جدول جو
جدول جو

معنی گلویک - جستجوی لغت در جدول جو

گلویک(گَ یَ / یِ)
دهی است از دهستان پیشکوه بخش تفت شهرستان یزد که در 50هزارگزی باختر یزد و 5هزارگزی خاور راه شاه آواز به نودوشن واقع شده است. هوای آن معتدل و سکنۀ آن 186 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت و صنایع دستی زنان کرباس بافی است. این ده راه فرعی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 10)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گویک
تصویر گویک
گوی کوچک، تکمه
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
تیره ای از ایل بلوچ. (جغرافیای سیاسی کیهان ص 93)
لغت نامه دهخدا
(یَ)
گوی کوچک. گوی خرد. گویچه، تکمۀ گوی گریبان. (برهان) (فرهنگ جهانگیری) (فرهنگ شعوری) (آنندراج). گوی گریبان و گوی که بر سر ازار بندند. و گوی که بر سر فرج باشد. (بهار عجم) (آنندراج) :
سیلی خورد از گویک زهدانی خاتون
هر نطفۀ افسرده که جست از کمر تو.
سنایی (از بهار عجم).
دجه، گویک پیراهن. قعموط، گویک گوی گردانک. و قعموطه، گویک. (منتهی الارب) ، زهدان رحم را و زه نطفه را گویند. (بهار عجم) (آنندراج) ، گلوله ای که جعل گرداند و آن سرگین چهارپایان باشد: دحروجه، گویک گوه گردان. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
نوعی از حبوبات که گاو دشتی خورد. (از شعوری ج 2 ورق 320)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
در تداول گناباد خراسان، گل آلود. گویند: این آب گلوک است
لغت نامه دهخدا
(گْلو / گِ)
کریستف ویلیبالد (1714- 1787 میلادی). آهنگساز آلمانی که در وایدنوانگ متولد شد. وی مصنف اپرای ارفه، آلسست و... بود. او اپرا را بشیوه ی ساده و هیجان انگیز طبیعی درآورد. عظمت سبک خود را در زبردستی در انشاء مشخص کرد و مدتی را در فرانسه تحت حمایت ماری انتوانت بسر برد
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
گلو:
ز دیدار خیزد هزار آرزوی
ز چشم است گویند رژدی گلوی.
ابوشکور (لغت فرس ص 98 و 99).
و رجوع به گلو شود.
- گلوی لب گرفتن، کنایه از خاموش گردانیدن. (آنندراج) :
شریان ز پوست پر کن و بر کام تیغ نه
لب راگلو مگیر، ز قاتل امان مخواه.
عرفی (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گِ)
کنگرۀ ستون را گویند. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گَ یَ)
دهی است از بخش نصرت آباد شهرستان زاهدان که در 75000گزی جنوب خاوری نصرت آباد و 35000گزی باختر راه شوسۀ زاهدان به خاش واقع شده است. هوای آن گرم و سکنه اش 250 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات و ذرت وشغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ ناروئی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
قصبه ای جزء دهستان خرقان شرقی بخش آوج شهرستان قزوین واقع در 10 هزارگزی جنوب خاور آوج، کوهستانی، سردسیر، دارای 2357 تن سکنه، کمی از مردان به فارسی آشنا هستند، آب آن از چشمه سار و رود محلی، محصول آنجا غلات، سیب زمینی، انگور، زردآلو، سیب، جنگل تبریزی، شغل اهالی زراعت است، و عده کمی در زمستان و بهار برای تأمین معاش به تهران میروند، صنایع دستی قالی و مختصر جاجیم بافی، در بهار و تابستان تیره های بغدادی نام سلدوز قیره قوینلو، بارجانلو، برای تعلیف احشام و اغنام به کوه های جنوب این ده از راه ساوه می آیند، راه به هر طرف مالرو است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(گُ جَ)
ده کوچکی است از دهستان مارز بخش کهنوج شهرستان جیرفت واقع در 15000گزی جنوب کهنوج و 15000گزی شمال راه مالرو رمشک به مارز. دارای 4 تن سکنه است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(گَ لو یَ)
دهی است از دهستان کلیایی بخش سنقر کلیایی شهرستان کرمانشاهان که در 14000گزی جنوب باختر سنقر و 9000گزی باختر راه شوسۀ کرمانشاه به سنقر واقع است. هوای آن سرد و سکنۀ آن 320 تن است. آب آنجا از سراب مخصوص تأمین میشود. محصول آن غلات، حبوبات، توتون و قلمستان و شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان قالیچه، جاجیم و پلاس بافی است. گلویج چشمۀ مهمی دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(گَ ئی یَ)
دهی است از دهستان گودۀبخش بستک شهرستان لار که در 30000گزی شمال بستک در دامنه کوه بناب واقع شده است. هوای آن گرم و سکنۀ آن 110 تن است. آب آنجا از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و مختصر سبزیجات است. شغل اهالی زراعت وراه آن فرعی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گُ / گَ)
منسوب به گلو
لغت نامه دهخدا
(گِ)
گیلوئی. حاشیۀ بالای دیوار و زیر سقف در اطاق
لغت نامه دهخدا
گوی کوچک گویچه: بر جیب و کله نهند پس تر آن قوقه لعل و گویک زر. (تحفه العراقین)، تکمه گوی گریبان، گویی که بر سر فرج باشد: سیلی خورد از گویک زهدانی خاتون هر نطفه افسرده که جست از کمر تو. (سنائی)، زهدان رحم، سرگین چهار پایان که جعل آن را میگرداند
فرهنگ لغت هوشیار
منسوب به گلو. قسمت فاصله بین طاق عمارت و دیوار که بر آن نقاشی و گچ بری کنند و آن بمنزله گلو طاق و سقف است: صفه ای تا فلک سر آورده گیلوی طاق او بر آورده (نظامی هفت پیکر. چا. استانبول 211 چا. ارمغان. 254)
فرهنگ لغت هوشیار
نام یکی از سه گروه نژادی مردها، ساکنین قدیم بخش باختری
فرهنگ گویش مازندرانی
آروغ، چهچه زدن درآواز
فرهنگ گویش مازندرانی