مسر، شخصیتی که رابله در کتاب معروف خود ’پانتاگروئل’ ابداع کرده است. گاستر کلمه ای است یونانی و بمعنی شکم و معده میباشد. لافونتن نیز در یکی از قصه های خود که بنام ’اعضا و معده’ میباشد، ’مسر گاستر’ را بکار برده است
مِسْر، شخصیتی که رابله در کتاب معروف خود ’پانتاگروئل’ ابداع کرده است. گاستر کلمه ای است یونانی و بمعنی شکم و معده میباشد. لافونتن نیز در یکی از قصه های خود که بنام ’اعضا و معده’ میباشد، ’مسر گاستر’ را بکار برده است
قاطر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، ستر، چمنا، بغل
قاطِر، حیوانی بزرگ تر از خر و کوچک تر از اسب که از جفت شدن خر نر با مادیان به وجود می آید و برای سواری و بارکشی مخصوصاً در راه های سخت و کوهستانی به کار می رود، سَتَر، چِمنا، بَغل
در سانسکریت اسوتره که جزء اول آن اسو بمعنی اسپ است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 226- 27). چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است. حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. از دواب مشهور است، گویند این تصرف را فرعون کرده است. (برهان). چارپائی است معروف میان خر و اسب. (انجمن آرای ناصری). حیوانی که از جفتی خر نر و اسب ماده پیدا میشود و بهندی خچر گویند. (غیاث). ستر (مخفف آن). بغل. بغله. قاطر. عدس. ابن ناهق. (المرصع). ابوالاخطل. ابوالاشحج. ابوالحرون. ابوالصقر. ابوفمرس. ابوقضاعه. ابوکعب. ابوالمختار. ابوملعون. (المرصع) : اسفی ̍، استر شتاب تیزرو. بغل، استر نر. بغله، استر ماده. سفواء، استر تیزرو. (منتهی الارب). و از او (از شهر کش) استران نیک خیزد. (حدود العالم) : ای سند چواستر چه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت که همی بر اثر استر او رانی. ناصرخسرو. اگر اشتر و اسب و استر نباشد کجا قهرمانی بود قهرمان را. ناصرخسرو. خلعت های خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). بوعلی بر استری بود بند در پای پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 352). فرمود که بوسهل را بایدبرد حاجب نوبتی او را بر استری نشانده و با سوار و پیاده بسیار بقهندز بردند. (تاریخ بیهقی ص 330). و بر آنجانب رود که سوی افغانستان است بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی ص 261). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 297) .و هر جانوری که دارم از اسب نعلی (؟) و استر... رهاکرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 318). هست مامات اسب و بابا خر تو مشو تر چو خوانمت استر. سنائی. اشتر و استر فزون کردن سزاوارست اگر بار عصیان ترا بر اشترو استر برند. سنائی. خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش طوق اسب وحلقۀ معلوم استر کرده اند. سنائی. و (جمشید) خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه). گر خاتم دست تو نشاید هم حلقه نشاید استران را. خاقانی. دستار خزّ و جبّۀ خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استرنکوترست. خاقانی. روز از برای ثقل کشی موکب بهار پالان بتوسن استر گرما برافکند. خاقانی. لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استری داغ بر ران نماید. خاقانی. دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. با قفل زرست فرج استر با مهره و لعل گردن خر. خاقانی (تحفهالعراقین). - امثال: استر را گفتند پدرت کیست، گفت داییزه ام مادیان است آن جامه که زیر ابرۀ قبا و امثال آن بدوزند و بمد همزه برای ضرورت نظم خوانده اند. (مؤید الفضلاء). و این گفته بر اساسی نیست، چه اصل آستر است با الف ممدوده نه همزۀ مفتوحه. آستر و بطانۀ جامه. (برهان)
در سانسکریت اسوتره که جزء اول آن اسو بمعنی اسپ است. (فرهنگ ایران باستان تألیف پورداود ص 226- 27). چارپائی بارکش و سواری که پدر او خر و مادرش اسب است. حیوانی که از خر نر و مادیان زاید. از دواب مشهور است، گویند این تصرف را فرعون کرده است. (برهان). چارپائی است معروف میان خر و اسب. (انجمن آرای ناصری). حیوانی که از جفتی خر نر و اسب ماده پیدا میشود و بهندی خچر گویند. (غیاث). سَتر (مخفف آن). بغل. بَغله. قاطر. عدس. ابن ناهق. (المرصع). ابوالاخطل. ابوالاشحج. ابوالحرون. ابوالصقر. ابوفمرس. ابوقضاعه. ابوکعب. ابوالمختار. ابوملعون. (المرصع) : اَسْفی ̍، استر شتاب تیزرو. بَغْل، استر نر. بَغْله، استر ماده. سَفْواء، استر تیزرو. (منتهی الارب). و از او (از شهر کش) استران نیک خیزد. (حدود العالم) : ای سند چواستر چه نشینی تو بر استر چون خویشتنی را نکند مرد مسخر. منجیک. چو استر سزاوار پالان و قیدی اگر از پی استرو زین حزینی. ناصرخسرو. تو چه دانی که که بود آن خرک لنگت که همی بر اثر استر او رانی. ناصرخسرو. اگر اشتر و اسب و استر نباشد کجا قهرمانی بود قهرمان را. ناصرخسرو. خلعت های خلیفه را بر استران در صندوقها بار کردند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 376). بوعلی بر استری بود بند در پای پوشیده. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 204). و سیصد پیاده گزیده و استری با زین بیاوردند. (تاریخ بیهقی ص 352). فرمود که بوسهل را بایدبرد حاجب نوبتی او را بر استری نشانده و با سوار و پیاده بسیار بقهندز بردند. (تاریخ بیهقی ص 330). و بر آنجانب رود که سوی افغانستان است بسیار استر سلطانی بسته بودند. (تاریخ بیهقی ص 261). خواجۀ بزرگ از جهت خود رسول را استری فرستاد. (تاریخ بیهقی ص 297) .و هر جانوری که دارم از اسب نعلی (؟) و استر... رهاکرده شده است بسر خود در راه خدا. (تاریخ بیهقی ص 318). هست مامات اسب و بابا خر تو مشو تر چو خوانمت استر. سنائی. اشتر و استر فزون کردن سزاوارست اگر بار عصیان ترا بر اشترو استر برند. سنائی. خواجگان دولت از محصول مال خشک ریش طوق اسب وحلقۀ معلوم استر کرده اند. سنائی. و (جمشید) خر را بر اسب افکند تا استر پدید آمد. (نوروزنامه). گر خاتم دست تو نشاید هم حلقه نشاید استران را. خاقانی. دستار خزّ و جبّۀ خارا نکوست لیک تشریف وعده دادن استرنکوترست. خاقانی. روز از برای ثقل کشی موکب بهار پالان بتوسن استر گرما برافکند. خاقانی. لگام فلک گیر تا زیر رانت کبود استری داغ بر ران نماید. خاقانی. دل کو محفه دار امید است نزد اوست تا چون کشد محفۀ ناز استر سخاش. خاقانی. با قفل زرست فرج استر با مهره و لعل گردن خر. خاقانی (تحفهالعراقین). - امثال: استر را گفتند پدرت کیست، گفت داییزه ام مادیان است آن جامه که زیر ابرۀ قبا و امثال آن بدوزند و بمد همزه برای ضرورت نظم خوانده اند. (مؤید الفضلاء). و این گفته بر اساسی نیست، چه اصل آستر است با الف ممدوده نه همزۀ مفتوحه. آستر و بطانۀ جامه. (برهان)
استیر. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: استر یا هدّسه لفظ اوّل فارسی و بمعنی ستاره میباشد و لفظ دوم عبرانی و بمعنی درخت است و هر دو اسم دختر ابی جایل بود که در مملکت فارس تخمیناً 500 سال قبل از مسیح تولد یافت، و چون پدرش جهان را بدرود گفت، عموزاده اش مردخای وی را بفرزندی پذیرفت و تربیت کرد، و چون اردشیر، وشتی ملکه را طلاق داد استر را برگزید و او بجای وشتی ملکه شد و مورد عواطف شاهانه گردید و بدان واسطه مالیات قوم یهود که در آن وقت در ایران بسیار بود تخفیف یافت. استر بمرتبۀ اعلی ترقی کرده بحدی اقتدار یافت که قوم خود را از بلای قتل عام برهانید و یهودروز فوریم را بیادگاری آن خلاصی تا امروز در کمال دقت نگاه میدارند و بگمان برخی شوهر استر همان ’زرکسیز’ یونانیان است. رجوع به صحیفۀ استر شود - انتهی. کیرش پسر اخشنو (ظ: اخشویرش) بود، و مادرش استر نام بود، از بنی اسرائیل و دین توریت داشت، و بفرمان دانیال کار کردی. (مجمل التواریخ و القصص ص 214). مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است: درکتاب استر (از تورات) (باب 1- 10) حکایتی راجع به خشیارشا ذکر شده، که مضمون آنرا درج میکنیم. سابقاً این حکایت را راجع بدربار اردشیر درازدست میدانستند و حالا هم بعضی که در اقلیّت اند، تردید دارند در اینکه حکایت مزبور راجع به خشیارشا است یا اردشیر مذکور، ولی اندک دقّتی ثابت میکند، که راجع به خشایارشا است، زیرا در توریه اسم اردشیر اول و دوّم یعنی اردشیر درازدست و باحافظه را ارته خشثتا ضبط کرده اند، که با جزئی تصحیحی همان ارته خشثرای کتیبه های این شاهان است، و اگر این حکایت راجع به اردشیر درازدست بود، همین اسم را مینوشتند، نه اخشورش که مصحّف خشایارشا میباشد و از خود اسم اخشورش پیداست، که با وجود اینکه تصحیف شده، به خشیارشا خیلی نزدیکتر از ارته خشثتا میباشد. از این نکته گذشته از رفتار شاه در این حکایت بخوبی دیده میشود، که صفات خشیارشا را توصیف کرده اند نه احوال خلف او را. بهرحال این است مضمون حکایت مذکور: ’در زمان سلطنت اخشورش، این واقعه روی داد’. این همان اخشورش است، که از هند تا حبش بر صدوبیست وهفت ولایت سلطنت میکرد. پادشاه مزبور در سال سوم سلطنت خویش، وقتی که بر کرسی دارالسلطنۀ شوش نشسته بود، ضیافتی برای جمیع سروران و خادمان خود بر پا کرد. تمام بزرگان پارس و ماد از امراء و سروران ولایات در حضور او بودند و شاه در مدت مدید یکصدوهشتاد روز جلال و عظمت دربار خود را نشان میداد. بعد از انقضای آن روزها، پادشاه برای تمام کسانی که در دارالسلطنۀ شوش از خرد و بزرگ بودند، ضیافت هفت روزه در باغ قصر بر پا کرد. پرده ها از کتان سفید و لاجورد با ریسمانهای سفید و ارغوان در حلقه های نقره بر ستونهای مرمر سفید آویخته و تختهای طلا و نقره بر سنگفرشی از سنگ سماق و مرمر سفید و درّ و مرمر سیاه نهاده و ظروف زرّین، که به انواع اشکال ساخته شده بود، از آشامیدنیها مملوّ و شرابهای ملوکانه برحسب کرم پادشاه فراوان و آشامیدن برحسب قانون معین، تا کسی بر کسی تکلف نکند، زیرا پادشاه درباره همه بزرگان خانه اش چنین امر فرموده بود که هر کس موافق میل خود رفتار کند و وشتی ٔ ملکه نیز ضیافتی برای زنان خانه خسروی اخشورش بر پا کرده بود. در روز هفتم، چون پادشاه از نوشیدن شراب سرخوش شد، هفت خواجه سرا یعنی مهومان، بزثا، حربونا، بگشا، ابگشا، زی بژ و کرکس را، که در حضور اخشورش خدمت میکردند، فرمود که وشتی ٔ ملکه را با تاج ملوکانه بحضور پادشاه آرند، تا زیبائی او را بمردم و سروران نشان دهد. زیرا ملکه نیکومنظر بود. اما وشتی نخواست بمجلس شاه درآید. پس پادشاه بسیار خشمناک شد و بهفت نفرسروران پارس، که بینندگان روی ملک و صدرنشین و بوقایع زمانهای گذشته آگاه بودند، گفت موافق قوانین، با وشتی ٔ که از فرمان من سرپیچیده چه باید کرد؟ آنگاه مموکان که یکی از هفت نفر مزبور بود، عرض کرد که وشتی ٔ نه فقط در پیشگاه شاه مقصر است بلکه بتمام رؤسا و جمیع طوایفی که در ولایات شاه میباشند، توهین کرده، زیرا چون رفتار ملکه نزد زنان شایع شود، به آنها خواهد آموخت که اطاعت اوامر شوهرانشان نکنند. بنابراین، اگر شاه صلاح بداند، خوبست فرمانی صادر شود، که ملکه وشتی ٔ دیگر حق ندارددر پیشگاه شاه حاضر شود و زنی دیگر تاج او را بر سرنهد. این فرمان صادر شد و پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبائی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت بپایتخت آورده بدست خواجه سرائی هی جای نام میسپردند. در آنوقت در شوش یک نفر یهودی بود مردخا نام، پسر پائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسّه نام که نیکومنظر بود. چون پدر و مادر دختر مرده بودند، مردخا اورا بدختری پذیرفته تربیت میکرد. او را هم آورده بدست خواجه سرا سپردند. این دختر خواجه را بسیار خوش آمد، و هفت کنیز برای خدمت او معین کرده سپرد، آنچه اسباب زینت است برای او مهیا سازند. هدسه بکسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است، زیرا مردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید. پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مرّ و عطریات گرانبها، در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه ویرا بسایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد. پس از آن او را استر نامیدند، که بپارسی بمعنی ستاره است. مقارن این احوال مردخا کنگاشی را که دو نفر از خواجه سرایان بغتان، وتارس نامان بر ضدّ شاه ترتیب داده بودند، کشف کرده قضیه را توسط استر به اطلاع شاه رساند. شاه آن دو نفر را بدار آویخت. در دربار هامان نامی مورد توجه شاه بود و او از این جهت، که مردخا به او تعظیم نمیکرد، کینۀ او را در دل گرفت. و وقتی که دانست مردخا یهودی است، در صدد برآمد، که او و تمام یهودیها را بکشد. برای آنکه در کدام ماه به این کار مبادرت کند، قرعه انداخت و قرعه بماه دوازدهم درآمد. بعد هامان بشاه چنین گفت: مردمی هستند در مملکت تو، که در اطراف واکناف آن پراکنده اند، قوانین جدید و آداب مخصوص دارند و فرامین ترا اطاعت نمیکنند، اجازه بده، آنها را بکشند من ده هزار وزنه نقره بتو میدهم. شاه انگشتر خود را از انگشت بیرون آورده به او داد و گفت نقره و هم این مردم را بتو دادم. هرچه خواهی بکن. و پس از آن هامان پسر همّد آثای آگاگی بتمام ایالات فرمان صادر کرد که در روز معین تمام یهودیها را از مرد و زن، بزرگ و کوچک بکشند. مردخااز قضیه آگاه و سخت اندوهگین گردید. بر اثر غم و الم بسیار لباسهای خود را کنده کیسه ای در بر کرد و خاکستر بر سر ریخت. استر چون حال او را چنین دید، جهت او را پرسید. او سواد فرمان شاه را برای استر فرستاد، و گفت این است سبب غم و اندوه من. حالا آنچه توانی برای نجات هم کیشان خود بکن. استر جواب داد: رسم این است، که هر کس داخل اطاق درونی عمارت شاه شود، محکوم به اعدام میگردد، مگر اینکه شاه دست خود را بطرف او دراز کند. با وجود این من این کار را خواهم کرد ولی لازم است بیهودیها بگوئی، که سه روز تمام برای نجات من دعا کنند و روزه بگیرند. روز سوم استر لباسهای ملوکانۀ خود را در بر کرده به اطاق درونی شاه داخل شد.شاه دست خود را بطرف او دراز کرده گفت: استر ترا چه میشود؟ استر گفت من از شاه خواستارم، که امروز با هامان میهمان من باشند. شاه پذیرفت و پس از اینکه در میهمانی ملکه، شراب زیاد نوشید، رو به استر کرده گفت: خواهش تو چیست ؟ بگو تا بجا آرم، اگر نصف مملکتم رابخواهی میدهم. استر اجازه خواست مطلب خود را در میهمانی روز دیگر بگوید و هامان را باز دعوت کرد اما هامان سپرده بود، داری برای بدار آویختن مردخا ببلندی 50 ارش تهیه کنند. شب شاه را خواب نبرد و فرمود، تا سالنامه های سلطنتش را بخوانند. خواننده رسید بجائی، که راجع بکشف کنگاش بغتان و تارس بود. شاه پرسید که چه پاداشی بمردخا در ازای این خدمت دادم. خدمه گفتند: پاداشی ندادی. در این وقت هامان وارد شد شاه از او پرسید چه باید کرد درباره چنین کسی، که شاه میخواهد سرافرازش کند؟ هامان، بتصور اینکه مقصود شاه خود اوست گفت چنین کس را باید بفرمائی لباس شاه بپوشد براسب شاه سوار شود تاج شاهی بر سر گذارد و اول مرد دربار در پیش او حرکت کرده بمردم بگوید، چنین کند شاه، چون بخواهد کسی را سرافراز بدارد. شاه گفت در حال برو و همین چیزهائی که گفتی، درباره مردخا بکن. هامان چنان کرد و بعد بی اندازه مهموم و مغموم بخانه برگشت. پس از آن خواجه سرایان آمده او را به مهمانی ملکه بردند. شاه بعد از صرف غذا و شراب باز از ملکه پرسید مطلب چیست ؟ آنچه خواهی بخواه. ملکه گفت: اگر من مورد عنایت شاه هستم حیات من و ملتم را تأمین کن، چه ما دشمنی بی رحم داریم. شاه پرسید، که این دشمن کیست ؟ملکه هامان را نشان داد. هامان نتوانست کلمه ای بگوید و چشمان خود را بزیر انداخت. پس از آن شاه غضبناک برخاسته داخل باغ شد، هامان نیز برخاست و از ملکه تمنی کرد او را از مرگ نجات دهد، زیرا دانست که شاه قصد کشتن او را کرده. پس از لحظه ای چند شاه برگشت و دید، که هامان به بستری که استر بر آن بود افتاده. شاه گفت ’عجب ! او در خانه من و در حضور من بملکه زور میگوید’. همینکه این سخن از دهان شاه بیرون آمد روی هامان را با پارچه پوشیدند. این علامت حکم اعدام بود.یکی از خواجه سرایان بشاه گفت: چوبۀ داری هست، که هامان برای مردخا تهیه کرده. شاه جواب داد: الاّن او را بهمان دار بکشید. در همین روز مردخا بحضور شاه آمد، چه استر اعتراف کرد، که این مرد از اقربای اوست.پس از آن استر بپای شاه افتاده با چشمان پر از اشک درخواست کرد، جلوگیری کند. شاه گفت: حکمی، چنانکه خواهی خطاب بیهودیها بنویسان و بمهر من برسان. معمول مملکت این بود، که کسی نمی توانست در مقابل چنین حکمی، که به اسم شاه صادر شده و بمهر او رسیده بود، مقاومت کند. بعد بیدرنگ دبیران را خواسته گفتند، حکمی بیهودیها و بزرگان و حکام 127 ولایت، که تابع شاه و ازهند تا حبشه بودند، بنویسند. این حکم را بزبانها و خطوط مختلف نوشتند تا در ایالات بتوانند بخوانند. احکام را چابک سوارانی، که بر اسبهای ممتاز و قاطر سوار بوده حرکت میکردند، به ایالات مختلف رسانیدند و یهودیها انتقام خود را از دشمنانشان کشیده عده زیاد از آنها را در شوش کشتند. این است مضمون حکایت استر و مردخا، و اگر از شاخ و برگهای داستانی آن صرف نظر کنیم، اطلاعاتی که میدهد، همان است که مورخین یونانی هم داده اند: وسعت مملکت از هند تا حبشه موافق تاریخ است. هفت نفر مشاور مخصوص همان کسانند، که هرودوت هفت نفر قضات شاهی نامیده، اینها رؤسای هفت خانوادۀ درجۀ اول پارس و ماد بودند. درین حکایت بسالنامه ها اشاره شده. کتزیاس هم در این باب ذکری کرده، این سالنامه ها را دیفترای بازیلیکامی یعنی دفاتر شاهی نامیده و هرودوت، چنانکه گذشت میگوید در جنگ سالامین دبیران شاه اسامی اشخاصی را که خوب میجنگیدند، ثبت میکردند.در باب بستری، که بر آن نشسته غذا صرف میکردند، نیزدر سه جای کتاب هرودوت، چنانکه گذشت، ذکری شده. چابک سواران نیز همانند که از منبع یونانی میدانیم (نوشته های هرودوت و گزنفون که در جای خود بیاید). خود اخشورش هم از حیث صفات شبیه همان خشیارشا است که یونانیان توصیف کرده اند، یعنی شخصی است بزرگ منش و بلندنظر، که دوازده هزار وزنه نقره را ردّ میکند، چنانکه موافق نوشته های هرودوت، تقدیمی چندین میلیونی پاثیوس لیدی را رد کرد. از طرف دیگر بوالهوس، کم عقل و ضعیف النفس است، چه اختیار امور مملکت را به آسانی به این و آن میدهد. تجملات دربار و غیره هم همان است که از منبع یونانی معلوم است. در خاتمه باید گفت که این ضیافت قبل از عزیمت خشیارشا، یا اخشورش توریه، به جنگ یونان بوده و هرودوت هم اشاره بگرد آمدن بزرگان مرکز و ایالات در شوش کرده، منتهی مورخ مذکور گوید، که برای مشورتی راجع به جنگ یونان این مجلس بزرگ منعقد شده بود. راجع به اسم ملکه، که توریه او را وشتی نامیده ظن ّ قوی این است که اسم مذکور مصحف وهشتیه است، که بزبان کنونی بهشت یا بهترین باید گفت، ازینجا بایدحدس زد، که این اسم در واقع لقبی بوده. هرودوت اسم ملکه را آمس تریس نوشته، که ممکن است یونانی شدۀ هماشتر یعنی همای مملکت باشد. امّا تخالفی، که بین حکایات مزبور و نوشته های هرودوت دیده میشود، این است، که آمس تریس هیچگاه مغضوب نشد و چندان بزیست، که بکهولت رسید. نوشته های اشیل در نمایش حزن انگیز ’پارسیها’ هم نمیرساند که او مغضوب شده باشد، بنابراین ممکن است، که وشتی ٔ زنی غیر از آمس تریس بوده و بعد زنی دیگر جای او را گرفته و درکتاب استر و مردخا، [از جهت تقرب بشاه] ، وشتی ٔ راملکه دانسته باشند. (ایران باستان صص 897- 904)
استیر. مؤلف قاموس کتاب مقدس آرد: استر یا هدّسه لفظ اوّل فارسی و بمعنی ستاره میباشد و لفظ دوم عبرانی و بمعنی درخت است و هر دو اسم دختر ابی جایل بود که در مملکت فارس تخمیناً 500 سال قبل از مسیح تولد یافت، و چون پدرش جهان را بدرود گفت، عموزاده اش مردخای وی را بفرزندی پذیرفت و تربیت کرد، و چون اردشیر، وشتی ملکه را طلاق داد استر را برگزید و او بجای وشتی ملکه شد و مورد عواطف شاهانه گردید و بدان واسطه مالیات قوم یهود که در آن وقت در ایران بسیار بود تخفیف یافت. استر بمرتبۀ اعلی ترقی کرده بحدی اقتدار یافت که قوم خود را از بلای قتل عام برهانید و یهودروز فوریم را بیادگاری آن خلاصی تا امروز در کمال دقت نگاه میدارند و بگمان برخی شوهر استر همان ’زرکسیز’ یونانیان است. رجوع به صحیفۀ استر شود - انتهی. کیرش پسر اخشنو (ظ: اخشویرش) بود، و مادرش استر نام بود، از بنی اسرائیل و دین توریت داشت، و بفرمان دانیال کار کردی. (مجمل التواریخ و القصص ص 214). مرحوم پیرنیا در ایران باستان آورده است: درکتاب استر (از تورات) (باب 1- 10) حکایتی راجع به خشیارشا ذکر شده، که مضمون آنرا درج میکنیم. سابقاً این حکایت را راجع بدربار اردشیر درازدست میدانستند و حالا هم بعضی که در اقلیّت اند، تردید دارند در اینکه حکایت مزبور راجع به خشیارشا است یا اردشیر مذکور، ولی اندک دِقّتی ثابت میکند، که راجع به خشایارشا است، زیرا در توریه اسم اردشیر اول و دوّم یعنی اردشیر درازدست و باحافظه را اَرْتَه خشثتا ضبط کرده اند، که با جزئی تصحیحی همان اَرتَه خشثرای کتیبه های این شاهان است، و اگر این حکایت راجع به اردشیر درازدست بود، همین اسم را مینوشتند، نه اَخشورش که مصحّف خشایارشا میباشد و از خود اسم اخشورش پیداست، که با وجود اینکه تصحیف شده، به خشیارشا خیلی نزدیکتر از اَرتَه خَشَثتا میباشد. از این نکته گذشته از رفتار شاه در این حکایت بخوبی دیده میشود، که صفات خشیارشا را توصیف کرده اند نه احوال خلف او را. بهرحال این است مضمون حکایت مذکور: ’در زمان سلطنت اَخشورِش، این واقعه روی داد’. این همان اَخشورِش است، که از هند تا حبش بر صدوبیست وهفت ولایت سلطنت میکرد. پادشاه مزبور در سال سوم سلطنت خویش، وقتی که بر کرسی دارالسلطنۀ شوش نشسته بود، ضیافتی برای جمیع سروران و خادمان خود بر پا کرد. تمام بزرگان پارس و ماد از امراء و سروران ولایات در حضور او بودند و شاه در مدت مدید یکصدوهشتاد روز جلال و عظمت دربار خود را نشان میداد. بعد از انقضای آن روزها، پادشاه برای تمام کسانی که در دارالسلطنۀ شوش از خرد و بزرگ بودند، ضیافت هفت روزه در باغ قصر بر پا کرد. پرده ها از کتان سفید و لاجورد با ریسمانهای سفید و ارغوان در حلقه های نُقره بر ستونهای مرمر سفید آویخته و تختهای طلا و نقره بر سنگفرشی از سنگ سماق و مرمر سفید و دُرّ و مرمر سیاه نهاده و ظروف زرّین، که به انواع اَشکال ساخته شده بود، از آشامیدنیها مملُوّ و شرابهای ملوکانه برحسب کرم پادشاه فراوان و آشامیدن برحسب قانون معین، تا کسی بر کسی تکلف نکند، زیرا پادشاه درباره همه بزرگان خانه اش چنین امر فرموده بود که هر کس موافق میل خود رفتار کند و وَشْتی ٔ ملکه نیز ضیافتی برای زنان خانه خسروی اخشورش بر پا کرده بود. در روز هفتم، چون پادشاه از نوشیدن شراب سرخوش شد، هفت خواجه سرا یعنی مِهومان، بِزَثا، حربونا، بگشا، اَبگشا، زِی بَژ و کرکس را، که در حضور اخشورش خدمت میکردند، فرمود که وَشْتی ٔ ملکه را با تاج ملوکانه بحضور پادشاه آرند، تا زیبائی او را بمردم و سروران نشان دهد. زیرا ملکه نیکومنظر بود. اما وشتی نخواست بمجلس شاه درآید. پس پادشاه بسیار خشمناک شد و بهفت نفرسروران پارس، که بینندگان روی ملک و صدرنشین و بوقایع زمانهای گذشته آگاه بودند، گفت موافق قوانین، با وَشْتی ٔ که از فرمان من سرپیچیده چه باید کرد؟ آنگاه مموکان که یکی از هفت نفر مزبور بود، عرض کرد که وَشْتی ٔ نه فقط در پیشگاه شاه مقصر است بلکه بتمام رؤسا و جمیع طوایفی که در ولایات شاه میباشند، توهین کرده، زیرا چون رفتار ملکه نزد زنان شایع شود، به آنها خواهد آموخت که اطاعت اوامر شوهرانشان نکنند. بنابراین، اگر شاه صلاح بداند، خوبست فرمانی صادر شود، که ملکه وشتی ٔ دیگر حق ندارددر پیشگاه شاه حاضر شود و زنی دیگر تاج او را بر سرنهد. این فرمان صادر شد و پس از آن به اطراف و اکناف مملکت اشخاصی فرستادند، تا دختری بیابند که در زیبائی سرآمد دختران مملکت باشد و دختران بسیار از اطراف مملکت بپایتخت آورده بدست خواجه سرائی هی جای نام میسپردند. در آنوقت در شوش یک نفر یهودی بود مُردَخا نام، پسر پائیر و از نژاد بنیامین. این مرد عموزاده ای داشت هدسّه نام که نیکومنظر بود. چون پدر و مادر دختر مرده بودند، مُردخا اورا بدختری پذیرفته تربیت میکرد. او را هم آورده بدست خواجه سرا سپردند. این دختر خواجه را بسیار خوش آمد، و هفت کنیز برای خدمت او معین کرده سپرد، آنچه اسباب زینت است برای او مهیا سازند. هدسه بکسی نمیگفت از کدام مملکت و چه ملتی است، زیرا مُردخا به او سپرده بود که در این باب چیزی نگوید. پس از یکسال تربیت و مالش بدن دختر با مُرّ و عطریات گرانبها، در روز معین او را نزد شاه بردند و شاه ویرا بسایر زنان ترجیح داد و تاج بر سر او نهاد. پس از آن او را اِستر نامیدند، که بپارسی بمعنی ستاره است. مقارن این احوال مُردخا کنگاشی را که دو نفر از خواجه سرایان بغتان، وتارس نامان بر ضدّ شاه ترتیب داده بودند، کشف کرده قضیه را توسط اِستر به اطلاع شاه رساند. شاه آن دو نفر را بدار آویخت. در دربار هامان نامی مورد توجه شاه بود و او از این جهت، که مُردَخا به او تعظیم نمیکرد، کینۀ او را در دل گرفت. و وقتی که دانست مردخا یهودی است، در صدد برآمد، که او و تمام یهودیها را بکشد. برای آنکه در کدام ماه به این کار مبادرت کند، قرعه انداخت و قرعه بماه دوازدهم درآمد. بعد هامان بشاه چنین گفت: مردمی هستند در مملکت تو، که در اطراف واکناف آن پراکنده اند، قوانین جدید و آداب مخصوص دارند و فرامین ترا اطاعت نمیکنند، اجازه بده، آنها را بکشند من ده هزار وزنه نقره بتو میدهم. شاه انگشتر خود را از انگشت بیرون آورده به او داد و گفت نقره و هم این مردم را بتو دادم. هرچه خواهی بکن. و پس از آن هامان پسر هَمّد آثای آگاگی بتمام ایالات فرمان صادر کرد که در روز معین تمام یهودیها را از مرد و زن، بزرگ و کوچک بکشند. مردخااز قضیه آگاه و سخت اندوهگین گردید. بر اثر غم و الم بسیار لباسهای خود را کنده کیسه ای در بر کرد و خاکستر بر سر ریخت. استر چون حال او را چنین دید، جهت او را پرسید. او سواد فرمان شاه را برای استر فرستاد، و گفت این است سبب غم و اندوه من. حالا آنچه توانی برای نجات هم کیشان خود بکن. استر جواب داد: رسم این است، که هر کس داخل اطاق درونی عمارت شاه شود، محکوم به اعدام میگردد، مگر اینکه شاه دست خود را بطرف او دراز کند. با وجود این من این کار را خواهم کرد ولی لازم است بیهودیها بگوئی، که سه روز تمام برای نجات من دعا کنند و روزه بگیرند. روز سوم استر لباسهای ملوکانۀ خود را در بر کرده به اطاق درونی شاه داخل شد.شاه دست خود را بطرف او دراز کرده گفت: استر ترا چه میشود؟ استر گفت من از شاه خواستارم، که امروز با هامان میهمان من باشند. شاه پذیرفت و پس از اینکه در میهمانی ملکه، شراب زیاد نوشید، رو به استر کرده گفت: خواهش تو چیست ؟ بگو تا بجا آرم، اگر نصف مملکتم رابخواهی میدهم. استر اجازه خواست مطلب خود را در میهمانی روز دیگر بگوید و هامان را باز دعوت کرد اما هامان سپرده بود، داری برای بدار آویختن مردخا ببلندی 50 ارش تهیه کنند. شب شاه را خواب نبرد و فرمود، تا سالنامه های سلطنتش را بخوانند. خواننده رسید بجائی، که راجع بکشف کنگاش بغتان و تارس بود. شاه پرسید که چه پاداشی بمردخا در ازای این خدمت دادم. خَدمه گفتند: پاداشی ندادی. در این وقت هامان وارد شد شاه از او پرسید چه باید کرد درباره چنین کسی، که شاه میخواهد سرافرازش کند؟ هامان، بتصور اینکه مقصود شاه خود اوست گفت چنین کس را باید بفرمائی لباس شاه بپوشد براسب شاه سوار شود تاج شاهی بر سر گذارد و اول مرد دربار در پیش او حرکت کرده بمردم بگوید، چنین کند شاه، چون بخواهد کسی را سرافراز بدارد. شاه گفت در حال برو و همین چیزهائی که گفتی، درباره مردخا بکن. هامان چنان کرد و بعد بی اندازه مهموم و مغموم بخانه برگشت. پس از آن خواجه سرایان آمده او را به مهمانی ملکه بردند. شاه بعد از صرف غذا و شراب باز از ملکه پرسید مطلب چیست ؟ آنچه خواهی بخواه. ملکه گفت: اگر من مورد عنایت شاه هستم حیات من و ملتم را تأمین کن، چه ما دشمنی بی رحم داریم. شاه پرسید، که این دشمن کیست ؟ملکه هامان را نشان داد. هامان نتوانست کلمه ای بگوید و چشمان خود را بزیر انداخت. پس از آن شاه غضبناک برخاسته داخل باغ شد، هامان نیز برخاست و از ملکه تمنی کرد او را از مرگ نجات دهد، زیرا دانست که شاه قصد کشتن او را کرده. پس از لحظه ای چند شاه برگشت و دید، که هامان به بستری که اِستر بر آن بود افتاده. شاه گفت ’عجب ! او در خانه من و در حضور من بملکه زور میگوید’. همینکه این سخن از دهان شاه بیرون آمد روی هامان را با پارچه پوشیدند. این علامت حکم اعدام بود.یکی از خواجه سرایان بشاه گفت: چوبۀ داری هست، که هامان برای مردخا تهیه کرده. شاه جواب داد: الاَّن او را بهمان دار بکشید. در همین روز مُردخا بحضور شاه آمد، چه اِستر اعتراف کرد، که این مرد از اقربای اوست.پس از آن اِستر بپای شاه افتاده با چشمان پر از اشک درخواست کرد، جلوگیری کند. شاه گفت: حکمی، چنانکه خواهی خطاب بیهودیها بنویسان و بمُهر من برسان. معمول مملکت این بود، که کسی نمی توانست در مقابل چنین حکمی، که به اسم شاه صادر شده و بمهر او رسیده بود، مقاومت کند. بعد بیدرنگ دبیران را خواسته گفتند، حکمی بیهودیها و بزرگان و حکام 127 ولایت، که تابع شاه و ازهند تا حبشه بودند، بنویسند. این حکم را بزبانها و خطوط مختلف نوشتند تا در ایالات بتوانند بخوانند. احکام را چابک سوارانی، که بر اسبهای ممتاز و قاطر سوار بوده حرکت میکردند، به ایالات مختلف رسانیدند و یهودیها انتقام خود را از دشمنانشان کشیده عده زیاد از آنها را در شوش کشتند. این است مضمون حکایت اِستر و مُردخا، و اگر از شاخ و برگهای داستانی آن صرف نظر کنیم، اطلاعاتی که میدهد، همان است که مورخین یونانی هم داده اند: وسعت مملکت از هند تا حبشه موافق تاریخ است. هفت نفر مشاور مخصوص همان کسانند، که هرودوت هفت نفر قضات شاهی نامیده، اینها رؤسای هفت خانوادۀ درجۀ اول پارس و ماد بودند. درین حکایت بسالنامه ها اشاره شده. کتزیاس هم در این باب ذکری کرده، این سالنامه ها را دیفترای بازیلیکامی یعنی دفاتر شاهی نامیده و هرودوت، چنانکه گذشت میگوید در جنگ سالامین دبیران شاه اسامی اشخاصی را که خوب میجنگیدند، ثبت میکردند.در باب بستری، که بر آن نشسته غذا صرف میکردند، نیزدر سه جای کتاب هرودوت، چنانکه گذشت، ذکری شده. چابک سواران نیز همانند که از منبع یونانی میدانیم (نوشته های هرودوت و گزنفون که در جای خود بیاید). خود اخشورش هم از حیث صفات شبیه همان خشیارشا است که یونانیان توصیف کرده اند، یعنی شخصی است بزرگ منش و بلندنظر، که دوازده هزار وزنه نقره را ردّ میکند، چنانکه موافق نوشته های هرودوت، تقدیمی چندین میلیونی پاثیوس لیدی را رد کرد. از طرف دیگر بوالهوس، کم عقل و ضعیف النفس است، چه اختیار امور مملکت را به آسانی به این و آن میدهد. تجملات دربار و غیره هم همان است که از منبع یونانی معلوم است. در خاتمه باید گفت که این ضیافت قبل از عزیمت خشیارشا، یا اخشورش توریه، به جنگ یونان بوده و هرودوت هم اشاره بگرد آمدن بزرگان مرکز و ایالات در شوش کرده، منتهی مورخ مذکور گوید، که برای مشورتی راجع به جنگ یونان این مجلس بزرگ منعقد شده بود. راجع به اسم ملکه، که توریه او را وَشتی نامیده ظن ّ قوی این است که اسم مذکور مُصحف وَهِشتیه است، که بزبان کنونی بهشت یا بهترین باید گفت، ازینجا بایدحدس زد، که این اسم در واقع لقبی بوده. هرودوت اسم ملکه را آمِس تریس نوشته، که ممکن است یونانی شدۀ هماشَتْر یعنی همای مملکت باشد. امّا تخالفی، که بین حکایات مزبور و نوشته های هرودوت دیده میشود، این است، که آمِس تریس هیچگاه مغضوب نشد و چندان بزیست، که بکهولت رسید. نوشته های اِشیل در نمایش حزن انگیز ’پارسیها’ هم نمیرساند که او مغضوب شده باشد، بنابراین ممکن است، که وشتی ٔ زنی غیر از آمس تریس بوده و بعد زنی دیگر جای او را گرفته و درکتاب استر و مردخا، [از جهت تقرب بشاه] ، وشتی ٔ راملکه دانسته باشند. (ایران باستان صص 897- 904)
حاکم نشین ناحیۀ تارن در ساحل ’اگو’ مصب تارن، جمیت 30781 تن، راه آهن دارد تا 24هزارگزی جنوب شرقی ’البی’ محصول آن انواع پارچه های پشمی، و ماهوت و شبکلاه و جوراب و پوست است، زادگاه ’داسیه’، ’ساباتیه’ میباشد، تمام ناحیه 19 کانتن و 154 کمون و 158000 نفر جمعیت دارد
حاکم نشین ناحیۀ تارن در ساحل ’اگو’ مصب تارن، جمیت 30781 تن، راه آهن دارد تا 24هزارگزی جنوب شرقی ’البی’ محصول آن انواع پارچه های پشمی، و ماهوت و شبکلاه و جوراب و پوست است، زادگاه ’داسیه’، ’ساباتیه’ میباشد، تمام ناحیه 19 کانتن و 154 کمون و 158000 نفر جمعیت دارد
بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است. (آنندراج) : درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر. دقیقی. ستاره ندیدم، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم ازخویشتن. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر. فرخی. مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین. (ویس و رامین). و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. (تاریخ بیهقی ص 32). کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. (تاریخ بیهقی). اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان از خاندان حق تو مکن زاستر مرا. ناصرخسرو. دعای من ز دو لب زاستر همی نشود بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا. مسعودسعد. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایۀ زمین زاستر. مسعودسعد. ساقی می، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته. خاقانی. دلم ز راه هوای تو برنمی گردد هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد. خاقانی. همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش، زاستر است. خاقانی. چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند. کمال الدین اسماعیل. بنشست آفتاب به پهلوی تو ز قدر چرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر. شمس فخری. ، بالاتر. (شرفنامۀ منیری) : چون بهمه حرف علم درکشید زاستر از عرش علم برکشید. نظامی. به کنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانش زاستر دیدم. کمال الدین اسماعیل. قبای ترا چرخ باد آستر جنابت بود از فلک زاستر. منیری. ، جدا. یک سوی. (شرفنامۀ منیری).
بمعنی زانسوتر و از آن طرف تر، دورتر و پستتر باشد. (برهان قاطع). مخفف زانسوتر است. (آنندراج) : درنگی که گفتم که پروین همی نخواهد شد از تارکم زاستر. دقیقی. ستاره ندیدم، ندیدم رهی به دل زاستر ماندم ازخویشتن. ابوشکور (از لغت فرس اسدی). برو آیم و زاستر نگذرم نخواهم که رنج آید از لشکرم. فردوسی. هیچ علم از عقل او موئی نگردد بازپس هیچ فضل از خلق او گامی نگردد زاستر. فرخی. مجنبان گیسوانش را ز بالین ز چشمش زاستر کن خواب نوشین. (ویس و رامین). و آنچه صلاح من در آن است و تو بینی و مثال دهی... از آن زاستر نشوم. (تاریخ بیهقی ص 32). کس را از این سالاران زهره نباشد که از مثال تو زاستر شود. (تاریخ بیهقی). اندر رضای خویش تو یا رب به دو جهان از خاندان حق تو مکن زاستر مرا. ناصرخسرو. دعای من ز دو لب زاستر همی نشود بدان سبب که رسیدم بجایگاه دعا. مسعودسعد. چو روشن شد از نور خور باختر شد از چشم سایۀ زمین زاستر. مسعودسعد. ساقی می، توبه را برده پس کوه قاف بلکه ز کوه عدم زاستر انداخته. خاقانی. دلم ز راه هوای تو برنمی گردد هوای تو ز دلم زاستر نمی گردد. خاقانی. همه جور زمانه بر فضلا است بوالفضول از جفاش، زاستر است. خاقانی. چندین هزار خلق ز جاه تو در پناه شاید که در میانه مرا زاستر کنند. کمال الدین اسماعیل. بنشست آفتاب به پهلوی تو ز قدر چرخش بدید و گفت که ای خیره زاستر. شمس فخری. ، بالاتر. (شرفنامۀ منیری) : چون بهمه حرف علم درکشید زاستر از عرش علم برکشید. نظامی. به کنه مدحت او چون رسی که من باری بسی ز خطۀ امکانش زاستر دیدم. کمال الدین اسماعیل. قبای ترا چرخ باد آستر جنابت بود از فلک زاستر. منیری. ، جدا. یک سوی. (شرفنامۀ منیری).
لوئی. عالم کیمیاوی بزرگ فرانسه. مولد وی به دل بسال 1822م. / 1237 هجری قمری وفات در سنۀ 1895م. 1312/ هجری قمری وی پس از ختم تحصیلات خویش در پاریس به معلمی کلژ دوبزانسون منتخب شد (1840) و سه سال بعد به دارالمعلمین عالی راه یافت و سپس آگرژه در علوم طبیعی و دکتر در علوم (1847) و معلم مدرسه دیژون گردید و در 1852 در دانشکدۀاستراسبورگ به استادی علم شیمی نائل گشت و پس از چندی توقف در لیل او را به پاریس خواندند و به مدیریت تحقیقات علمی دارالمعلمین منصوب گردید (1857) و بعد عضو آکادمی علوم و از 1887 تا 1889 با حفظ سمت مزبورمنشی دائمی آکادمی بود و بعضویت آکادمی فرانسه و طب و چند مؤسسۀ علمی خارجی نیز انتخاب شد. در جنگ 1870 تمام عناوینی را که دولت آلمان به وی داده بود ازراه اعتراض بدان دولت بازفرستاد. در 1874 مجلس ملی راتبه ای به مبلغ 25000 فرانک در سال برای وی تصویب کرد و این اعتبار پس از فوت او قابل انتقال به زن و فرزندان او بود. در سال 1895م. در جشن ولادت این دانشمند در سوربن تظاهرات علمی عظیمی صورت گرفت. او در تخمیر و بیماریهای کرم ابریشم و عموم امراض ساریه و بالخاصّه مرض هاری (داءالکلب) نظریه های بدع آورد و در امر دفع عفونت و میکربها اکتشافات او اصول معالجات و مداوای امراض را که تا بدان روز متداول بود یکباره زیر و زبر کرد و پایۀ تداوی را بر اساس نو نهاد
لوئی. عالم کیمیاوی بزرگ فرانسه. مولد وی به دُل بسال 1822م. / 1237 هجری قمری وفات در سنۀ 1895م. 1312/ هجری قمری وی پس از ختم تحصیلات خویش در پاریس به معلمی کلژ دوبزانسون منتخب شد (1840) و سه سال بعد به دارالمعلمین عالی راه یافت و سپس آگرژه در علوم طبیعی و دکتر در علوم (1847) و معلم مدرسه دیژون گردید و در 1852 در دانشکدۀاستراسبورگ به استادی علم شیمی نائل گشت و پس از چندی توقف در لیل او را به پاریس خواندند و به مدیریت تحقیقات علمی دارالمعلمین منصوب گردید (1857) و بعد عضو آکادمی علوم و از 1887 تا 1889 با حفظ سمت مزبورمنشی دائمی آکادمی بود و بعضویت آکادمی فرانسه و طب و چند مؤسسۀ علمی خارجی نیز انتخاب شد. در جنگ 1870 تمام عناوینی را که دولت آلمان به وی داده بود ازراه اعتراض بدان دولت بازفرستاد. در 1874 مجلس ملی راتبه ای به مبلغ 25000 فرانک در سال برای وی تصویب کرد و این اعتبار پس از فوت او قابل انتقال به زن و فرزندان او بود. در سال 1895م. در جشن ولادت این دانشمند در سوربن تظاهرات علمی عظیمی صورت گرفت. او در تخمیر و بیماریهای کرم ابریشم و عموم امراض ساریه و بالخاصّه مرض هاری (داءالکلب) نظریه های بدع آورد و در امر دفع عفونت و میکرُبها اکتشافات او اصول معالجات و مداوای امراض را که تا بدان روز متداول بود یکباره زیر و زبر کرد و پایۀ تداوی را بر اساس نو نهاد
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان واقع در 18000گزی شمال باختری قصبه رزن و 2000گزی سلطان آباد. هوای آن سردسیر و دارای 219 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، مختصر انگور و صیفی و شغل اهالی زراعت وگله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
دهی است از دهستان سردرود بخش رزن شهرستان همدان واقع در 18000گزی شمال باختری قصبه رزن و 2000گزی سلطان آباد. هوای آن سردسیر و دارای 219 تن سکنه است. آب آن از قنات تأمین میشود. محصول آن غلات، مختصر انگور و صیفی و شغل اهالی زراعت وگله داری است. راه مالرو دارد و در تابستان اتومبیل از آن میتوان برد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
نمو و تکامل تخم تا مرحله جنین دو برگه یی بعبارت دیگر رسیدن جنین است بمرحله گاسترولا توضیح بسیاری از جانورانی که در مرحله پست تکاملی قرار دارند در نمو جنینی فقط تا مرحله گاسترولا میرسند و دارای ساختمان بدنی بسیار ساده ای هستند مانند کیسه تنان که بدنشان فقط از دو طبقه سلولها اکتودرمی و آندودرمی ساخته شده است و در سلسله طبقه بندی جانوران پر سلولی در اولین شاخه یعنی پست ترین درجه تکاملی قرار میگیرند. نمونه ای از جانوران شاخه کیسه تنان ئیدروچتر دریا یی میباشد
نمو و تکامل تخم تا مرحله جنین دو برگه یی بعبارت دیگر رسیدن جنین است بمرحله گاسترولا توضیح بسیاری از جانورانی که در مرحله پست تکاملی قرار دارند در نمو جنینی فقط تا مرحله گاسترولا میرسند و دارای ساختمان بدنی بسیار ساده ای هستند مانند کیسه تنان که بدنشان فقط از دو طبقه سلولها اکتودرمی و آندودرمی ساخته شده است و در سلسله طبقه بندی جانوران پر سلولی در اولین شاخه یعنی پست ترین درجه تکاملی قرار میگیرند. نمونه ای از جانوران شاخه کیسه تنان ئیدروچتر دریا یی میباشد
فرانسوی ک دو برگه یکی از چهره های زه فرایند گوالش مرحله ای از نمو جنین که در دنباله مرحله بلاستولا قرار دارد. در این مرحله دو طبقه سلول مشخص میشود: یکی طبقه خارجی بنام اکتودرم و دیگر طبقه داخلب نام آندودرم
فرانسوی ک دو برگه یکی از چهره های زه فرایند گوالش مرحله ای از نمو جنین که در دنباله مرحله بلاستولا قرار دارد. در این مرحله دو طبقه سلول مشخص میشود: یکی طبقه خارجی بنام اکتودرم و دیگر طبقه داخلب نام آندودرم
واقع در سمت راست آنکه در راست بود:) آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سمت چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند . (، صحیح تر درست تر
واقع در سمت راست آنکه در راست بود:) آنکه از سوی راست اوست هندوان دارند و آنکه از سمت چپ اوست ترکان دارند و دیگر خزریان دارند و آنکه از راستر بربریان دارند . (، صحیح تر درست تر
استر ماده در خواب مولازاده بود. اگر استرنر بود سفر بود و بعضی از استادان این صناعت گفته اند: استر نر مرد بود و استر ماده، زن. اگر بیند از کسی استر ماده بخرید، دلیل که از کسی کنیزک بخرد. اگر بیند که استر ماده بفروخت، دلیل که کنیزک بفروشد یا از کنیزک جدا شود. اگر دید که بر استر ماده نشسته بود، دلیل که زنی کند که هرگز وی را فرزند نیاید. اگر بیند که بر استر نر نشسته بود، دلیل که عمر وی دراز بود و مرداش حاصل شود. اگر بیند استر از پس وی می دوید، دلیل که وی را غمی رسد. جابر مغربی چون استر درخواب بیند، اگر مطیع نبود مردی بدخوی و چون مطیع بود، نیک بود. اگر بیند بر استری بی زین نشسته بود و ندانست که استر از آن کیست، دلیل که به سفر رود. اگر بر استر خویش نشسته بود، چون سفر کند با سود و منفعت آید. اگر بیند بر استر زین یا پالان یا عماری نهاده است، دلیل که زن او نازائیده بود، خاصه که داند استر ملک او بود، یا شخصی بر او بخشیده بود. ا - محمد بن سیرین دیدن استر بر پنج وجه بود. اول: سفر باشد، دوم: زندگانی دراز، سوم: ظفر بود بر دشمن، چهارم: جمال و آرایش، پنجم: مرد احمق بود. و استر ماده زن نازائیده بود واستر کرده منفعت و یافتن مراد بود. اگر دید استر نوحه همی کرد، دلیل نماید بر زیادی مال از جهت زنان. اگر دیداستر با وی سخن گفت، دلیل که کار عجب وی را پیش آید و مردمان را زا آن شگفت آید، اگر دید استری را بکشت، دلیل که مال یابد، اگر دید وی بمرد یا ضایع شد. دلیل است که از کنیزک جدا شود. اگر استر نر بود، نشانه صحبت مردی بود و بدانکه گوشت و پوست استر مال بود و بعضی از معبران گفته اند گوشت استر بیماری بود. اگر دید شیر استر همی خورد، دلیل بود بر دشواری و ترس و بیم وی به قدر شیر که خورد بود. اگر بیند بر استر ماده سیاه نشسته بود وبلند بالا بود، دلیل که زنی خواهد که خداوند حرمت بود. اگر استر را به گونه سفید بیند، آن زن که خواهد با جمال و خوبروی بود. اگر استر به گونه سبز دید، دلیل آن که زن دیندار و پرهیزکار بود. اگر استر به گونه سرخ بیند، دلیل که آن زن مطرب و معاشر دوست بود. اگر استر به گونه زرد یا اشقر بیند، دلیل که آن زن بیمار شود و زرد روی بود. اگر استر برهنه و رام کرده بیند، دلیل کند بر مردی ضعیف.
استر ماده در خواب مولازاده بود. اگر استرنر بود سفر بود و بعضی از استادان این صناعت گفته اند: استر نر مرد بود و استر ماده، زن. اگر بیند از کسی استر ماده بخرید، دلیل که از کسی کنیزک بخرد. اگر بیند که استر ماده بفروخت، دلیل که کنیزک بفروشد یا از کنیزک جدا شود. اگر دید که بر استر ماده نشسته بود، دلیل که زنی کند که هرگز وی را فرزند نیاید. اگر بیند که بر استر نر نشسته بود، دلیل که عمر وی دراز بود و مرداش حاصل شود. اگر بیند استر از پس وی می دوید، دلیل که وی را غمی رسد. جابر مغربی چون استر درخواب بیند، اگر مطیع نبود مردی بدخوی و چون مطیع بود، نیک بود. اگر بیند بر استری بی زین نشسته بود و ندانست که استر از آن کیست، دلیل که به سفر رود. اگر بر استر خویش نشسته بود، چون سفر کند با سود و منفعت آید. اگر بیند بر استر زین یا پالان یا عماری نهاده است، دلیل که زن او نازائیده بود، خاصه که داند استر ملک او بود، یا شخصی بر او بخشیده بود. ا - محمد بن سیرین دیدن استر بر پنج وجه بود. اول: سفر باشد، دوم: زندگانی دراز، سوم: ظفر بود بر دشمن، چهارم: جمال و آرایش، پنجم: مرد احمق بود. و استر ماده زن نازائیده بود واستر کرده منفعت و یافتن مراد بود. اگر دید استر نوحه همی کرد، دلیل نماید بر زیادی مال از جهت زنان. اگر دیداستر با وی سخن گفت، دلیل که کار عجب وی را پیش آید و مردمان را زا آن شگفت آید، اگر دید استری را بکشت، دلیل که مال یابد، اگر دید وی بمرد یا ضایع شد. دلیل است که از کنیزک جدا شود. اگر استر نر بود، نشانه صحبت مردی بود و بدانکه گوشت و پوست استر مال بود و بعضی از معبران گفته اند گوشت استر بیماری بود. اگر دید شیر استر همی خورد، دلیل بود بر دشواری و ترس و بیم وی به قدر شیر که خورد بود. اگر بیند بر استر ماده سیاه نشسته بود وبلند بالا بود، دلیل که زنی خواهد که خداوند حرمت بود. اگر استر را به گونه سفید بیند، آن زن که خواهد با جمال و خوبروی بود. اگر استر به گونه سبز دید، دلیل آن که زن دیندار و پرهیزکار بود. اگر استر به گونه سرخ بیند، دلیل که آن زن مطرب و معاشر دوست بود. اگر استر به گونه زرد یا اشقر بیند، دلیل که آن زن بیمار شود و زرد روی بود. اگر استر برهنه و رام کرده بیند، دلیل کند بر مردی ضعیف.