جدول جو
جدول جو

معنی گشودن - جستجوی لغت در جدول جو

گشودن
باز کردن، رها کردن
تصویری از گشودن
تصویر گشودن
فرهنگ فارسی عمید
گشودن
(بَ تَ)
گشادن. باز کردن. واکردن. افتتاح:
نبست ایچ در داور بی نیاز
کز آن به دری نیز نگشود باز.
فردوسی.
چنین گفت رستم به ایرانیان
که اکنون بباید گشودن میان.
فردوسی.
دری بر تو نخواهد زین گشودن
نه معنی خواهدت زین رخ نمودن.
ناصرخسرو.
مبین در نقش گردون کآن خیال است
گشودن بند این مشکل محال است.
نظامی.
، به مجاز، روشن کردن. توضیح دادن. حل کردن. مسئله یا معما و جز آن: اگر نه او (ابوحنیفه) راه اجتهاد بنمودی در همه جهان که مسئله بگشودی و خوان مسلمانی او نهاد و مسائل او گشاید دیگران تصرف کردند. (راحه الصدور راوندی). مسایلی که او بگشود نتایج وصی بود. (راحه الصدور راوندی).
حدیث از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
، بمجاز، فرج حاصل آمدن. فتوح پیدا آمدن: از ایشان چیزی نمی گشود و راحتی نمی بود، من نیز سر در کنج عزلت کشیدم. (راحه الصدور).
در میخانه ام بگشا که هیچ از خانقه نگشود
گرت باور بود ورنه سخن این بود و ما گفتیم.
حافظ.
، از هم باز کردن و به مجاز دریدن. پاره کردن:
امروزبامداد مرا ترسا
بگشود باسلیق به نشکرده.
کسایی.
برای تمام معانی رجوع به گشادن و گشانیدن شود.
- ابر برگشودن، پراکنده شدن. متلاشی شدن:
نبینی ابر پیوسته برآید
چو باران زو ببارد برگشاید.
(ویس و رامین).
- دست گشودن، در بیعت، آماده شدن برای پذیرفتن آن: این بیعت که طوق گردن من است و دست برای آن گشوده ام... عهد خداست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 317).
- دهن گشودن، دهن باز کردن:
به جام هیچ بزرگی شبی نبردم دست
به نان هیچ کریمی دهن بنگشودم.
ظهیرالدین فاریابی.
- راه برگشودن، راه باز کردن:
چو گرسیوز آمد بنزدیک شاه
بفرمود تا برگشودند راه.
فردوسی.
- گوش دل گشودن، از ته دل گوش دادن. کاملا\’ توجه و دقت کردن:
نشنود گفتارهاشان جز کسی
کز خرد بگشود گوش دل تمام.
ناصرخسرو.
- لب گشودن، کنایه از سخن راندن. حرف زدن:
از تلخی سؤال کریمی که واقف است
فرصت به لب گشودن سایل نمی دهد.
صائب
لغت نامه دهخدا
گشودن
باز کردن
تصویری از گشودن
تصویر گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
گشودن
((گُ دَ))
باز کردن
تصویری از گشودن
تصویر گشودن
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از راز گشودن
تصویر راز گشودن
آشکار کردن راز، فاش کردن سرّ، راز گشادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
باز کردن، گشودن، رها کردن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گشوده
تصویر گشوده
بازکرده، رهاشده
فرهنگ فارسی عمید
(گُ تَ / تِ شُ دَ)
شستن. (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
مارتن شارل (1756- 1841 میلادی). متخصص امور مالی فرانسوی که در سن دنی متولد شد. وی از سال 1779 تا سال 1814 وزیر دارایی بود. گودن در این مدت در مالیات ها تجدیدنظر کرد و دفتر ثبت ممیزی اراضی را به وجود آورد. وی در سال 1809 به اخذ لقب دوک د گائت موفق شد
جان (1605- 1672 میلادی). اسقف معروف رسمی انگلیس که از زمان الیزابت اول پذیرفته شد. وی در می لند متولد شد. گودن هواخواه مجلس و سپس شارل اول و اسقف اکستر و ورسستر بوده است
لغت نامه دهخدا
(مَ لِ نِ / نَ دَ)
بمعنی شدن. (برهان). رفتن و روانه شدن. کوچ کردن، مردن. (از ناظم الاطباء) ، فارغ گشتن، بردن، رفع کردن، برداشتن، محو کردن، حک کردن و تراشیدن، کم شدن. (ناظم الاطباء). از بین رفتن:
گفتا نزدم بتی بدیع رسیده ست
قدر همه نیکوان و عز بتان شود.
خسروی.
رجوع به شدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
پر کردن. (آنندراج). انباشتن و پر کردن. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(دَ)
پهلوی ویشاتن، سانسکریت وی -سا (آزاد کردن، باز کردن). در پهلوی ویشات، ظاهراً از وی -شا، سانسکریت وی + شا (باز کردن، آزاد کردن) (= های اوستایی + وی، کردی وشین (جدا شدن [میوه از درخت] افتادن و ریختن [مو از بدن]) دزفولی و شوشتری گوشیدن.باز کردن. آشکار کردن. رها ساختن. رجوع به گشودن شود. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). باز کردن. فتح. افتتاح. تفتیح. گشودن: نشط، گشودن گره برفق. فک، فکاک. (ترجمان القرآن). صفق، گشادن در را. تجنیص، گشادن چشم از بیم. تهصیص، نیکو گشادن چشم را و نیکو نگریستن. جیف، گشادن در را. (منتهی الارب) :
شوی بگشاد آن فلرزش خاک دید
بانگ زد زن را و گفتش ای دریغ.
رودکی.
که ایدر گشادم در کین و جنگ
ورا برگرفتم ز زین خدنگ.
فردوسی.
نیامد ز من هیچ کارش پسند
گشادن همان و همان نیز بند.
فردوسی.
در گنج بگشاد و چندی گهر
ز دیبای زربفت و زرین کمر.
فردوسی.
چو منذر بیامد بنزدیک شاه
همه مهتران برگشادند راه.
فردوسی.
گشادم در آن به افسونگری
برافروختم زرّوار آذری.
منوچهری.
مهرگان آمد هان در بگشائیدش
اندرآرید و تواضع بنمائیدش.
منوچهری.
و میگزیند رضای او را در همه آنچه میگشاید و می بندد. (تاریخ بیهقی).
این قفل که داند گشادن از خلق
وآن کیست که بگشاد قفل یزدان.
ناصرخسرو.
بدکرد آن کو گشاد بستۀ فعلش
بد کرد آن کس که بند گفتش بگشاد.
ناصرخسرو.
زن حجام به گشادن او... رضا داد. (کلیله و دمنه).
همخوابه و هم درد دل تنگ منید
مرکب خواب مرا تنگ سفر بگشائید.
خاقانی.
و هر سائل که به درگاه او دهان چون گل بگشاد... (سندبادنامه). عروس ملک و دولت دهان چون گل به خندۀ انصاف گشاده است. (سندبادنامه).
کلید گنج اقالیم در خزینۀ اوست
کسی به قوت بازوی خویش نگشاده ست.
سعدی.
بجز یزدان در ارزاق را کس
نه بستن میتواند نی گشادن.
علی شطرنجی.
، به یک سو رفتن.برطرف شدن. باز شدن:
میغ بگشاددگرباره بیفروخت جهان
روزی آمد که توان داد از آن روز نشان.
فرخی.
، راست شدن. درست شدن: گفت بدان شهریار که همه کار از خدای تعالی گشاید. (اسکندرنامۀ خطی نسخۀ سعید نفیسی)، سر باز کردن، چنانکه دمل وجراحت: و هرگاه که تب ها معاودت کند و جایگاه خراج سوختن و خلیدن گیرد، بباید دانست که خراج سر خواهد کرد و بخواهد گشاد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، زائل کردن و برطرف شدن و برطرف کردن. رفعکردن: جگر را قوی گرداند [افسنتین] و سدد بگشاید. (الابنیه عن حقایق الادویه). داروها که سده و زکام بگشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). و شخصی که مزاج او سرد و تر باشد خمار او دیرتر گشاید. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). جالینوس گوید [شراب] باد معده را بشکندو سده ها بگشاید. (راحه الصدور راوندی). و [شراب] شهوت کلبی و قولنج بادی بگشاید. (راحهالصدور راوندی)، حاصل شدن:
از نماز و روزۀ تو هیچ نگشاید ترا
خواه کن خواهی مکن من با تو گفتم راستی.
ناصرخسرو.
گلۀ وصل تو با هجر تو میگفتم دوش
که ستد عمر و زو هیچ بجز غم نگشاد.
اثیرالدین اخسیکتی.
انوری روزگار قحط وفاست
زین خسان جز جفات نگشاید.
انوری.
جانا ز غم عشق تو فریاد مرا
کز عشق تو جز دریغ نگشاد مرا.
عطار.
چون آن مور ناز گل و نیاز بلبل مشاهده میکرد به زبان حال میگفت از این قیل و قال چه گشاید. (مجالس سعدی)، جدا شدن. منفصل شدن: لکن کار صورت [صورت مقابل ماده] کاری است به جهد و کوشش و مایه ها بالطبع از یکدیگر گشادن و گریز میخواهند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی)، قطع رابطه کردن. بریدن پیوند. گسستن:
چون با دگری من بگشایم تو ببندی
ور با دگری هیچ نبندم بگشایی.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 81).
، خلاص کردن. رها کردن. آزاد کردن:
هر آن کس که باشد به زندان شاه
گنهکار اگر مردم بی گناه
به فرمان یزدان بباید گشاد
به ژند اندرون این چنین کرد یاد.
فردوسی.
گفت این چه حرامزاده قوم اند سگ را گشاده اند و سنگ را بسته اند. (گلستان)، منشعب شدن. منفجر شدن. روان شدن:
رود طبیعی آن است که آبهایی بود بزرگ که از گداز برف و چشمه ای که از کوه و روی زمین بگشاید برود. (حدود العالم).
یکی چشمه بد بی کران اندروی
فراوان از آن چشمه بگشاد جوی.
فردوسی.
از خاک برست عنبر سارا
وز کوه گشاد چشمۀ کوثر.
مسعودسعد.
بار دگر چو بر دل سنگین او زدم
بگشاد چشمه ها و نیاید قیاس راست.
سیدحسن غزنوی.
، روان کردن. جاری کردن. جاری شدن. فروریختن گشادن اشک از:
دودی که فکنده ست او در خرمن من آتش
ابری که گشاده ست او از دیدۀ من باران.
امیرمعزی.
اشک حسرت از فوارۀ دیده بگشاد. (سندبادنامه).
گیسوی چنگ ببرّید به مرگ می ناب
تا حریفان همه خون از مژها بگشایند.
حافظ (دیوان چ قزوینی ص 137).
، فتح کردن. تصرف کردن. غلبه نمودن:
بسا حصن بلندا که می گشاد
بسا کرۀ نوزین که بشکنید.
رودکی.
و ملکی بود از رومیان بشهر انطاکیه آن ملک بحصار شد و شاپور آن حصار را بگشاد و آن ملک را بگرفت. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
ز سوی هند گشادی هزار شهرستان
ز سوی سند گرفتی هزار ابناخون.
بهرامی.
به هر حرب کردن جهانی گشایی
به هر حمله کردن حصاری ستانی.
فرخی.
هنر نمود؟ نمود و جهان گشاد؟ گشاد
یکی به چه ؟ به حسام و یکی به چه ؟ به سنان.
فرخی.
ملک همه آفاق بدو روی نهاده است
هرچ آن پدرش را نگشاد او بگشاد است.
منوچهری.
یک نیمه جهان را به جوانی بگشادی
چون پیر شوی نیمۀ دیگر بگشایی.
منوچهری.
جهان میگشاد و متغلبان را می برانداخت و عاجزان را مینواخت. (تاریخ بیهقی). حصاری یافتند سخت حصین... و کس یاد ندارد که آنرا به قهر بگشاده اند. (تاریخ بیهقی). حاجت افتاد بمعاونت یلان غور تا آنگاه که حصار به شمشیر گشاده اند. (تاریخ بیهقی). آن دیار تا روم... به ضبط آراسته گردد. و آنچه گشاده آمده است به برادر یله کنم. (تاریخ بیهقی).
مگر نذر کردی که هر مه که نو شد
شهی را ببندی و شهری گشایی.
زینبی.
و آنگاه روی به اطراف نهاد و آغاز به غزو روم کرد و قسطنطنیه بگشاد. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 94). و شهر براز از حصار دادن قسطنطنیه ملول شد و تدبیر گشادن آن نبود. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 104). و چندین ولایت هندوستان بگشاد. (نوروزنامه). تا ترکان غزات کرد و فرغانه را بگشاد. (تاریخ بخارای نرشخی ص 72). چون شهری یا حصاری گشایندنام گشاینده به حروف جمل برگیرند. (راحه الصدور راوندی). و بشارت داد که فلان قلعه را به دولت خداوند گشادیم. (گلستان).
، شاد کردن. خوش کردن:
دو چشم سیر نگردد همی ز دیدن او
دل گره زده بگشاید آن گشاده جبین.
فرخی.
، جدا کردن. منفصل نمودن:
من نیز مکافات شما بازنمایم
اندام شما یک به یک از هم بگشایم.
منوچهری.
، حل کردن چنانکه مسئله دشواری را: کسری ̍عاجز گشت بزرجمهر را بیرون آورد و از او فریاد جست و عذرها خواست و بزرجمهر آنرا بگشاد و بگفت که وصیت همچنان بود. (مجمل التواریخ و القصص). پس شاه هندو... شطرنج فرستاد و هزار خروار بار اگر بازی برجای نیارید همچنان زر و گوهر و طرایفها که فرستاده بود بدهند، بزرجمهر آن را بگشاد. (مجمل التواریخ و القصص). وبزرجمهر آنرا بگشاد [شکل شطرنج را] و بر آن یک باب بیفزود. (راحه الصدور راوندی).
سخن از مطرب و می گوی و راز دهر کمتر جوی
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ.
، رها کردن. اطلاق.روان کردن: اگر می بندند شکم برمی آید و درد همی می گیرد و اگر می بگشایند سیلان می افتد و ضعف پدید می آید. (چهارمقاله)، باز کردن. به یک سو نهادن: و سلاح از تن بگشادند و رخت و غنیمت بنهادند. (گلستان)، بهم زدن: این دوستی چنان مؤکد گردد که زمانه را گشادن آن هیچ تأثیر نماند. (تاریخ بیهقی)، شرح دادن. بیان کردن. بازگفتن:
به خراد برزین چنین گفت شاه
که بگشای تا تو چه دیدی به راه.
فردوسی.
، انداختن. افکندن. رها کردن: بهرام تیر بگشاد وبه پشت شیر زد. (ترجمه تاریخ طبری بلعمی).
یکی ترک تیری بر او [شیدسب] برگشاد
شد آن خسرو شاهزاده به باد.
دقیقی.
گشاد از کمین بر کبوتر خدنگ
تنش چون نشانه فرودوخت تنگ.
فردوسی.
همی کشید به نام رسول سخت کمان
همی گشاد به نام خدای تیر خدنگ.
فرخی.
گر به نخجیر کسی تیر گشاید چه عجب
این عجب بر دل ما تیر گشاید نخجیر.
سوزنی.
کجا دو تیر گشاید پی نشانه زدن
بود به حکم ز سوفار این نشانۀ آن.
سوزنی.
زشست صدق گشادم هزار تیر دعا
ولی چه سود یکی کارگر نمی آید.
حافظ.
، آشکار کردن:
بگشای راز عشق ونهفته مدار عشق
از می چه فائده ست به زیر نهنبنا.
کسایی.
پس آن گفتۀ شاه بیژن بیاد
همی داشت آن راز بر من گشاد.
فردوسی.
همی رفت با او همیدون به راه
بر او راز نگشاد تا چند گاه.
فردوسی.
به شاه گرانمایه گفت ارنواز
که بر ما بباید گشادنت راز.
فردوسی.
شه آن راز نگشاد بردخترش
همی بود تا دختر آمد برش.
اسدی.
صواب آن شد که نگشایی به کس راز
کنی فردا سوی نخجیر پرواز.
نظامی.
با وحوش از نیک و بد نگشاد راز
سر خود با جان خود میراند باز.
مولوی.
داود نبی چو برگشادی اسرار
گفتی پسرا پند من از دل مگذار.
یوسفی.
- آب گشادن از کسی و از جایی، مدد و یاری از سویی دست دادن:
هزار بیت بگفتم که آب از آن بچکید
که جز ز دیده دگر آبم از کسی نگشاد.
کاتبی.
- بازگشادن، باز کردن. آشکار کردن:
در روی تو گفتم سخنی چند بگویم
رو بازگشادی و در نطق ببستی.
سعدی (طیبات).
- برگشادن، باز کردن. واکردن. گشودن:
سعادت برگشاد اقبال را دست
قران مشتری در زهره پیوست.
نظامی.
رضوان ما مگر سراچۀ اقبال برگشاد
کین حوریان به ساحت دنیی خزیده اند.
سعدی (بدایع).
در چشم برگشادن به بهشت بامدادی
نه چنان لطیف باشد که به دوست برگشایی.
سعدی (طیبات).
- ، بیرون آوردن. برون آوردن. برآوردن:
طلب کردش به خلوت شاهزاده
زبان چون تیغ هندی برگشاده.
نظامی.
- ، جاری کردن. روان کردن:
از آن غم دستها بر سر نهاده
ز دیده سیل طوفان برگشاده.
نظامی.
- ، دراز کردن:
گفت پشه داد من از دست باد
کو دو دست ظلم بر ما برگشاد.
مولوی.
- پای زنی را گشادن،طلاق گفتن او: و این بدان شرط کنم که پای اراقیت را برگشائی. (اسکندرنامۀ نسخۀ سعید نفیسی).
- پرواز گشادن، پرواز کردن. به پرواز درآمدن:
امروز که پر شکسته شدباز
آن کبک دری گشاد پرواز.
نظامی.
- تراک گشادن، برآمدن صدا. بیرون آمدن صدا و آواز:
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز زه عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
- تیر گشادن، انداختن و افکندن تیر.
- چهره گشادن، خندان و شاد شدن. بشاشت نمودن:
سخن گفت خندان و بگشاد چهر
بر تخت بنشست بوزرجمهر.
فردوسی.
چو بر آفرین شاه بگشاد چهر
فرستاده پیشش بگسترد مهر.
فردوسی.
- خون گشادن، خون جاری شدن. خون روان گشتن: و او را در آن صحرا بسیار بدوانید چنانکه خون از بینی او بگشاد. (چهارمقاله).
چه آنجا کن کز آن آبی برآید
رگ آنجا زن کز آن خونی گشاید.
نظامی.
- دست گشادن به تیر، تیراندازی را شروع کردن: امیر غلامان را گفت دستها به تیر بگشایند، غلامان تیر انداختن گرفتند. (تاریخ بیهقی).
- دل گشادن، شاد شدن دل. غم دل رفتن. خوشحال و مسرور شدن: ادریس گفت ای جوانمرد یک ساعت بیا به نظارۀ قدرت خداوند به صحرا رویم تا دل ما بگشاید. (قصص الانبیاء).
بگشا بند قبا تا بگشاید دل من
که گشادی که مرا بود ز پهلوی تو بود.
حافظ.
- راه گشادن، راه دادن. اجازت عبور دادن: مصالحه رفت بشرط آنکه بیست هزار دینار به داعی فرستد تا او را راه گشایند که با خراسان شود. (تاریخ طبرستان).
- راز گشادن، آشکار شدن راز. افشا کردن راز:
بدو راز بگشاد و زو چاره جست
کز آغاز پیمانت خواهم درست.
فردوسی.
به دوست گرچه عزیز است راز دل مگشای
که دوست نیز بگوید به دوستان عزیز.
سعدی.
- رگ گشادن، فصد کردن. رگ زدن: وردینج آن است که نخست رگ قیفال بگشایند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
نیش فصاد اجل پیکان اوست
کو همه رگهای جان خواهد گشاد.
خاقانی.
- روزه گشادن، افطارکردن. روزه را خوردن:
من روزه بدین سرخ ترین آب گشایم
زآن سرخ ترین آب رهی را ده و مسته.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 77).
و سلطان تنها در سرای روزه میگشاد. (تاریخ بیهقی). استادم بونصر روزه بنگشاد و سخت غمناک و اندیشمند بود. (تاریخ بیهقی) .اندرگرفتن روزه و گشادن تو نیز تعصب مکن. (منتخب قابوسنامه).
و چون وقت روزه گشادن شدی آنراطعام بهشتی پیش آوردی و بخوردی. (قصص الانبیاء). هفت روز است چیز نخورده تا مگر بر شما روزه بگشاید. (قصص الانبیاء). و اندر این غزو آیت آمد به روزه گشادن بیماران. (مجمل التواریخ و القصص).
در این روزه چو هستی پای بر جای
به مردار استخوانی روزه مگشای.
نظامی.
وآن روز که روزه دار بودی موافقت کردی و روزه را گشادی. (انیس الطالبین نسخۀ خطی مؤلف ص 145).
- زبان گشادن و برگشادن، تکلم کردن. آغاز به سخن کردن:
نگویم من این خواب شاه از گزاف
زبان زود نگشایم از بهر لاف.
ابوشکور.
به فرمان او پس زبان برگشاد
سخنها یکایک همه کرد یاد.
فردوسی.
همه نامداران پاسخ گزار
زبان برگشادند بر شهریار.
فردوسی.
بخندد همی بلبل از هر دوان
چو بر گل نشیند گشاید زبان.
فردوسی.
و عالم بدین تهنیت زبان بگشاد. (سندبادنامه).
- سخن گشادن، سخن گفتن:
گشادند بر آفریدون سخن
که نو باش تا هست گیتی کهن.
فردوسی.
امیر اشارت کرد تا همگان را بنشاندند دورتر و پس سخن بگشاد. (تاریخ بیهقی).
- شست گشادن، انداختن شست. افکندن کمان:
چو آمدش هنگام بگشاد شست
بر گور نر با سرونش ببست.
فردوسی.
- عنان برگشادن، رها کردن عنان. به شتاب رفتن: باد شمال عنان برگشاده... درآمد. (کلیله و دمنه).
- فروگشادن، باز کردن:
از جنیبت فروگشاید ساخت
آینه برعذار بندد صبح.
خاقانی.
- ، بهم زدن.بر هم ریختن:
عقد نظمش را فروخواهم گشاد
بر سر شاه اخستان خواهم فشاند.
خاقانی (دیوان چ عبدالرسولی ص 108).
- کمر گشادن از کاری، منصرف شدن از آن:
پدر تا بود زنده با پیر سر
از این کین نخواهد گشادن کمر.
فردوسی.
- گره گشادن، گره باز کردن. انشاط. نشط.
- ، مجازاً مشکلی را حل کردن. و رجوع به گره گشادن شود.
- گوش گشادن، نیک استماع کردن:
بر آن ابر پرّان خجسته سروش
به گودرز گفتا که بگشای گوش.
فردوسی.
بگفتند کای شاه با رای و هوش
یکی اندر این کار بگشای گوش.
فردوسی.
بر آن نالۀ زار بگشاد گوش
که افراسیاب از دل پرخروش.
فردوسی.
- لب گشادن، سخن گفتن:
چنان بد که ضحاک خود روز و شب
به نام فریدون گشادی دو لب.
فردوسی.
که همداستانی مکن روز و شب
که کس پیش خسرو گشاید دو لب.
فردوسی.
چو از خواب بیدار شدسروبن
به سیندخت بگشاد لب بر سخن.
فردوسی.
- واگشادن، بازگشادن. باز شدن:
ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد
که لعل ار واگشاید در نریزد.
نظامی.
- ، باز کردن:
عجز فلک را به فلک وانمای
عقد جهان را ز جهان واگشای.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ/ دِ)
رجوع به گشودن و گشادن و گشاده شود
لغت نامه دهخدا
(مَ کَ دَ)
گشودن. باز کردن. کشادن. گشادن. (از ناظم الاطباء). رجوع به گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(دی دَ)
پیراستن و شاخهای زیادتی درخت را بریدن. (از برهان قاطع) (از ناظم الاطباء) (از آنندراج). تمرید، خشودن و برگ دور کردن از درخت. خضد، خشودن خار درخت را و بریدن. قلف، خشودن. (منتهی الارب) ، مجازاً تنریه کردن و تبرئه کردن. (یادداشت بخط مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ)
چیزی که لایق گشادن باشد. رجوع به گشادن و گشودن شود
لغت نامه دهخدا
(لَ)
مقابل گشودن:
که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را.
حافظ
لغت نامه دهخدا
تصویری از دیده گشودن
تصویر دیده گشودن
باز کردن چشم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دست بر گشودن
تصویر دست بر گشودن
آزاد گذاشتن (در کاری)
فرهنگ لغت هوشیار
بند بر گرفتن باز کردن بند بند وا کردن قید و بند را باز کردن مقابل بند بستن: (از دست و پای محکوم بند گشودند)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
رها کردن، گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گشودنی
تصویر گشودنی
لایق گشودن گشادنی
فرهنگ لغت هوشیار
مفتوح باز شده مقابل بسته مسدود: بعضی از جانوران که پرک چشم ندارند چشمهای ایشان همیشه گشاده بود، رها شده: بر آخورش استوار ببند چنانکه گشاده نتواند شد، جاری کرده روان ساخته، تصرف کرده فتح کرده، شاد کرده، جدا کرده منفصل: دو دست بر خاک زند انگشتها از یکدیگر گشاده و باطن انگشتهاء چپ بر پشت انگشتان راست، حل کرده، روان کرده (شکم و مانند آن)، زایل کرده رفع کرده، بهم زده، آشکار کرده، راست شده درست شده، حاصل شده نتیجه داده، قطع رابطه کرده، منجلی پس از کسوف و خسوف
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کشودن
تصویر کشودن
گشودن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشودن
تصویر پشودن
بانگ زدن و زجر کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خشودن
تصویر خشودن
بریدن شاخه های زیادی درخت پیراستن درخت
فرهنگ لغت هوشیار
باز کردن آغوش، دست دراز کردن، جاباز کردن، وداع کردن خداحافظی کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شودن
تصویر شودن
کوچ کردن، فارغ گشتن، رفع کردن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از پشودن
تصویر پشودن
((پَ دَ))
بانگ زدن و طرد کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از خشودن
تصویر خشودن
((خُ یا خَ دَ))
بریدن شاخه های زیادی درخت
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشادن
تصویر گشادن
((گُ دَ))
آزاد کردن، باز کردن، فتح کردن، جدا کردن، چاره کردن، حل کردن، روان کردن، جاری ساختن، گشودن یا گشوده شدن، خلاص کردن، رها کردن، شاد کردن، روان کردن (شکم و مانند آن)، راست شدن، درست شدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گشوده
تصویر گشوده
((گُ دَ یا دِ))
باز شده، وا شده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از ناگشودنی
تصویر ناگشودنی
لاینحل
فرهنگ واژه فارسی سره
باز، مفتوح، وا، گشاده، منبسط
فرهنگ واژه مترادف متضاد
افتتاح، باز کردن، گشودن
متضاد: بستن
فرهنگ واژه مترادف متضاد