مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
نگشوده. بازناکرده: به میم مدح زبان ناگشوده بر ممدوح بدل زده دل ممدوح را به چشمۀ میم. سوزنی. ، ناگشاده. فتح ناشده. تسخیرناشده. به دست نیامده. مقابل گشوده. رجوع به گشوده شود
نگشوده. بازناکرده: به میم مدح زبان ناگشوده بر ممدوح بدل زده دل ممدوح را به چشمۀ میم. سوزنی. ، ناگشاده. فتح ناشده. تسخیرناشده. به دست نیامده. مقابل گشوده. رجوع به گشوده شود
در فرهنگ ترکی به معنی تن. (آنندراج) ، میان و کمر. گرده، مغز و هسته. (ناظم الاطباء). - گوده به حرام (گوده حرام) ، تنبل و کاهل و هیچکاره. (ناظم الاطباء). یعنی از حرام تن و توش به هم آورده. (آنندراج) : حیف است که از دختر رز جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام تا کی سر خود به پای خم خواهی سود تا چند کشی منت این گوده حرام ؟ داراب بیک جویا (از آنندراج)
در فرهنگ ترکی به معنی تن. (آنندراج) ، میان و کمر. گرده، مغز و هسته. (ناظم الاطباء). - گوده به حرام (گوده حرام) ، تنبل و کاهل و هیچکاره. (ناظم الاطباء). یعنی از حرام تن و توش به هم آورده. (آنندراج) : حیف است که از دختر رز جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام تا کی سر خود به پای خم خواهی سود تا چند کشی منت این گوده حرام ؟ داراب بیک جویا (از آنندراج)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار است. حدود و مشخصات آن به این قرار میباشد: از شمال به دهستانهای صحرای باغ و حومه لار، از جنوب به دهستانهای دژگان و لهزان و حومه و بستک، از خاور به دهستان رویدر و شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان صحرای باغ و قسمتی از دهستان بیرم محدود است. موقع آن جلگه ای میباشد. این دهستان در شمال بخش واقع شده و هوای آن گرم خشک است. آب مشروب آن از آب باران و چاه تأمین میشود. قسمتی از زراعت به وسیلۀ قنات آبیاری می شود و بقیه دیمی است. محصولات آن عبارتند از: خرما، تنباکو و جزئی صیفی جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان عبابافی و چادربافی است. دهستان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 7500 نفر است و قراء مهم آن عبارتند از: انوه، فتویه، ده هنگ، تدرویه و ده تل. شوسۀ لار به لنگر از قسمت باختری دهستان کشیده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
نام یکی از دهستانهای ششگانه بخش بستک شهرستان لار است. حدود و مشخصات آن به این قرار میباشد: از شمال به دهستانهای صحرای باغ و حومه لار، از جنوب به دهستانهای دژگان و لهزان و حومه و بستک، از خاور به دهستان رویدر و شهرستان بندرعباس و از باختر به دهستان صحرای باغ و قسمتی از دهستان بیرم محدود است. موقع آن جلگه ای میباشد. این دهستان در شمال بخش واقع شده و هوای آن گرم خشک است. آب مشروب آن از آب باران و چاه تأمین میشود. قسمتی از زراعت به وسیلۀ قنات آبیاری می شود و بقیه دیمی است. محصولات آن عبارتند از: خرما، تنباکو و جزئی صیفی جات. شغل اهالی زراعت و صنایع دستی آنان عبابافی و چادربافی است. دهستان از 14 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده. جمعیت آن در حدود 7500 نفر است و قراء مهم آن عبارتند از: انوه، فتویه، ده هنگ، تدرویه و ده تل. شوسۀ لار به لنگر از قسمت باختری دهستان کشیده شده است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی است جزء دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور فیروزکوه و 10هزارگزی راه آهن. کوهستانی سردسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو، شغل زراعت است. مردها در زمستان برای عملگی به تهران و مازندران میروند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در تابستان ایل اصانلو به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
دهی است جزء دهستان اختر پشت کوه بخش فیروزکوه شهرستان دماوند، واقع در 26هزارگزی جنوب خاور فیروزکوه و 10هزارگزی راه آهن. کوهستانی سردسیر، دارای 200 تن سکنه. آب آن از چشمه. محصول آنجا غلات، بنشن، گردو، شغل زراعت است. مردها در زمستان برای عملگی به تهران و مازندران میروند. صنایع دستی زنان کرباس بافی است. در تابستان ایل اصانلو به حدود این ده می آیند. راه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده: تشنه ای را که او گلوده توست آب در ده که آب درده توست. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176). یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
گلودهنده، گلو به بند عشق داده و هنوز هم این لغت در زبانها هست که گویند گلوی فلان پیش فلان گیر کرده: تشنه ای را که او گلوده توست آب در ده که آب درده توست. نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 176). یعنی تشنه ای را که گلویش دربند عشق توست، آب وصال در ده زیرا او هم در عوض، آب دهنده توست. (حاشیۀ هفت پیکر وحید ص 169)
باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب) : گشاده در هر دو آزاده وار میان کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور. چو خسرو (پرویز) گشاده در باغ دید همه چشمۀ باغ پرماغ دید. فردوسی. سرایش را دری بینی گشاده بدر بر چاکران را شهد و شکر. فرخی. بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند (مرد) اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه)، جاری. روان: بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا. مجیر بیلقانی. ، شاد. بشاش. خندان. خوش: چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. جستم از نامه های نغزنورد آنچه دل را گشاده تاند کرد. نظامی. روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری. سعدی (طیبات). ، آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعۀ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231)، روشن. واضح. علنی: بگویم گشاده چو پاسخ دهید به پاسخ مرا روز فرخ نهید. فردوسی. سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549)، فصدشده (رگ). بریده. بازکرده: رگ گشادۀ جانم به دست مهر که بندد که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم. خاقانی. - آب گشاده، آب روان. آب جاری: صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است من آب و آتش از زر و صهبا برآورم. خاقانی. - ، شربت یا مربی. - ، می. باده: زر به بهای می چو سیم مکن گم آتش بسته مده به آب گشاده. خاقانی. - چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد. - ، آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشادۀ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2). - خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی: بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو پوشیده نیست سری جز سر غیب دان. سوزنی. - روی گشاده، روی باز. بدون حجاب: دخترکان سپاه زنگی زاده پیش وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری. سعدی (طیبات). ترکیب ها: - گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
باز. مقابل بسته. مفتوح: هرج الباب، گشاده گذاشت در را. (منتهی الارب) : گشاده در هر دو آزاده وار میان کوی کندوری افکنده خوار. ابوشکور. چو خسرو (پرویز) گشاده در باغ دید همه چشمۀ باغ پرماغ دید. فردوسی. سرایش را دری بینی گشاده بدر بر چاکران را شهد و شکر. فرخی. بر آخورش استوار بیند چنانکه گشاده نتواند شد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 98). اگر وقت سرما باشد جای گشاده نشیند تا با هوای صحرای خوی کرده شود. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). نظر در قعر چاه افکند (مرد) اژدهایی سهمناک دید دهان گشاده. (کلیله و دمنه)، جاری. روان: بجای سرکه و حلوای دهر خون خور از آن که خون گشاده چو سرکه ست و بسته چون حلوا. مجیر بیلقانی. ، شاد. بشاش. خندان. خوش: چون قدر تو عالی و چو روی تو گشاده چون عهد تو نیکو و چو حلم تو رزین است. منوچهری. جستم از نامه های نغزنورد آنچه دل را گشاده تاند کرد. نظامی. روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری. سعدی (طیبات). ، آزاد. رها مقابل مقید. مقابل بند نهاده: اکنون چون کار بر این جایگاه رسید و به قلعۀ کوه تیز میباشد گشاده... صواب آن است که عزیزاً و مکرماً بدان قلعت مقیم میباشند. (تاریخ بیهقی). سخت ترسانیدش و گفت کنیزک تدبیر کار خود بساز تا گشاده ای. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 231)، روشن. واضح. علنی: بگویم گشاده چو پاسخ دهید به پاسخ مرا روز فرخ نهید. فردوسی. سوی استادم بر خط خویش مسطوره نبشته بود و سخن گشاده بگفته. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 549)، فصدشده (رگ). بریده. بازکرده: رگ گشادۀ جانم به دست مهر که بندد که از خواص به دوران نه دوست ماند نه خویشم. خاقانی. - آب گشاده، آب روان. آب جاری: صهبا گشاده آبی و زر بسته آتشی است من آب و آتش از زر و صهبا برآورم. خاقانی. - ، شربت یا مربی. - ، می. باده: زر به بهای می چو سیم مکن گم آتش بسته مده به آب گشاده. خاقانی. - چهره گشاده، آنکه صورتش مکشوف باشد. - ، آرایش شده. زیبائی یافته. زیباشده: سپر ماه چهره گشادۀ قلم قدرت اوست. (سندبادنامه ص 2). - خاطر گشاده، ذهن و دل روشن و صافی: بر خاطر گشاده و روشن ضمیر تو پوشیده نیست سری جز سر غیب دان. سوزنی. - روی گشاده، روی باز. بدون حجاب: دخترکان سپاه زنگی زاده پیش وضیع و شریف روی گشاده. منوچهری. روی گشاده ای صنم طاقت خلق میبری چون پس پرده میروی پردۀ خلق میدری. سعدی (طیبات). ترکیب ها: - گشاده آسمان، گشاده ابرو، گشاده بال، گشاده پا، گشاده پیشانی، گشاده خاطر، گشاده خد، گشاده دست، گشاده دل، گشاده دندان، گشاده دهان، گشاده رخ، گشاده رو، گشاده روان، گشاده روی، گشاده زبان، گشاده زلف، گشاده زنخ، گشاده سخن، گشاده سر، گشاده سلاح، گشاده کار، گشاده کام. رجوع به هر یک از این مدخل ها در ردیف خود شود
گشادن. باز کردن. واکردن. افتتاح: نبست ایچ در داور بی نیاز کز آن به دری نیز نگشود باز. فردوسی. چنین گفت رستم به ایرانیان که اکنون بباید گشودن میان. فردوسی. دری بر تو نخواهد زین گشودن نه معنی خواهدت زین رخ نمودن. ناصرخسرو. مبین در نقش گردون کآن خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ، به مجاز، روشن کردن. توضیح دادن. حل کردن. مسئله یا معما و جز آن: اگر نه او (ابوحنیفه) راه اجتهاد بنمودی در همه جهان که مسئله بگشودی و خوان مسلمانی او نهاد و مسائل او گشاید دیگران تصرف کردند. (راحه الصدور راوندی). مسایلی که او بگشود نتایج وصی بود. (راحه الصدور راوندی). حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را. حافظ. ، بمجاز، فرج حاصل آمدن. فتوح پیدا آمدن: از ایشان چیزی نمی گشود و راحتی نمی بود، من نیز سر در کنج عزلت کشیدم. (راحه الصدور). در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم. حافظ. ، از هم باز کردن و به مجاز دریدن. پاره کردن: امروزبامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسایی. برای تمام معانی رجوع به گشادن و گشانیدن شود. - ابر برگشودن، پراکنده شدن. متلاشی شدن: نبینی ابر پیوسته برآید چو باران زو ببارد برگشاید. (ویس و رامین). - دست گشودن، در بیعت، آماده شدن برای پذیرفتن آن: این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - دهن گشودن، دهن باز کردن: به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم. ظهیرالدین فاریابی. - راه برگشودن، راه باز کردن: چو گرسیوز آمد بنزدیک شاه بفرمود تا برگشودند راه. فردوسی. - گوش دل گشودن، از ته دل گوش دادن. کاملا\’ توجه و دقت کردن: نشنود گفتارهاشان جز کسی کز خرد بگشود گوش دل تمام. ناصرخسرو. - لب گشودن، کنایه از سخن راندن. حرف زدن: از تلخی سؤال کریمی که واقف است فرصت به لب گشودن سایل نمی دهد. صائب
گشادن. باز کردن. واکردن. افتتاح: نبست ایچ در داور بی نیاز کز آن به دری نیز نگشود باز. فردوسی. چنین گفت رستم به ایرانیان که اکنون بباید گشودن میان. فردوسی. دری بر تو نخواهد زین گشودن نه معنی خواهدت زین رخ نمودن. ناصرخسرو. مبین در نقش گردون کآن خیال است گشودن بند این مشکل محال است. نظامی. ، به مجاز، روشن کردن. توضیح دادن. حل کردن. مسئله یا معما و جز آن: اگر نه او (ابوحنیفه) راه اجتهاد بنمودی در همه جهان که مسئله بگشودی و خوان مسلمانی او نهاد و مسائل او گشاید دیگران تصرف کردند. (راحه الصدور راوندی). مسایلی که او بگشود نتایج وصی بود. (راحه الصدور راوندی). حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را. حافظ. ، بمجاز، فرج حاصل آمدن. فتوح پیدا آمدن: از ایشان چیزی نمی گشود و راحتی نمی بود، من نیز سر در کنج عزلت کشیدم. (راحه الصدور). در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم. حافظ. ، از هم باز کردن و به مجاز دریدن. پاره کردن: امروزبامداد مرا ترسا بگشود باسلیق به نشکرده. کسایی. برای تمام معانی رجوع به گشادن و گشانیدن شود. - ابر برگشودن، پراکنده شدن. متلاشی شدن: نبینی ابر پیوسته برآید چو باران زو ببارد برگشاید. (ویس و رامین). - دست گشودن، در بیعت، آماده شدن برای پذیرفتن آن: این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317). - دهن گشودن، دهن باز کردن: به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم. ظهیرالدین فاریابی. - راه برگشودن، راه باز کردن: چو گرسیوز آمد بنزدیک شاه بفرمود تا برگشودند راه. فردوسی. - گوش دل گشودن، از ته دل گوش دادن. کاملا\’ توجه و دقت کردن: نشنود گفتارهاشان جز کسی کز خرد بگشود گوش دل تمام. ناصرخسرو. - لب گشودن، کنایه از سخن راندن. حرف زدن: از تلخی سؤال کریمی که واقف است فرصت به لب گشودن سایل نمی دهد. صائب
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
تن بدن، یا گوده حرام. از حرام تن و توش بهم آورده تنبل هیچکاره: حیف است که از دختر زر جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام. تا کی سر خود بپای خم خواهی سود ک تا چند کشی منت این گوده حرام ک (داراب بیک جویا)
تن بدن، یا گوده حرام. از حرام تن و توش بهم آورده تنبل هیچکاره: حیف است که از دختر زر جویی کام کاین فاحشه باشد از ذوات اعلام. تا کی سر خود بپای خم خواهی سود ک تا چند کشی منت این گوده حرام ک (داراب بیک جویا)