جدول جو
جدول جو

معنی گلنارگون - جستجوی لغت در جدول جو

گلنارگون
به رنگ گل انار، سرخ رنگ، برای مثال چو بشنید رودابه آن گفت وگوی / برافروخت گلنارگون کرد روی (فردوسی - ۱/۱۸۷)
تصویری از گلنارگون
تصویر گلنارگون
فرهنگ فارسی عمید
گلنارگون
(گُ)
هر آنچه برنگ گلنار باشد. (ناظم الاطباء). به رنگ گلنار. برنگ سرخ:
چو گلنارگون کسوت آفتاب
کبودی گرفت از خم نیل آب.
نظامی
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
رنگارنگ، رنگ به رنگ، جور به جور
فرهنگ فارسی عمید
(دینارگون)
زرین. طلایی. به رنگ زر. به رنگ دینار. ذهبی. (ذخیرۀ خوارزمشاهی) :
تاک رز بینی شده دینارگون
پرنیان سبز او زنگارگون.
رودکی.
بعضی گفته اند که (کژدم) چند نوع است: سپید است... و ذهبی یعنی دینارگون. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سر او (نی را) بیالاید طلی کنند موی را دینارگون کند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و آفتاب دینارگون از مرحلۀ سنبله در کفۀمیزان استقامت یافت. (سندبادنامه ص 163)،
{{اسم مرکّب}} مرکبی است که در بیماریهای چشم بکار برند و رنگ آن برنگ دینار است. دینارجون. (یادداشت مؤلف). و رجوع به دینارجون شود
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان سمل بخش اهرم شهرستان بوشهر واقع در 30000گزی شمال اهرم، دامنه کوه پادیوار. هوای آن سرد و دارای 255 تن سکنه است. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و خرماست. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گوناگون)
مرکب از گون + الف + گون، بمعنی گونه گونه. جوراجور. از لون دیگر. جنس به جنس. انواع. (برهان قاطع). اقسام. (ناظم الاطباء) (فرهنگ نظام). مختلف از هر قبیل. (ناظم الاطباء). متنوع. نوع به نوع. از چند نوع. رنگارنگ: مردمان (بلوچان) بسیار بودند و پناخسرو ایشان را بکشت به حیلتهای گوناگون. (حدود العالم). از آنجا (از ناحیت تخس) مشک و مویهای گوناگون خیزد. (حدود العالم).
زمین از نقش گوناگون چنان دیبای ششتر شد
هزارآوای مست اینک به شغل خویشتن درشد.
فرخی.
جرس دستان گوناگون همی زد
بسان عندلیبی از عنادل.
منوچهری.
هرون رسولی فرستاد سوی شاه ملک و عتاب کرد گوناگون که بیامدی و قومی را که به من پیوسته اند و لشکر من بودند ویران کردی. (تاریخ بیهقی ص 697) .چندان خوازه زده بودند و تکلفهای گوناگون کرده که از حد وصف بگذشت. (تاریخ بیهقی ص 433 چ ادیب).
سپهری بینم و سیارگانی
به صورتهای گوناگون مصور.
ناصرخسرو.
فراز آیند از هر سو بسی مرغان گوناگون
پدید آرند هر فوجی به لونی دیگر الحانها.
ناصرخسرو.
هزاران میوه رنگارنگ و لونالون و گوناگون
نگوئی تا نهان اورا که در شاخ شجر دارد.
ناصرخسرو.
فرمود تا بنا بر پنبه گذاشتند و بریشتند و ببافتند و کتان و ابریشم کسی نداشت آن روز بیرون آورد فرمود تا جامه ها بافتند و رنگهای گوناگون پدید کردند. (قصص الانبیاء ص 36). و در میان هر درخت درخت میوه ای بنشاندند که برگها و میوه های گوناگون برآوردی. (قصص الانبیاء ص 151). این معجونها رادر بیماریهای گوناگون آزموده است. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). مدت پنجاه سال سلاحهای گوناگون میساخت. (فارسنامۀ ابن بلخی).
علم دارد طرف گوناگون
مرو از حد ضرورت بیرون.
نظامی.
نه چندان صید گوناگون فکندند
که حدش در حساب آید که چندند.
نظامی.
این پر از لاله های رنگارنگ
و آن پر از میوه های گوناگون.
سعدی.
کتب گوناگون، کتابهای مختلف و از هر قبیل. (ناظم الاطباء)، رنگارنگ. (برهان قاطع) (فرهنگ نظام) (ناظم الاطباء) (صحاح الفرس). ملون. به الوان. همه رنگ. رنگ به رنگ. لونالون:
چه مایه کرد بر آن روی لونه گوناگون
بر آنکه چشم تمتع کنم به رویش باز.
قریع الدهر.
افتتان، گوناگون آوردن. اًکفاء، گوناگون آوردن قافیه. الونان، گوناگون شدن. امهود، گوناگون پختن. تغوﱡل، گوناگون شدن. تلوﱡن، گوناگون شدن. تلوین، گوناگون. تنویع، گوناگون کردن.تنوﱡع، گوناگون شدن. هول و تهاویل، رنگهای گوناگون دیدن است در مستی. (منتهی الارب).
، حالتهای مختلف:
هر روز هزار بار چون بوقلمون
می گرداند عشق توام گوناگون.
عطار
لغت نامه دهخدا
(گَ / گُو نا)
بوتۀ خاری است که در کوهستان و جاهای کم هیزم سوختنی است، لباس بلند زن که روی پیراهن پوشیده میشود، لباده. (فرهنگ نظام). هر سه معنی مخصوص این مأخذ است و جای دیگر دیده نشد. رجوع به کون و کونده شود
لغت نامه دهخدا
(سَ / سِ دَ / دِ کَ دَ)
به رنگ گلنار درآوردن. به رنگ سرخ کردن:
یکی زرد پیراهن مشکبوی
بپوشید و گلنارگون کرد روی.
فردوسی.
چو بشنید رودابه آن گفتگوی
برافروخت و گلنارگون کرد روی.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
بمعنی گونه گونه، جورواجور، حالتهای مختلف، متنوع
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
رنگارنگ، مختلف
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گوناگون
تصویر گوناگون
متنوع
فرهنگ واژه فارسی سره
الوان، جوراجور، متعدد، متفاوت، متفرق، متلون، متنوع، مختلف
متضاد: مشابه همسان
فرهنگ واژه مترادف متضاد