جدول جو
جدول جو

معنی کیخم - جستجوی لغت در جدول جو

کیخم
(کَ خَ)
صفتی است که بدان ملک و سلطان را ستایند، گویند: ملک کیخم، ای عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). عظیم، و فارسی آن کی خان است و بدان ملک و سلطان را وصف کنند و گویند: ملک کیخم و سلطان کیخم. (از اقرب الموارد). معرب کیخان است که بدان ملک و سلطان را وصف کنند... (از الفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیخ
تصویر کیخ
بیخ، بن، ریشه، اصل
فرهنگ فارسی عمید
دهی از بخش میان کنگی است که در شهرستان زابل واقع است و 400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
صاحب دیار، لغت حیریه است، (از منتهی الارب)، صاحب، ’حیریه’ است، (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(رُ)
راندن چیزی را از جای خود. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(جَ)
پوشش اسب. برگستوان. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
مخفف کدخدا، شکستۀ کدخدا (پیش بعض طوایف لر وکرد)، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بزرگ ابّه و کیخای ده
دبّه آوردم بیا روغن بده،
مولوی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ کَ)
نام شیردار است در آستارا و طوالش و درفک. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). در آستارا و طوالش و کوهپایۀ گیلان شیردار را گویند. (از جنگل شناسی تألیف کریم ساعی ج 1 ص 207). رجوع به همین مأخذ و شیردار در همین لغت نامه شود
لغت نامه دهخدا
(کی کُ)
نامی است که در نواحی لرستان و فارس به نوعی افرا دهند، و در کردستان آن را کی کف خوانند. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). نوعی ازافرا که در تنگۀ سعادت آباد فارس و فواصل جنگلهای بحر خزر دیده شده است. (گااوبا، از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
(سُ کُ)
دهی از دهستان حومه بخش آستانه است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 211 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ)
پدر بطنی، کیاسم فرزندان او که درگذشتند. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). نام پدرگروهی از تازیان که منقرض شده اند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(قَ خَ)
مشرف مرتفع. (از اقرب الموارد). بلند و مرتفع. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
چرکی بود که در گوشه های چشم جمع آید، (فرهنگ جهانگیری)، چرکی را گویند که در گوشه های چشم به هم رسد، (برهان)، چرک و ریمی که در کنج چشم جمع شود، و چون در پارسی خا با غین تبدیل یابد کیغ نیز آمده، (انجمن آرا)، پیخ، رمص، قی (در چشم)، خیم، ژفک، ژفکاب، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز جامه ها به تنم بر نماند چندانی
که کیخ چشم کنم پاک و بینی و فوزم،
سوزنی (از یادداشت ایضاً)،
، چرکی که بر دست و پا نشیند، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیجم
تصویر کیجم
پوشش اسب بر گستوان
فرهنگ لغت هوشیار
چرک گوشه های چشم پیخ: شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ. (ابوشعیب)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیخ
تصویر کیخ
چرکی که در گوشه های چشم پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
نوعی افرا
فرهنگ گویش مازندرانی