جدول جو
جدول جو

معنی گازور - جستجوی لغت در جدول جو

گازور(زَ)
دهی است از دهستان لاویز بخش میرجاوه شهرستان زاهدان. واقع در 15 هزارگزی جنوب میرجاوه و 7 هزارگزی جنوب راه فرعی میرجاوه به خاش. جلگه، گرمسیر، مالاریائی، دارای 100 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا، غلات، لبنیات و شغل اهالی زراعت گله داری. راه آن مالرو است و ساکنین از طایفۀ ریگی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از بازور
تصویر بازور
(دخترانه)
نام پرندهایی کوچک خاکستری رنگ (نگارش کردی: بازر)
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سازور
تصویر سازور
ساخته و پرداخته، آماده و مهیا، سازمند، برای مثال تکاثف گرفت آب از آهستگی / زمین سازور گشت از آن بستگی (نظامی۶ - ۱۰۸۱)، آراسته
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گاوزور
تصویر گاوزور
آنکه زور و نیرویی مانند زور و نیروی گاو داشته باشد، زور و قوّت گاو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از گازر
تصویر گازر
کسی که پیشه اش رخت شویی است، رخت شوی
فرهنگ فارسی عمید
(زِ)
دهی است از مرکز دهستان نمداد بخش کهنوج شهرستان جیرفت. واقع در 143 هزارگزی شمال خاوری کهنوج سرراه مالرو کهنوج. ریگانی. کوهستانی، گرمسیر، دارای 300 تن سکنه. آب آن از قنات، محصول آنجا غلات، خرما. شغل اهالی زراعت. راه آن مالرو است. ساکنین از طایفۀ فرامرزی هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(وَ / وُ)
کافر. ملحد. بی دین. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(زُ)
بزغاله ای که نیم کمرش سپید و نیم دیگر سیاه است. (لهجۀ محلی گناباد، خراسان). در گلپایگان به ضم و نیز به کسر ز تلفظ شود، بهمین معنی
لغت نامه دهخدا
(زُ / زَ)
جامه شوی. سپیدکار. قصار. حواری. (بلعمی). مقصر، تختۀ گازر. (منتهی الارب) :
رخ تو هست مایۀ تو اگر
مایۀ گازران بود خورشید.
کسایی مروزی.
خلق را بخدای بخواند (عیسی) و با وی هیچکس نبود از اول که از زمین بیت المقدس بیرون شد. دوازده تن بودند از گازران و گازر را بتازی قصار خوانند و حواری نیز خوانند. (ترجمه طبری بلعمی).
جامۀ پر صورت دهر ای جوان
چرک شد و شد بکف گازران
رنگ همه خام و چنان پیچ و تاب
منتظرم تا چه برآید ز آب.
؟
یکی گازر آن خرد صندوق دید
بپوئید وز کارگه برکشید.
فردوسی.
چو بیگاه گازر بیامد ز رود.
بدو گفت جفتش که هست این درود
که بازآمدی جامه ها نیم نم
بدین کارکرد از که یابی درم.
فردوسی.
چون زرّ مزور نگر آن لعل بدخشش
چون چادر گازر نگر آن برد یمانیش.
ناصرخسرو.
چونکه نشویی سلب چرب خویش
گر تو چنین سخت سره گازری.
ناصرخسرو.
پیشۀ آفتاب خود این است
چون کسی نیکتر نگاه کند
جامۀ شسته را سپید کند
روی گازر همو سیاه کند.
سنایی.
وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو
شوید و کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ.
حکیم غمناک (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 387).
در سه نسخۀ خطی سوزنی که دو نسخۀ آن کهنه و یکی هم از روی نسخۀ کهن نوشته شده در بیت ذیل کلمه گازر آمده است بفتح زاء معجمه:
بنقش آزرو مانی و روی او بنگر
که تا که آید از ایشان به دلبری گازر.
اگر این نسخه صحیح باشد ظاهراً گازر مجازاً بمعنی ماهر، استاد ونظایر آن باشد. بجای کلمه گازر در بیت فوق ’بر سر’میتوان گذاشت و معنی شعر هم بجا و درست خواهد بود ولی در این سه نسخه گازر است و تبدیل ’برسر’ به گازر در تصحیف بعید مینماید. واﷲ اعلم:
از غم صدف دو دیده پر در دارم
وز حادثه پوستین به گازر دارم.
و رجوع به پوستین به گازر دادن شود.
جامۀ جان هم بدست گازر غم ماند
داغ سیاهش هزار بار برافکند.
خاقانی.
و این گازر بر لب جویی بزرگ جامه شستی. (سندبادنامه ص 115).
گه شده او سبزه و من جوی آب
گه شده من گازر و او آفتاب.
نظامی.
نگه دار اندرین آشفته بازار
کدین گازر از نارنج عطار.
نظامی.
نقل است که یکبار به مکه رفته بود پیش سفیان عیینه تا اخبار سماع کند یک روز نرفت کس فرستاد تا بداند که چرا نیامده است چون برفت احمد جامه به گازر داده بود وبرهنه نشسته بود و نتوانست بیرون آمدن. (تذکرهالاولیاء عطار).
آلایش خون لشکر چین
با فیض سحاب سیل گستر
از چشمۀ تیغ بندگانش
هرگز نرود چو داغ گازر.
سیف اسفرنگ.
از زیر دامن تو تا چشمه بربخورشید
دامن کشان رود ابر بر آب چشم گازر.
سیف اسفرنگ.
تو پاک باش و مدار ای برادر از کس باک
زنند جامۀ ناپاک گازران بر سنگ.
سعدی.
گازر که به کار خود تمام است
بهرت ز حریرباف خام است.
امیرخسرو.
گازر مباش کز پی تزیین دیگری
جامه سپید کرد و ورا رو مسود است.
ابن یمین.
اتفاقاً برفی عظیم افتاده بود و دشت و صحرا پنبه زار شده و کوه و کنار از خجلت سرما چادر گازری در سر گرفته. (العراضه از امثال و حکم).
- امثال:
گازر گرو خویش به دکان دارد. (جامعالتمثیل) ، نظیر گرو در دست گازر است. رجوع به امثال و حکم دهخدا شود،
اگر کسی خواهد که اجرت گازر دریغ دارد او در واقع زیان خود میکند چرا که اقمشۀ او گویا رهن او است. (آنندراج).
مثل خانه گازر.
ما را به گازران ری چکار که جامه را پاک شویند یا ناپاک، نظیر:
گویی ببلاساغون ترکی دو کمان دارد
گر زین دو یکی گم شد ما را چه زیان دارد.
مولوی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود.
گرو در دست گازر است:
حق فرامش مکن به دولت نو
ز آنکه در دست گازر است گرو
گازر نکند به مزد تعجیل
زیرا که گرو به مزد دارد.
سنایی.
رجوع به امثال و حکم دهخدا شود
لغت نامه دهخدا
(گَ)
دهی است از دهستان دلاور بخش دشتیاری شهرستان چاه بهار، واقع در 31 هزارگزی شمال باختری دشتیاری کنار راه مالرو دج به قصر قند. هوای آن گرم و دارای 400 تن سکنۀ بلوچی است. آب آنجا از باران و چاه تأمین میشود. محصول آن حبوبات و لبنیات و ذرت و شغل اهالی زراعت و گله داری و راه آن مالرو است. ساکنان از طایفۀ سردار زائی هستند. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
کوهی است در افریقا اندر بلاد کزوله، طول آن ده روزه راه است و آن از بحرالمحیط خارج شود و در وی قطعات آهن یافت شود. (نخبه الدهر دمشقی ص 239)
لغت نامه دهخدا
(اَ وَ)
لشکر.
لغت نامه دهخدا
شهرکی است در سواحل رمله از اعمال فلسطین در شام که وزیر مصریان ملقب به قاضی القضاه ابومحمد حسن بن عبدالرحمن یازوری بدان منسوب است وی مردی باهمت و مورد مدح و ستایش بود، همچنین احمد بن محمد بن بکر رملی ابوبکر قاضی یازوری فقیه از حسن بن علی یازوری حدیث کرده است واسودبن حسن برذعی از او حکایت کرده و ابوالقاسم علی بن محمد بن زکریای صقلی رملی و ابوالحسن علی بن احمد بن محمد حافظ همه بدان بلدۀ کوچک منسوبند، (معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
دهی است ازدهستان شاخنات بخش درمیان شهرستان بیرجند، واقع در 90 هزارگزی شمال باختری درمیان و 12 هزارگزی خاور شوسۀ عمومی مشهد به زاهدان کوهستانی، معتدل، دارای 1739 تن سکنه، آب آن از قنات، محصول آنجا غلات و شلغم، لبنیات، تریاک، شغل اهالی زراعت، مال داری، راه آن مالرو است، تابستان از میان کوه اتومبیل میتوان برد، دارای دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
کم زور، بی طاقت، (آنندراج)، سست، ضعیف، کم زور، کم قوت، (ناظم الاطباء)، بی زور، ناتوان، ضعیف و عاجز
لغت نامه دهخدا
(زُ)
قسمی گیاه طبی برای درد شکم. در بم به این اسم خوانده میشود
لغت نامه دهخدا
(وِ شَ لِ)
ده کوچکی است از دهستان سه هزار شهرستان شهسوار، واقع در 31 هزارگزی جنوب شهسوار، سر راه عمومی سه هزار. سکنۀ دائم آن در حدود 15 تن. تابستان عده ای از حدود لشکرک و آب کله سر شهسوار برای هواخوری به این ده میروند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زْوَ)
ساخته وپرداخته و مهیا کرده. (برهان). سازمند:
چو برمیمنه سازور گشت کار
همان میسره شد چو روئین حصار.
نظامی (اقبالنامه از انجمن آرا و آنندراج).
به موجی که خیزد ز دریای جود
به امری کزو سازور شد وجود.
نظامی.
چو زو کار خود سازور یافتند
به ره بردنش زود بشتافتند.
نظامی.
چو پر گار اول چنان بست بند
کزو سازور شد سپهر بلند.
نظامی.
، آراسته:
چون ز بهرام گور تاج و سریر
سازور گشت و شد شکوه پذیر.
نظامی (هفت پیکر چ وحید ص 101).
تکاثف گرفت آب از آهستگی
زمین سازور گشت از آن بستگی.
نظامی.
، صاحب سامان. (انجمن آرا). صاحب و خداوند ساز را هم میگویند. همچون تاج ور صاحب و خداوند تاج را. (برهان). صاحب و خداوند ساز و سلاح، کسی که آماده کرده باشد سلاح و سامان و رخت را. (ناظم الاطباء) ، لایق. موافق. شایسته و سزاوار. (ناظم الاطباء) (استینگاس). رجوع به ساز شود
لغت نامه دهخدا
مقطع، مقص ّ، (منتهی الارب) : قطاع، گازود و کارد که بدان جامه و چرم و مانند آن برند، (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
جادوئی تورانی که در جنگ هماون بجادوی برف و سرما و باد دمان بر ایرانیان آورد چنانکه از برف و سرما دست نیزه گذاران از کارزار فروماند، این اسم را در بعض نسخ شاهنامه ’بازور’ ضبط کرده اند و ’یوستی’ نیز بهمین صورت آورده است، رجوع به بازور شود
لغت نامه دهخدا
جادوگر تورانی که در سپاه افراسیاب بود، (ناظم الاطباء)، در قصه های شهنامه گفته جادوگری بوده از توران و به دست رهام بن گودرز کشته شد، (آنندراج) (انجمن آرای ناصری)، نام جادوگری است، (شرفنامۀ منیری)، نام جادوگری بوده از توران که به سحر و جادو لشکر ایران را شکست داد و عاقبت بردست رهام بن گودرز کشته شد، (برهان قاطع)، نام جادوگری که در زمان فرماندهی طوس لشکر ایران را با جادو هلاک کرد و رهام بن گودرز او رادر کوهی یافته بکشت، (شعوری ج 1 ص 161) :
ز ترکان یکی بود بازور نام
به افسون به هر جای گستردکام
بیامد یکی مرد پنهان پژوه
به رهام بنمود ز انگشت کوه
که بازور جادوی نستوه شد
به افسون و تنبل در آن کوه شد،
فردوسی (از جهانگیری) (از شعوری)
لغت نامه دهخدا
تصویری از نازور
تصویر نازور
سست، ضعیف، کم قوت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بازور
تصویر بازور
باقوت با نیرو نیرومند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سازور
تصویر سازور
ساخته و پرداخته و مهیا کرده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از مازور
تصویر مازور
کرمخواره از پرندگان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گاور
تصویر گاور
کافر، ملحد، بی دین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازر
تصویر گازر
رختشوی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از گازر
تصویر گازر
((زُ یا زَ))
رخت شوی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از سازور
تصویر سازور
((زْ وَ))
آماده
فرهنگ فارسی معین
آماده، سازمند، مستعد، مهیا
متضاد: ناسازور، نامهیا، ساخته، پرداخته
فرهنگ واژه مترادف متضاد
رخت شو، سپیدشو، قصار، لباس شو، آبدارک
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نوعی شیپور که از پوست درختان تهیه شده و جهت خبررسانی مورد
فرهنگ گویش مازندرانی
آدمی که دندان های پیش آمده دارد
فرهنگ گویش مازندرانی
نام محلی در تنکابن که راه سه هزار از آن می گذرد
فرهنگ گویش مازندرانی