشهد که در 30هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه شوسۀ ارداک واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 62 تن است و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ دِ)
پسر گندبو (پادشاه بورگنی در 516 میلادی) که در سال 532 میلادی در اتون مغلوب شیلدبر و کلتر گردید
لغت نامه دهخدا
(گُنْدْ)
دهی جزء دهستان رازلیق بخش مرکزی شهرستان سراب که در 4500گزی شمال سراب و 4500 گزی شوسۀ سراب به تبریز واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 374 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
سفره ای که بالای تختۀ میز بگسترند. (آنندراج) (اشتینگاس). کندوره. گندور. گندوره. گندوله. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود
لغت نامه دهخدا
(اُ)
حصنی به اندلس نزدیک قرطبه. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(هَُ)
دهی است از بخش سربند شهرستان اراک. دارای 1701 تن سکنه، آب آن از چشمه و قنات و محصول عمده اش غله، بنشن، پنبه، انگور و کار دستی مردم قالیچه بافی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(مَ سَ)
خبزدوک. (منتهی الارب) (آنندراج). جعل و خبزدوک. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
سفرۀ چرمین و پیش انداز یعنی پارچه ای که در سر سفره و میز به روی زانوها گسترند تا چیزی از خوردنی به روی دامن و بر زمین نریزد. (ناظم الاطباء: کندوره). کندوره. رجوع به همین کلمه و رجوع به گندوره و گندوری و گندوله شود، میز بزرگ و خوان کلان. (ناظم الاطباء: کندوره)
لغت نامه دهخدا
(مَ دَ)
بر وزن و معنی مندبور است که مفلوک و صاحب ادبار و بی دولت باشد و به معنی گرفته وخسیس و بی بهره از نعمت خدا هم هست. (برهان). بر وزن و معنی مندبور است. بدبخت و فقیر و مفلوک و صاحب ادبار و خسیس و بی بهره از نعمتهای خدا. (ناظم الاطباء) ، به معنی غمناک نیز آمده است. (برهان). ملول و غمناک. (ناظم الاطباء). رجوع به مندور شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از مندوسه
تصویر مندوسه
سوسک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مندوور
تصویر مندوور
بدبخت درمانده، اندوهناک غمگین
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندوله
تصویر گندوله
گندور، سبدی که در آن حبوب و غله نگه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندپیر
تصویر گندپیر
سالخورده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گنگوار
تصویر گنگوار
دزد و غارتگر
فرهنگ لغت هوشیار
آنکه سری مدور دارد: زدستهاشان پهنه زپایها چوگان زگرد سر ها گوی اینت شاه و اینت جلال. (فرخی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چند سر
تصویر چند سر
جیرجیر
فرهنگ لغت هوشیار
پارچه ای که در سر سفره و میز بروی زانو گسترند تا چیزی از خوردنی بر دامن یا زمین نریزد سفره چرمین، سفره بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندآور
تصویر گندآور
((گُ وَ))
پهلوان، شجاع
فرهنگ فارسی معین
از توابع کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
اندود کردن سطح اتاق و یا دیوارها با مخلوطی از گل و پهن گاو
فرهنگ گویش مازندرانی