به معنی سبزرنگ باشد، چه گون به معنی رنگ و لون هم آمده است. (برهان) (آنندراج). کنایه از سبزرنگ مایل به اندک سیاهی. (غیاث اللغات) : به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ تو را گشنیز ناید زآن دو تا نانش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 212)
به معنی سبزرنگ باشد، چه گون به معنی رنگ و لون هم آمده است. (برهان) (آنندراج). کنایه از سبزرنگ مایل به اندک سیاهی. (غیاث اللغات) : به چرخ گندناگون بر دو نان بینی ز یک خوشه که یک دیگ تو را گشنیز ناید زآن دو تا نانش. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 212)
کنایه از فلک اول باشد که فلک قمر است. (برهان). کنایه از فلک اول باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرخ ترساجامه و چرخ کبود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). فلک قمر. (ناظم الاطباء)
کنایه از فلک اول باشد که فلک قمر است. (برهان). کنایه از فلک اول باشد. (انجمن آرا) (آنندراج). مرادف چرخ ترساجامه و چرخ کبود. (از انجمن آرا) (از آنندراج). فلک قمر. (ناظم الاطباء)
بوتۀ خاری است که در کوهستان و جاهای کم هیزم سوختنی است، لباس بلند زن که روی پیراهن پوشیده میشود، لباده. (فرهنگ نظام). هر سه معنی مخصوص این مأخذ است و جای دیگر دیده نشد. رجوع به کون و کونده شود
بوتۀ خاری است که در کوهستان و جاهای کم هیزم سوختنی است، لباس بلند زن که روی پیراهن پوشیده میشود، لباده. (فرهنگ نظام). هر سه معنی مخصوص این مأخذ است و جای دیگر دیده نشد. رجوع به کون و کونده شود
آدم سبزه. ادماء. اسمر. (ناظم الاطباء). املج: دحسم ودحسمان و دحسمانی، مردم گندم گون فربه گرداندام. رجل دحمس، مرد گندم گون درشت فربه. رجل دحامس و دحمسان و دحمسانی ّ، مرد گندمگون درشت فربه. (منتهی الارب) : متوکل.... مردی بود بلندبالا و گندم گون و نیکوروی و سیاه موی و پیوسته ابرو بلندبینی. (ترجمه طبری بلعمی). و به لفظ عرب اندر به لون اسمر بود یعنی گندم گون. (مجمل التواریخ). و مهتری مردی بودگندمگون و نیکوچشم و نیکومحاسن. (مجمل التواریخ). خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک. خاقانی. خال مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. روی گندم گون او بوده تصاویر بهشت آدم از سودای آن گندم پریشان آمده. خاقانی. گندم گون گشته ادیمش چو کاه یافته جودانه چو کیمخت ماه. نظامی. خال مشکین تو برعارض گندم گون دید آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد. سلمان ساوجی. خال مشکین که بدان عارض گندمگون است سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست. حافظ. ، قهوه ای رنگ. (ناظم الاطباء)
آدم سبزه. ادْماء. اسمر. (ناظم الاطباء). اَملَج: دُحسُم ودحسمان و دُحسُمانی، مردم گندم گون فربه گرداندام. رجل دَحمَس، مرد گندم گون درشت فربه. رجل دُحامِس و دُحمُسان و دُحمُسانی ّ، مرد گندمگون درشت فربه. (منتهی الارب) : متوکل.... مردی بود بلندبالا و گندم گون و نیکوروی و سیاه موی و پیوسته ابرو بلندبینی. (ترجمه طبری بلعمی). و به لفظ عرب اندر به لون اسمر بود یعنی گندم گون. (مجمل التواریخ). و مهتری مردی بودگندمگون و نیکوچشم و نیکومحاسن. (مجمل التواریخ). خانه چون خلد است و من چون آدمم زیرا مرا حور گندمگون حسنا دادی احسنت ای ملک. خاقانی. خال مشک از روی گندم گون خاتون عرب عاشقان را آرزوبخش و دلستان آمده. خاقانی. روی گندم گون او بوده تصاویر بهشت آدم از سودای آن گندم پریشان آمده. خاقانی. گندم گون گشته ادیمش چو کاه یافته جودانه چو کیمخت ماه. نظامی. خال مشکین تو برعارض گندم گون دید آدم آمد ز پی دانه و در دام افتاد. سلمان ساوجی. خال مشکین که بدان عارض گندمگون است سرّ آن دانه که شد رهزن آدم با اوست. حافظ. ، قهوه ای رنگ. (ناظم الاطباء)
مرکب از گون + الف + گون، بمعنی گونه گونه. جوراجور. از لون دیگر. جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اقسام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مختلف از هر قبیل. (ناظم الاطباء). متنوع. نوع به نوع. از چند نوع. رنگارنگ: مردمان (بلوچان) بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). از آنجا (از ناحیت تخس) مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم). زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد. فرخی. جرس دستان گوناگون همی زد بسان عندلیبی از عنادل. منوچهری. هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. (تاریخ بیهقی ص 697) .چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 433 چ ادیب). سپهری بینم و سیارگانی به صورتهای گوناگون مصور. ناصرخسرو. فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها. ناصرخسرو. هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون نگوئی تا نهان اورا که در شاخ شجر دارد. ناصرخسرو. فرمود تا بنا بر پنبه گذاشتند و بریشتند و ببافتند و کتان و ابریشم کسی نداشت آن روز بیرون آورد فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء ص 36). و در میان هر درخت درخت میوه ای بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء ص 151). این معجونها رادر بیماریهای گوناگون آزموده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مدت پنجاه سال سلاحهای گوناگون میساخت. (فارسنامۀ ابن بلخی). علم دارد طرف گوناگون مرو از حد ضرورت بیرون. نظامی. نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. این پر از لاله های رنگارنگ و آن پر از میوه های گوناگون. سعدی. کتب گوناگون، کتابهای مختلف و از هر قبیل. (ناظم الاطباء)، رنگارنگ. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). ملون. به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. لونالون: چه مایه کرد بر آن روی لونه گوناگون بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز. قریع الدهر. افتتان، گوناگون آوردن. اًکفاء، گوناگون آوردن قافیه. الونان، گوناگون شدن. امهود، گوناگون پختن. تغوﱡل، گوناگون شدن. تلوﱡن، گوناگون شدن. تلوین، گوناگون. تنویع، گوناگون کردن.تنوﱡع، گوناگون شدن. هول و تهاویل، رنگهای گوناگون دیدن است در مستی. (منتهی الارب). ، حالتهای مختلف: هر روز هزار بار چون بوقلمون می گرداند عشق توام گوناگون. عطار
مرکب از گون + الف + گون، بمعنی گونه گونه. جوراجور. از لون دیگر. جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اقسام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مختلف از هر قبیل. (ناظم الاطباء). متنوع. نوع به نوع. از چند نوع. رنگارنگ: مردمان (بلوچان) بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). از آنجا (از ناحیت تخس) مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم). زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد. فرخی. جرس دستان گوناگون همی زد بسان عندلیبی از عنادل. منوچهری. هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. (تاریخ بیهقی ص 697) .چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 433 چ ادیب). سپهری بینم و سیارگانی به صورتهای گوناگون مصور. ناصرخسرو. فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها. ناصرخسرو. هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون نگوئی تا نهان اورا که در شاخ شجر دارد. ناصرخسرو. فرمود تا بنا بر پنبه گذاشتند و بریشتند و ببافتند و کتان و ابریشم کسی نداشت آن روز بیرون آورد فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء ص 36). و در میان هر درخت درخت میوه ای بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء ص 151). این معجونها رادر بیماریهای گوناگون آزموده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مدت پنجاه سال سلاحهای گوناگون میساخت. (فارسنامۀ ابن بلخی). علم دارد طرف گوناگون مرو از حد ضرورت بیرون. نظامی. نه چندان صید گوناگون فکندند که حدش در حساب آید که چندند. نظامی. این پر از لاله های رنگارنگ و آن پر از میوه های گوناگون. سعدی. کتب گوناگون، کتابهای مختلف و از هر قبیل. (ناظم الاطباء)، رنگارنگ. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). ملون. به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. لونالون: چه مایه کرد بر آن روی لونه گوناگون بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز. قریع الدهر. اِفتِتان، گوناگون آوردن. اًِکفاء، گوناگون آوردن قافیه. اِلوِنان، گوناگون شدن. اُمهود، گوناگون پختن. تَغَوﱡل، گوناگون شدن. تَلَوﱡن، گوناگون شدن. تَلوین، گوناگون. تَنویع، گوناگون کردن.تَنَوﱡع، گوناگون شدن. هَوَل و تَهاویل، رنگهای گوناگون دیدن است در مستی. (منتهی الارب). ، حالتهای مختلف: هر روز هزار بار چون بوقلمون می گرداند عشق توام گوناگون. عطار