جدول جو
جدول جو

معنی گرمستون - جستجوی لغت در جدول جو

گرمستون
از توابع کلیجان رستاق واقع در منطقه ی ساریمنطقه ی گرمسیری
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از گرستون
تصویر گرستون
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام سردار سپاه ماهوی سوری
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
گریه کردن، اشک ریختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گرستن
تصویر گرستن
مخفّف واژۀ گریستن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کرستون
تصویر کرستون
قپان، نوعی ترازوی بزرگ مخصوص وزن کردن بارهای سنگین، باسکول برای مثال خواهی به شمارش ده و خواهی به گزافه / خواهیش به شاهین ده و خواهی به کرستون (روحانی - شاعران بی دیوان - ۲۹۹)
فرهنگ فارسی عمید
آنچه از سنگ به شکل جانوران یا چیز دیگر بتراشند و بالای ستون سنگی قرار بدهند، تاج ستون
فرهنگ فارسی عمید
(سِ)
ایوان. بالاخانه. (ناظم الاطباء). خانه بالایی. (از فرهنگ شعوری ج 1 ص 181).
لغت نامه دهخدا
باقلی مصری است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
به یونانی کمون است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(گُ)
دهی است از دهستان شهاباد بخش حومه شهرستان بیرجند واقع در 18 هزارگزی جنوب بیرجند. منطقه ای است کوهستانی، دارای 7 تن سکنه است. آب آنجا از قنات تأمین میشود و محصول آن غلات، شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
کنایه از بسیاردوست و بامحبت واختلاطکننده. (برهان) (آنندراج) (غیاث) :
شب نه در خوابم که بینی چشم حیرانم بهم
کز سرشک گرم خون چسبیده مژگانم بهم.
محمدسعید (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(خَ سُ)
ستون بزرگ. ستون عظیم:
زین کار که کردی برون ز دستی
بر خویشتن ای خرستون پشکم.
ناصرخسرو
لغت نامه دهخدا
(گُ جِ)
گرجستان. گورجستان. نام ناحیۀ بزرگی از بلاد قفقاز است که در ناحیۀ کور در سواحل بحر خزر واقع شده است. گرجستان مابین چرکسستان، قرقای، داغستان، شیروان، ایالت ایروان، قارص و بحر سیاه قرار گرفته است. محل اصلی گرجستان نصف فوقانی حوزۀ کور است، ولی گرجیها به آنجا قانع نشده تا سواحل قره قیز (بحر اسود) پیش رفته اند. در قرون وسطی، طوایف ترکمن در قسمت فوقانی حوزۀ کور متوطن گردیده اند. دولت شوروی، قفقاز را به ایالتهای مختلف تقسیم و نام گرجستان را نیز مانند ایالات دیگر تغییر داد. اهالی ذاتاً ترکمن هستند و روز بروز عده روسها در این ایالت زیادتر میشود، گرجیها هم با سایر اقوام قفقاز بطور مختلط زندگی میکنند. و پایتخت گرجستان شهر تفلیس است. رجوع به قاموس الاعلام ترکی شود
لغت نامه دهخدا
(دَ)
مخفف گریستن است که گریه کردن باشد. (غیاث) (برهان) (آنندراج) :
کسی را که در دل بود درد و غم
گرستنش درمان بود لاجرم.
فردوسی.
خروشید و بگرست و نالید زار
تو گفتی شدش دیده ابر بهار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
هیچ چشمی نشناسم که نه از بهر تو کرد
مجلس محتشمی را بگرستن طوفان.
فرخی (دیوان چ عبدالرسولی ص 306).
مرا گویند مگری کز گرستن
چو مویی شد بباریکی ترا تن.
(ویس و رامین).
همیشه جای بی انبوه جستی
که بنشستی به تنهایی گرستن.
(ویس و رامین).
گرستن بهنگام با سوک و درد
به از خندۀ نابهنگام سرد.
اسدی.
منگر اندر بتان که آخر کار
نگرستن گرستن آرد بار.
سنایی.
و از گرستن رطوبات زجاجی و ملحی به حکم قوت حرارت غریزی منحل و مضمحل شد. (سندبادنامه ص 291).
چون نیک بدیدم که نداری سر سعدی
بر بخت بخندیدم و بر خود بگرستم.
سعدی (طیبات).
- برگرستن، بگریستن. گریستن. گریه کردن:
گرفتند مریکدگر را کنار
بدرد جگر برگرستند زار.
فردوسی.
- گرستن گرفتن، گرستن آغازیدن:
گرستن گرفت از سر صدق و سوز
که ای یار جان پرور دلفروز.
سعدی (بوستان).
پسر چندروزی گرستن گرفت
دگر با حریفان نشستن گرفت.
سعدی (بوستان)
لغت نامه دهخدا
(مِ تَ)
درلهجۀ مرکزی مساوی با گرییدن. پهلوی آن گریستن از گری، اوستا، گارز، کردی گریان (اشک ریختن) نیز گرین، گریستن. اشک ریختن از چشم. گریه کردن. (حاشیۀ برهان چ معین). اشک ریختن. (آنندراج). تبکاء. بکاء. اعتوال. تعویل، به آواز بلند گریستن. هن. تهمﱡع. (منتهی الارب) :
به نو بهاران بستای ابر گریان را
که از گریستن اوست این زمین خندان.
رودکی.
درخش ار نخندد بگاه بهار
همانا نگرید چنین ابر زار.
ابوشکور.
چنان بگریم گر دوست بارمن ندهد
که خاره خون شود اندر شخ و زرنگ زگال.
منجیک (شرح احوال و اشعار شاعران بی دیوان چ محمود مدبری ص 237)
چو بشنید شیروی بگریست سخت
دلش گشت ترسان از آن تاج و تخت.
فردوسی.
سه روز اندرین کار بگریست زار
از آن بیوفا گردش روزگار.
فردوسی.
بر حال من گری که بباید گریستن
بر عاشق غریب ز یار و ز دل بری.
فرخی.
شادباش و دو چشم دشمن تو
سال و ماه از گریستن چو وننگ.
فرخی.
به دل گفت اگر جنگجویی کنم
به پیکار او سرخ رویی کنم
بگرید مرا دوده و میهنم
که بی سر ببینند خسته تنم.
عنصری.
چرا بگرید ایرا نه غمگن است غمام
گریستنش چه باید که شد جهان پدرام.
عنصری.
خواجه زمین بوسه داد و بگریست. (تاریخ بیهقی). و ما وی را بدیدیم... گریستن بر ما فتاد. (تاریخ بیهقی).
خرد چون بجان و تنم بنگریست
از این هر دو بیچاره بر جان گریست.
ناصرخسرو.
و هر که را دماغ تر بود بیشتر گرید چون زنان و کودکان و مستان و مفلوجان. (ذخیرۀ خوارزمشاهی).
بر در کعبه سائلی دیدم
که همی گفت و میگرستی خوش.
سعدی (گلستان).
- خون گریستن، گریۀ حسرت ریختن. گریۀ سخت با سوز و گداز:
شنیدم که میگفت و خون میگریست
که مرخویشتن کرده را چاره چیست.
سعدی (بوستان).
- گریستن آیینه، در ایران رسم است که قفای شخصی که به سفر میرود چند برگ بر آیینه گذاشته آب بر آن ریزند و این را شگون زود رسیدن و بسلامت آمدن میشمارند:
کیست آن کس که بر احوال مسافر گرید
چشم آیینه به دنبال مسافر گرید...
صائب (از آنندراج).
- گریستن ابر، به مجاز باریدن. باران آمدن:
ز سوز عشق بهتر در جهان نیست
که بی او گل نخندید ابر نگریست.
نظامی.
شک نیست که بوستان بخندد
هرگه که بگرید ابر آزار.
سعدی (طیبات).
خبر شد به مدین پس از روز بیست
که ابر سیه دل بر ایشان گریست.
سعدی (بوستان).
- گریستن مغان، سرودی که مردمان بخارا در کشتن سیاوش به نوحه گری و توجع میخوانده اند: و افراسیاب اورا (سیاوش را) بکشت و هم در این حصار بدان موضع که از در شرقی اندر آیی (اندرون در کاه فروشان و) آن را دروازۀ غوریان خوانند او را آنجا دفن کردند و مغان بخارا بدین سبب آنجای را عزیز دارند و هر سالی و هر مردی آنجا یکی خروس بدو بکشند پس از برآمدن آفتاب روز نوروز و مردمان بخارا را در کشتن سیاوش نوحه ها است و مطربان آن را سرود ساخته اند و میگویند و قوالان آن را گریستن مغان خوانند و این سخن زیادت از سه هزار سال است. (تاریخ بخارای نرشخی چ مدرس رضوی ص 28).
- گریستن هوا، باریدن باران. بارش کردن:
نخندد زمین تا نگرید هوا
هوا را نخوانم کف پادشا
که باران او در بهاران بود
نه چون همت شهریاران بود.
فردوسی.
ز شیران بود روبهان را نوا
نخندد زمین تا نگرید هوا.
نظامی
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ)
بمعنی گرستودن است که قپان باشد. (برهان) (انجمن آرا) :
خواهی به حسابش ده و خواهی به گزافه
خواهی به ترازو ده وخواهی به گرستون.
مولانا زرین (از شعوری ج 2 ص 302).
، کیل و پیمانۀ بزرگ، و معرب آن قرسطون است. (برهان). رجوع به کرستون و قرسطون شود
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کپان بود یعنی قپان که چیزی سنجند. (فرهنگ اسدی). قپان و آن ترازومانندی است که چیزها بدان وزن کنند و به همین معنی لفظ کرستوان هم بنظر آمده است. (برهان). ترازوی بزرگ که آن را کپان گویند و قپان معرب آن است و قرسطون معرب کرستون است. (انجمن آرا). قپان و ترازوی یک پله. (ناظم الاطباء) :
خواهی به شمارش ده و خواهی به گزافه
خواهیش به شاهین زن و خواهی به کرستون.
زرین کتاب (از فرهنگ اسدی)
لغت نامه دهخدا
(گَ سَ مَحَلْ لَ)
دهی است از دهستان گلیجان رستاق بخش مرکزی شهرستان ساری، واقع در 19000گزی جنوب خاوری ساری و 2000گزی قهوه خانه هولار. منطقه ای است کوهستانی جنگلی و معتدل دارای 270 تن سکنه است. آب آنجا از رود خانه تجن تأمین میشود. محصول آن برنج و غلات و شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو. دبستان هم دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ رَ)
قپان که بارها بدان سنجند و آن را کپان گویند یعنی بزرگ و قپان معرب آن شده. (از انجمن آرا). صحیح آن قرستون با قاف است. رجوع به فرسطون و کرستون شود
لغت نامه دهخدا
(زَ رِ)
دختر ارجاسب که زیباترین دخترخیونی بود و ارجاسب در جنگ با ویشتاسب وعده میدهد که هر کس زریر را بکشد دخترش را به او خواهد داد. ویدرفش این وظیفه را بعهده گرفت و زریر را بکشت. رجوع به مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی ص 363 شود
لغت نامه دهخدا
(گَ رَ دَ)
کپان و آن ترازومانندی است که بسته ها و تنگهای بار را بدان سنجند. (برهان) (آنندراج). قپان. ظاهراً مصحف ’گرستون’ و ’کرستون’ است. (از حاشیۀ برهان قاطع چ معین). رجوع به گرستون شود
لغت نامه دهخدا
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
اشک ریختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کرستون
تصویر کرستون
ترازو بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرم خون
تصویر گرم خون
کسی که با مردم بسیار معاشرت کند خون گرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گرستن
تصویر گرستن
گریستن: کسی را که در دل بود درد و غم گرستنش درمان بود لاجرم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گریستن
تصویر گریستن
((گِ تَ))
گریه کردن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کرستون
تصویر کرستون
((کَ رَ))
قپان، ترازوی بزرگ، کرستوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از گرستن
تصویر گرستن
((گِ رِ تَ))
مخفف گریستن
فرهنگ فارسی معین
از توابع لاله آباد بابل
فرهنگ گویش مازندرانی
رمیدن
فرهنگ گویش مازندرانی
از ارتفاعات بخش یانه سر واقع در هزارجریب بهشهر
فرهنگ گویش مازندرانی
نام مرتعی در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی