جدول جو
جدول جو

معنی گندلوک - جستجوی لغت در جدول جو

گندلوک
آدم فربه و کوتاه قد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گندمک
تصویر گندمک
(دخترانه)
گندم کوچک، سبزی بهاره خوردنی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گندآور
تصویر گندآور
کنداور، دلیر، شجاع، جنگجو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چنگلوک
تصویر چنگلوک
ویژگی انسان یا حیوانی که انگشتان دست و پایش کج و معیوب باشد، ویژگی کسی که به واسطۀ ضعف و سستی هنگام حرکت دست به دیوار بگیرد یا به کسی و چیزی تکیه کند، برای مثال به مردن به آب اندرون چنگلوک / به از رستگاری به نیروی غوک (عنصری - ۳۵۷)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
نوعی از رستنی است که بوی ناخوش دارد. (آنندراج). آن را در گیلان پلت، بلس و وسیاه پلت، در کوهپایۀ گیلان پلاس، در آستارا گندلاش، در طوالش بستام، بسکم و بسکام و در مازندران و گرگان افرا میخوانند. (جنگل شناسی کریم ساعی ج 1 ص 206). رجوع به پلت شود، بیضۀ گنده شده ومتعفن. (آنندراج). تخم مرغ گندیده. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(چَ گَ)
کسی باشد که دست و پایش سست شده باشد و کژ. (فرهنگ اسدی). آدمی و حیوان دیگر که دست و پای او کج و ناراست باشد. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) (ناظم الاطباء) (از اوبهی) (غیاث اللغات) :
ای غوک چنگلوک چو پژمرده برگ کوک
خواهی که چون چکوک بپری سوی هوا.
لبیبی (از فرهنگ اسدی).
بمردن به آب اندرون چنگلوک
به از رستگاری به نیروی غوک.
عنصری (از فرهنگ اسدی).
چنگلوک و چفته شکل و بی ادب
سوی او می غیژ و او را می طلب.
مولوی (از جهانگیری).
چنگلوکم چون جنین اندر رحم
نه مهه گشتم شد این نقلان مهم.
مولوی.
، شخصی که در هنگام نشستن و برخاستن دست بر پشت کسی نهد و به امداد دیگری برخیزد. (جهانگیری) (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا). کسی که در نشستن و برخاستن محتاج به امدادو معاونت دیگری بود، شخص فالج و مفلوج. (ناظم الاطباء). چنگول. چارچنگولی. دست و پای بهم پیچیده. چهارچنگولی
لغت نامه دهخدا
(گَ دَ)
دهی است از دهستان قیلاب بخش اندیمشک شهرستان دزفول که در 62هزارگزی شمال خاوری اندیمشک و 3هزارگزی جنوب راه آهن تهران به اهواز واقع شده است. هوای آن گرم مالاریایی و سکنۀ آن 200 تن است. آب آن از چشمه تأمین می شود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالی بافی و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ عشایر لر می باشند. (از فرهنگ جغرافیایی ج 6)
لغت نامه دهخدا
(گَ لَ / لِ)
کندوره. گندور. گندوره. گندوری. رجوع به هر یک از کلمات مذکور شود، سبدی که در آن حبوب و غله نگه دارند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ نِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه وارداک شهرستان مشهد. واقع در 7هزارگزی شمال خاوری مشهد و شمال کشف رود. جلگه و هوای آن معتدل و گرم سیر و سکنۀ آن 81 تن است. آب آن از قنات تأمین میگردد. محصولاتش غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه اتومبیل رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ لَ)
گل هم دورودک. دهی است جزء دهستان لواسان کوچک بخش افجۀ شهرستان تهران، واقع در باختر متصل به بنجارکلا، مرکز بخش افجه، سر راه فرعی ناران به لشکرک. هوای آن سرد و دارای 309 تن سکنه است. آب آن از قنات و رود خانه کندرود ومحصول آن غلات، بنشن، مختصر میوه، اشجار و مختصر عسل و شغل اهالی زراعت است. بهداری، طبیب، پرستار، آبله کوب سیار و یک دبستان نیز دارد. مقبره ای به نام بدیعبهائی در این ده است که میگویند نامه آور بهاء بوده و به دستور ناصرالدین شاه به قتل رسیده و در این محل مدفون شده و فعلاً زیارتگاه بهائیان محسوب است. راه فرعی ماشین رو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(سَ دَ)
ورقۀ نازک مس صیقلی که از دور درخشندگی طلا دارد. هرچه درخشندگی مصنوعی داشته اعم از مس و سرب با یک صفحۀ نازک - صاف که بدرخشد از دورمانند طلا. (از دزی ج 1 ص 693). رجوع به سندل شود
لغت نامه دهخدا
(چَ / چِ اَ)
عفونت آور. مولد گند
لغت نامه دهخدا
(گُ رُ لُ تُ)
دهی است از دهستان درزآب بخش حومه ارداک شهرستان مشهد که در 30هزارگزی شمال باختری مشهد، کنار راه شوسۀ ارداک واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 62 تن است و آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری است. راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گُ وَ)
مرد مردانه. (لغت فرس اسدی). مردم شجاع و دلاور و مردانه را گویند. (برهان) (آنندراج). جنگجو. سلحشور. سلیح شور. جنگاور. کند. کندا. گنداگر. پهلو. رزم آزما. محمّد معین در حواشی برهان قاطع نویسد: این لغت در فرهنگها بصورت ’گندآور’ آمده است. بعضی فضلای معاصر صورت اخیر را صحیح دانسته اند. نولدکه و هرن و هوبشمان آنرا با کاف تازی از ریشه ’کند’ بمعنی شجاع نقل کرده اند، ولف نیز در فهرست شاهنامه ’کندآور’و ’کندآوری’ را با کاف تازی آورده است. بنابراین کندآور باید مرکب از: کندا (شجاعت) + ور (پسوند اتصاف) باشد، نه از: کند (شجاع) + آور (آورنده) چه آور در کلمات مرکبه از اسم آید: رزم آور. تناور. دلاور. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین ذیل کندآور). بهار معتقد بوده اند که این کلمه از گند به معنی بیضه و بمعنی فحل و کسی که روش مردانه دارد میباشد. (از مزدیسنا چ 1 ص 338 ج 6). و رجوع به سبک شناسی ج 3 ص 86 شود:
بدو گفت رستم که گرز گران
چو یازد ز بازوی گندآوران.
فردوسی.
کجا آن خردمند گندآوران
کجاآن سرافراز جنگی سران.
فردوسی.
، سپهسالار. (برهان) (آنندراج) :
به زاری همی گفت پس پیلتن
که شاها دلیرا سر انجمن
کیانی نژادا شها سرورا
جهان شهریارا و گندآورا.
فردوسی.
پذیره شدندش همه مهتران
بزرگان ایران و گندآوران.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ مُلْ لا)
نام یکی از دهستانهای بخش مرکزی شهرستان شوشتر. این دهستان در جنوب خاوری شوشتر و جنوب دهستان عقیلی و شمال دهستان خران واقع شده است. هوای آن گرم و مالاریایی است. آب آن از کارون و چشمه تأمین میشود. محصول قرای غلات و لبنیات و شغل اهالی زراعت و گله داری است. این دهستان از 15 قریۀ بزرگ و کوچک تشکیل شده و جمعیت آن در حدود 2500 تن است. قرای مهم آن عبارتند از بهبودداری (دارای 600 تن جمعیت) و درخزینه (دارای 500 تن). ساکنین از طایفۀ بختیاری گندزلو هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6). رجوع به مدخل بالا شود
لغت نامه دهخدا
(گُو دِ نِ)
دهی است از دهستان تبادکان بخش حومه و ارداک شهرستان مشهد که دریکهزارگزی خاور مشهد واقع شده است. جلگه و معتدل است و سکنۀ آن 140 تن است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن اتومبیل رو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ گَ)
دهی است از دهستان تیرچایی بخش ترکمان شهرستان میانه که در 31000 گزی شمال خاوری بخش و 17000 گزی شوسۀ تبریز به میانه واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنه اش 182 تن است. آب آن از چشمه تأمین میشود. محصول آن غلات و حبوب و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مُ دُ)
دهی از دهستان ریکان بخش گرمسار شهرستان دماوند است و 576 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گَ دُ)
نام محلی است در هزارجریب. (متن انگلیسی سفرنامۀ مازندران و استرآباد رابینو ص 124 و ترجمه همان کتاب ص 167)
لغت نامه دهخدا
(گُ دِ زُ)
از ایلات مخصوص شوشتر و یورت آنها از بند داود تا شوشتر و از آنجاتا نزدیک کوهانک و اطراف رود دزفول میباشد. (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 92). و رجوع به مدخل بعد شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از سندلک
تصویر سندلک
سندل کوچک کفش کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندوله
تصویر گندوله
گندور، سبدی که در آن حبوب و غله نگه دارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنگلوک
تصویر چنگلوک
آنکه دست و پایش معیوب و ضعیف باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گندآور
تصویر گندآور
((گُ وَ))
پهلوان، شجاع
فرهنگ فارسی معین
تصویری از چنگلوک
تصویر چنگلوک
((چَ))
انسان یا حیوانی که انگشتان دست و پایش معیوب و ضعیف باشد، چنگوک
فرهنگ فارسی معین
زگیل
فرهنگ گویش مازندرانی
تپل چاق
فرهنگ گویش مازندرانی
گندو گندناک
فرهنگ گویش مازندرانی
بسیار سیاه و تیره
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن
فرهنگ گویش مازندرانی
چمباتمه، به صورت جمع شده روی پا نشستن در حالی که شکم به
فرهنگ گویش مازندرانی
لاوک چوبی مخصوص خرد کردن قند که در قسمت میانی دارای برجستگی
فرهنگ گویش مازندرانی
روستایی از توابع زانوس رستاق کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
زگیل، برجستگی های کوچک و دان دان در بدن
فرهنگ گویش مازندرانی
غلت خوردن
فرهنگ گویش مازندرانی