جدول جو
جدول جو

معنی گزیرش - جستجوی لغت در جدول جو

گزیرش
چاره گری
گزارش
تصویری از گزیرش
تصویر گزیرش
فرهنگ فارسی عمید
گزیرش
(گُرِ)
گزارش مفسر: و ما تغنی الاّیات و النذر، و چه غنا کند و گزیرش آیات و دلالات. (قرآن 101/10 از تفسیر ابوالفتوح رازی چ جدید ج 3 ص 364)
لغت نامه دهخدا
گزیرش
((گُ رِ))
چاره گری، علاج
تصویری از گزیرش
تصویر گزیرش
فرهنگ فارسی معین

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گزیره
تصویر گزیره
چاره، علاج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
چاره، علاج، برای مثال چو جنگ آوری با کسی بر ستیز / که از وی گزیرت بود یا گریز (سعدی - ۵۳)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزینش
تصویر گزینش
انتخاب کردن، برگزیدن، بررسی صلاحیت متقاضیان استخدام یا ورود به دانشگاه، بخشی از اداره و مؤسسه ای که این کار را انجام می دهد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزارش
تصویر گزارش
شرح و تفسیر قضیه، شرح و تفصیل خبر یا کاری که انجام یافته
گزارش دادن: اطلاع دادن، خبر دادن
گزارش کردن: بیان کردن، تفسیر کردن، شرح دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
پاکار، پیشکار، داروغه، عسس، برای مثال گزیری به چاهی در افتاده بود / که از هول او شیر نر ماده بود (سعدی۱ - ۶۲)
فرهنگ فارسی عمید
(گَ)
دهی است از دهستان حومه بخش لنگۀ شهرستان لار واقع در 27000گزی شمال باختر لنگه، کنار راه عمومی لنگه به بندر کنگ. هوای آن گرم و دارای 950 تن سکنه است. آب آن از چاه و باران تأمین میشود. محصول آن غلات، خرما و جزئی سبزیجات و شغل اهالی زراعت است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(گَ / گِ)
پاکار و پیش کار. (برهان) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
ظ. از وی - چریه. مخفف آن ’گزر’، و قیاس شود با گزیردن. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین). چاره و علاج باشد چه ناگزیر ناچار و لاعلاج را گویند و افادۀ ضرورت هم میکند. (برهان) (آنندراج). محتد. بد:
ز خون جوانی که بد زآن گزیر
بخستی دل ما به پیکان تیر.
فردوسی.
ازچند سال باز تو امروز یافتی
آن مرتبت کز آن نبود مر ترا گزیر.
فرخی.
خدای فایدۀ مهرش اندر آب نهاد
کز آب زنده بود خلق وز آب نیست گزیر.
عنصری.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
ز بن بر گریزندگان ره مگیر
مریز از کسی خون که باشد گزیر.
اسدی.
تا نیست انجم و مه و خورشید را مدام
از سیر برج برج گزیر اندر آسمان.
سوزنی.
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و زالله ناگزیر.
سوزنی.
و رعایا را از لقمه و طعمه گزیر نباشد. (سندبادنامه).
مرده گور بوددر نخجیر
مرده را کی بود ز گور گزیر.
نظامی.
زن چو از راستی ندید گزیر
گفت کاحوال این سیاه حریر.
نظامی.
نیاید هیچ چیزی راه گیرش
که بود از هرچه پیش آمد گزیرش.
عطار (اسرارنامه).
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبر ناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
سعدی (طیبات).
بس روان گردد به زندان سعیر
که نباشد خار را ز آتش گزیر.
مولوی.
در عاشقی گزیر نباشد زسوز و ساز
استاده ام چو شمع مترسان ز آتشم.
حافظ.
- ناگزیر:
کنون پادشاهی شاه اردشیر
بگویم که پیش آمدم ناگزیر.
فردوسی.
از حشمت تو ملک ملک را گزیر نیست
آری درخت را بود از آب ناگزیر.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 36).
آدمی از چهار چیز ناگزیر است: اول نانی، دویم خلقانی، سیم ویرانی، چهارم جانانی. (قابوسنامه).
آگه شدم که خدمت مخلوق هیچ نیست
هست از همه گزیر و ز الله ناگزیر.
سوزنی.
چون کنم کز دل شکیبایم ز دلبرناشکیب
چون کنم کز جان گزیر است و ز جانان ناگزیر.
سعدی (طیبات).
ناگزیر جمله کآن حی قدیر
لایزال و لم یزل فرد بصیر.
مولوی
لغت نامه دهخدا
(گُ رِ)
مرکّب از: گزار + ش، پسوند اسم مصدر، (حاشیۀ برهان چ معین)، تعبیر خواب را گویند. (برهان)، و بیان امور گذشته. (آنندراج) :
همه خوابها پیش ایشان بگفت
نهفته برون آورید از نهفت
کس آن را گزارش نیارست کرد
پراندیشه شدشان دل و روی زرد.
فردوسی.
مر این خوابها را بجز پیش اوی
مگوی و ز نادان گزارش مجوی.
فردوسی.
و مر انگشتری را... ملوک را به ولایت و ملک گزارش کنند و دیگر مردمان را بر عمل و صناعت و گروهی را بر کرامت بزرگان. (نوروزنامه) ، شرح و تفسیر و عبارت هم آمده است. (برهان) :
مرین دین به را بیاراستند
از این دین گزارش همی خواستند.
فردوسی.
چو آن ترکیب را کردند خارش
گزارنده چنین کردش گزارش.
نظامی.
پازند گزارش کتاب صحف ابراهیم است و ابستا گزارش آن. (صحاح الفرس)،
و رجوع به گزاردن شود.
، گفتن و ادا کردن سخن. رجوع به گزاردن شود، پیش کش، گذشتن. (برهان)، به این معنی گذارش است، عبور کردن. به این معنی گذارش است، تجاوز نمودن، ترک کردن. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(رِ)
اسم مصدر از گرفتن. گیرندگی، تسخیر و گرفتگی و قبض، زدن با نیزه و طعنه، سرزنش و ملامت، جرم و گناه، عیب و تقصیر. (ناظم الاطباء). اما این معانی در جای دیگر دیده نشد
لغت نامه دهخدا
(گُ رَ / رِ)
چاره. علاج. (از برهان)
لغت نامه دهخدا
تصویری از گزینش
تصویر گزینش
برگزیده و پسندیدگی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
علاج و چاره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزارش
تصویر گزارش
شرح و تفسیر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیره
تصویر گزیره
چاره علاج
فرهنگ لغت هوشیار
عمل گرفتن گیرندگی، قبض تصرف، نیزه زنی طعن، سرزنش ملامت، جرم گناه، تقصیر عیب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
پاکار، پیشکار، داروغه، عسس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
((گُ))
چاره، علاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزارش
تصویر گزارش
((گُ رِ))
تعبیر خواب، شرح و تفسیر، بیان، اظهار، گزاره
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزینش
تصویر گزینش
((گُ نِ))
برگزیدن، انتخاب کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیره
تصویر گزیره
((گُ رِ))
چاره، علاج
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گزیر
تصویر گزیر
تصمیم
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گیرش
تصویر گیرش
جذب
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گزارش
تصویر گزارش
تعبیر
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از گزینش
تصویر گزینش
تعیین، انتخاب
فرهنگ واژه فارسی سره
چاره، علاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
انتخاب، تعیین، دست چین، گلچین
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اعلام، اعلامیه، اعلان، بیانیه، تفسیر، خبر، رپرتاژ، شرح، نقل
فرهنگ واژه مترادف متضاد
تصرف، قبض، گرفتن، گیرندگی، بند، بندش، قید، مانع، عیب، نقص، تقصیر، جرم، گناه
فرهنگ واژه مترادف متضاد