جدول جو
جدول جو

معنی کیونی - جستجوی لغت در جدول جو

کیونی
کدبانو خانم خانه دار که در کارش ماهر باشد
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیانی
تصویر کیانی
مربوط به طبیعت، طبیعی
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیانی
تصویر کیانی
مانند خیمه، گنبدی، مدور
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیانی
تصویر کیانی
شاهنشاهی، شاهی مثلاً تاج کیانی، کلاه کیانی، کنایه از برازندۀ پادشاهان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ نی ی)
موجود و بودنی. (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده. (از فرهنگ جانسون)
لغت نامه دهخدا
(کَیْ / کِیْ)
منسوب به کیوان. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کو / کَ نی ی)
منسوباً، پیرکلانسال. (منتهی الارب) (آنندراج). طویل العمر و پیر کلانسال. (ناظم الاطباء). کلان سال. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
حیز ومخنث، (ناظم الاطباء)، آنکه کون دهد، امرد، مفعول، پشت، ملوط، مخنث، (فرهنگ فارسی معین)، مفعول، پسر (یادختر) بدفعل، مفعول از دبر، (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده)، کلمه فحش، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ کردی به معنی ’خانی’ یعنی چشمه است، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
جمع واژۀ کین. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). رجوع به کین شود
لغت نامه دهخدا
(کَ یَ وی ی)
منسوب به کی (ک / ک ) . (ناظم الاطباء). رجوع به کی (ک / ک ) شود
لغت نامه دهخدا
(کی)
یکی از دهستانهای دوگانه بخش سنجبد شهرستان هروآباد است که در مشرق بخش واقع است و از شمال به دهستان هیر و از مشرق به شهرستان طالش و از مغرب به دهستان گرم محدود است. کوهستانی است و هوایی معتدل دارد. صنایع دستی اهالی فرش و کناره بافی است. این دهستان از 48 آبادی بزرگ و کوچک تشکیل شده است و در حدود 6080 تن سکنه دارد. قرای مهم آن بنمار، سقاوار، مرشت، فیروزآباد، اوجقاز و لمبر می باشد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کی ویِ)
دهی از دهستان خورش رستم است که در بخش شاهرود شهرستان هروآباد واقع است و 176 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
وجودی. (ناظم الاطباء). موجود. وجوددارنده. (از اشتینگاس) ، مادی و دنیوی. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به کیان که جمع کی باشد، پس کیانی به معنی چیزی که لایق شاهان عظیم الشأن باشد. (غیاث) (آنندراج). منسوب به کیان، یعنی پادشاهی. (ناظم الاطباء). منسوب به کیان. شاهی. سلطنتی: تاج کیانی. کمربندکیانی. کلاه کیانی. (فرهنگ فارسی معین) :
که را بخت و شمشیر و دینار باشد
نبایدتن تهم و پشت کیانی.
دقیقی.
به زور کیانی بیازید دست
جهانسوز مار از جهانجو بجست.
فردوسی.
کیانی یکی هفت چشمه کمر
به یاقوت و فیروزه و در وزر.
شمسی (یوسف و زلیخا).
چنان کز عقل فتوی می ستانی
علم برکش بر این کاخ کیانی.
نظامی.
همه تمثالهای آسمانی
رصد بسته بر آن تخت کیانی.
نظامی.
کمان کیانی به زه راست کرد
به یک دم وجودش عدم خواست کرد.
سعدی (بوستان).
کمان کیانی نشاید کشید. (گلستان).
- کیانی بام، بام کیانی. بام شاهی:
بود نعمان بر آن کیانی بام
به تماشا نشسته با بهرام.
نظامی.
- کیانی درفش، درفش کیانی. درفش شاهی. اختر شاهی:
سپهدار طوس آن کیانی درفش
ابا کوس و پیلان و زرینه کفش.
فردوسی.
- کیانی سرشت، که سرشت کیانی دارد. که طبیعت شاهان وبزرگان دارد:
گزارنده پیرکیانی سرشت
گزارش چنین کرد از آن سرنبشت.
نظامی.
- کیانی کلاه. رجوع به همین کلمه شود.
- کیانی کمر، کمر کیانی. کمر شاهانه. کمر شاهی. کمربند شاهانه:
به سر بر نهادش کلاه کیان
ببستش کیانی کمر بر میان.
فردوسی
لغت نامه دهخدا
(کُ)
منسوب به کیان. گنبدی. همچون چادر یا خیمۀ گرد و مدور.
- چرخ کیانی، آسمان. فلک. چرخ فلک. سپهر:
الا تا که روشن ستاره ست هر شب
بر این آبگون روی چرخ کیانی.
فرخی.
مانند یکی جام یخین است شباهنگ
بزدوده به قطرۀ سحری چرخ کیانیش.
ناصرخسرو (دیوان ص 223).
رجوع به کیان (ک / کیا) شود.
- سپهر کیانی، چرخ کیانی:
همیشه سیر کند نام نیک او به جهان
چو بر سپهر کیانی ستارۀ سیار.
فرخی.
رجوع به ترکیب قبل شود
لغت نامه دهخدا
طبیعتی، طبیعی، (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
بنابه قول حمزۀ اصفهانی و مسعودی پدر کی لهراسب بوده است، اما ابوریحان کیاوخان ضبط کرده است (مزدیسنا و تأثیر آن در ادبیات پارسی تألیف معین، متن و حاشیۀ ص 322)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ مو)
منسوب به کمّون. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
حالیه و زمان حال. (آنندراج). حالایی و کنونی. (ناظم الاطباء). فعلی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کنون. متعلق به زمان حاضر. اکنونی. فعلی: ’وضع کنونی مردم تهران’. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
منسوب به بنی کمونه است. (از انساب سمعانی)
لغت نامه دهخدا
(کَمْ مو)
یک قسم معجونی که جزء اعظم آن زیرۀکرمانی پرورده است. (ناظم الاطباء) : گندم پخته... نفخ عظیم آرد، باید که کمونی از پس بخورند. (الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه ص 103). کمونی که اخلاط آن نرم کوفته و بیخته باشند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمّون شود.
- گوارش کمونی، جوارش و معجونی است که اصل و عمده اخلاطش کمون یعنی زیره باشد. (از الابنیه چ بهمنیار چ دانشگاه حاشیۀ ص 42) : از پس آن اندکی زنجبیل مربا با گوارش کمونی بخورد تا مضرت نکند. (الابنیه ایضاً ص 42). و رجوع به کمونی و کمون شود
لغت نامه دهخدا
به هندی حب المحلب است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
قریه ای است یک فرسنگ و نیمی میانۀ جنوب و مغرب شیراز. (فارسنامۀ ناصری)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
علی بن مقرب بن منصور ربعی عیونی احسائی. شاعر اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری. رجوع به علی ربعی (ابن مقرب...) شود
لغت نامه دهخدا
منسوب به کیان شاهی سلطنتی: تاج کیانی کمربند کیانی کلاه کیانی، سلسله کیانی. کیانیان. طبیعتی طبیعی. یا چرخ کیانی. چرخ کیان: مانند یکی جام بلور است شباهنگ بزدوده بقطره سحری چرخ کیانیش. (ناصر خسرو)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنونی
تصویر کنونی
حالیه و زمان حال، حالایی و کنونی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمونی
تصویر کمونی
لاتینی گشته زیره از گیاهان زیره
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیون
تصویر کیون
جمع کین، هلش ها فروتنی ها
فرهنگ لغت هوشیار
درختچه ای بالارونده از تیره ای نزدیک به تیره گل سرخیان با گل هایی نرم و شش گلبرگ و میوه ای تخم مرغی شکل که پوست آن نازک، کرکدار و قهوه ای رنگ است. میوه آن سرشار از ویتامین C می باشد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیانی
تصویر کیانی
((کَ))
منسوب به کیان. سلطنتی، شاهی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنونی
تصویر کنونی
فعلی، مربوط به زمان حال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کنونی
تصویر کنونی
فعلی
فرهنگ واژه فارسی سره
با سلیقه، آشپزخانه با تجربه
فرهنگ گویش مازندرانی
از خاندان های اهل روستای کیان واقع در دلارستاق آمل، از
فرهنگ گویش مازندرانی