جدول جو
جدول جو

معنی کیخا - جستجوی لغت در جدول جو

کیخا
دهی از بخش میان کنگی است که در شهرستان زابل واقع است و 400 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 8)
لغت نامه دهخدا
کیخا
مخفف کدخدا، شکستۀ کدخدا (پیش بعض طوایف لر وکرد)، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ای بزرگ ابّه و کیخای ده
دبّه آوردم بیا روغن بده،
مولوی (از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیا
تصویر کیا
(پسرانه)
پادشاه سلطان، حاکم، فرمانروا
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کیجا
تصویر کیجا
(دخترانه)
دختر
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
جامۀ منقش که با الوان مختلف بافته شده باشد
کمخای خان بالغی: نوعی جامۀ نفیس منقش که در خان بالغ (نام قدیم پکن) می بافته اند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیخ
تصویر کیخ
بیخ، بن، ریشه، اصل
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیا
تصویر کیا
بزرگ، صاحب، خداوند، پادشاه، حاکم، مرزبان، پهلوان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ خَ)
صفتی است که بدان ملک و سلطان را ستایند، گویند: ملک کیخم، ای عظیم. (منتهی الارب) (آنندراج). عظیم، و فارسی آن کی خان است و بدان ملک و سلطان را وصف کنند و گویند: ملک کیخم و سلطان کیخم. (از اقرب الموارد). معرب کیخان است که بدان ملک و سلطان را وصف کنند... (از الفاظ الفارسیه المعربه تألیف ادی شیر)
لغت نامه دهخدا
چرکی بود که در گوشه های چشم جمع آید، (فرهنگ جهانگیری)، چرکی را گویند که در گوشه های چشم به هم رسد، (برهان)، چرک و ریمی که در کنج چشم جمع شود، و چون در پارسی خا با غین تبدیل یابد کیغ نیز آمده، (انجمن آرا)، پیخ، رمص، قی (در چشم)، خیم، ژفک، ژفکاب، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز جامه ها به تنم بر نماند چندانی
که کیخ چشم کنم پاک و بینی و فوزم،
سوزنی (از یادداشت ایضاً)،
، چرکی که بر دست و پا نشیند، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
به معنی کی است که پادشاه بزرگ جبار باشد، (برهان)، به معنی پادشاه بزرگ، (آنندراج)، کی و پادشاه بزرگ، (ناظم الاطباء)، پادشاه، (فرهنگ فارسی معین) :
ازکیا درگیر کز زر یافت تاج
تا شبانی کز گیا دارد کلاه،
خاقانی،
، مجازاً به معنی عموم حکام و فرماندهان آمده، (آنندراج) (انجمن آرا)، حاکم و والی مطلقاً، (فرهنگ فارسی معین) :
شکوه تخت کیان وارث ممالک جم
که تاج و مرز کیان را شهنشه است و کیا،
شمس فخری (از انجمن آرا)،
، بعضی سادات گیلان را نیز که سلطنت گیلان بوده کیا و کارکیا می خوانده اند تا به جایی رسیده که به حاکم و رئیس ده نیز کیا اطلاق می نموده اند، (آنندراج) (انجمن آرا)، حاکم و والی طبرستان و گیلان، از بزرگان گیلان و مازندران (خصوصاً)، توضیح آنکه این کلمه حتی بر علما اطلاق شده مانند ’کیاهراسی’ معاصر غزالی، (فرهنگ فارسی معین)، لقب عام امرای مازندران، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مازندرانی و گیلکی کیا (بزرگ، بزرگ ناحیه) که مخصوصاً به طبقه ای از سادات زیدی طبرستان اطلاق شود، کردی، کیا (دهخدا)، ژابا این کلمه را از فارسی ’کتخدا’ می داند، (حاشیۀ برهان چ معین) :
چون قصد کیا کرد به گرگان و به آمل
بگذاشت کیا مملکت خویش و کیایی،
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی چ 1 ص 82)،
کار مدد و کار کیا نابه نوا شد
زین نیز بتر باشدشان نابه نوایی،
منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
امروز کیا بوسه دهد بر لب دریا
کز دست شهنشاه بدو یافت رهایی،
منوچهری،
، مرزبان، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 12)، مرزبان را نیز گویند که زمین دار باشد یعنی پادشاه کوچک، (برهان)، مرزبان و زمین دار، (ناظم الاطباء)، پهلوان را هم می گویند، (برهان) (غیاث)، پهلوان، (ناظم الاطباء)، سرور، بزرگ، (فرهنگ فارسی معین)، خواجه، آقا، سید، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
بس که ببینند و بگویند کاین
دار فلان مهتر و بهمان کیاست،
فرخی،
حاصل آنکه تا بدانی ای کیا
کز بکافرق است بی حد تا بکا،
مولوی،
برجهید و بانگ برزد کای کیا
حاضرم اینک اگر مردی بیا،
مولوی،
بعد از آن از بانگ زنبورهوا
بانگ آب جو نیوشی ای کیا،
مولوی،
از اذانت جمله آسودیم ما
بس کرم کردی شب و روز ای کیا،
مولوی،
بهتر از وی صدهزاران دلربا
هست همچون ماه در شهر ای کیا،
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 334)،
جهد می کن تاتوانی ای کیا
در طریق انبیا و اولیا،
مولوی،
این سخن پایان ندارد ای کیا
بحث بازرگان و طوطی کن بپا،
مولوی،
خصم تشبه کند به شخص تو لیکن
سفله نگرددکیا به کسوت ملهم،
قاآنی (از امثال و حکم ص 981)،
، به معنی صاحب و خداوند نیز آمده است، (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء)، حاکم و رئیس ده، (انجمن آرا) (آنندراج)، در ترکیب آید: ده کیا (دهخدا)، کارکیا (سرکار و مصدر امور)، (حاشیۀ برهان چ معین) :
خواهی که نزل جان دهدت ده کیای دهر
بستان گشاد نامه به عنوان صبحگاه،
خاقانی،
همه ملک موقوف و موقوف ملک
همه ده کیاآن و ده بی کیا،
کمال الدین اسماعیل (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
، به معنی پاکیزه ولطیف هم گفته اند، (برهان)، پاکیزه و لطیف و پاک، (ناظم الاطباء)، رجوع به ’کی’ شود، زبردست، (ناظم الاطباء)، نگهبان و حارس، (ناظم الاطباء)، به معنی دهقان هم هست، (برهان) (ناظم الاطباء)، چهار طبایع، (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی)، طبایع را نیز گویند که برودت وحرارت و رطوبت و یبوست باشد، (برهان) (ناظم الاطباء)، مصحف ’کیان’، (حاشیۀ برهان چ معین)، هر یک از عناصر اربعه، (فرهنگ رشیدی) (برهان) (ناظم الاطباء)، به معنی عناصر اربعه گفته شده، (آنندراج)، معین در حاشیۀ برهان آرد: این ابیات مولوی را شاهد آورده اند:
جان چو شخص و این لباس تن بر او
جنبش ما را از او دان نه ز ما
همچنین هستی ّ عالم را ببین
چون لباسی دان بر او چار این کیا،
به معنی عنصر ’کیان’ است، پس در شعر مولوی کیا به معنی پادشاه بزرگ (و فرمانروا) است و ’چارکیا’ لغهً چهار فرمانروا و مجازاً اصطلاح شده برای عناصر اربعه، مقایسه شود با چهار رئیس (عناصر اربعه) - انتهی، و نیز در تعلیقات برهان آرد: حاشیه (یعنی شرح فوق) چنین اصلاح شود، نظامی در لیلی و مجنون (ص 18) گوید:
تا درنگریم و راز جوییم
سررشتۀ کار بازجوییم
بینیم زمین و آسمان را
جوییم یکایک این و آن را
کاین کاروکیایی از پی چیست
او کیست کیای کار او کیست ؟
و وحید در حاشیه نوشته: ’کیای اولی طبایع است و عناصر و کیای دوم به معنی خداوند ... ’، نسخه بدل ’کارکیایی’ است، برهان در ذیل ’کارگیا’ هم آورده: ’هر یک از عناصر اربعه را نیز گفته اند’، (برهان چ معین ج 5 تعلیقات ص 238، 239)، در شواهد زیر از مثنوی مولوی ظاهراً به معنی بزرگی و جلال آمده است:
خطبۀ شاهان بگردد وآن کیا
جز کیا و خطبه های انبیا،
مولوی (مثنوی چ رمضانی ص 25)،
این همه دارند و چشم هیچکس
برنیفتد بر کیاشان یک نفس،
مولوی،
، در ’زفان گویا’ به معنی نوعی از علک رومی آورده، (فرهنگ رشیدی) (آنندراج)، و به لغت سریانی مصطکی را گویند و آن را به عربی علک رومی خوانند، و بعضی گویند علک رومی نوعی از مصطکی است، (برهان)، مصطکی، (ناظم الاطباء)، به معنی دهان هم به نظر آمده است که به عربی فم گویند، (برهان)، دهان، (ناظم الاطباء)، کار و عمل، (ناظم الاطباء)،
- کار و کیا، رجوع به همین کلمه شود،
پسوند مکانی مانند: الوندکیا، سطل کیا، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مزید مؤخر اسماء: حسن کیا، بوهاشم کیا، بوطالب کیا، (کتاب النقض ص 97)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
به لغت زند و پازند نقره را گویند، و به عربی فضه خوانند. (برهان) (آنندراج). به لغت زند و پازند، نقره و سیم. (ناظم الاطباء). هزوارش، کئیپا یا کسپه. پهلوی، اسیم (سیم، نقره). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
نوعی از طعام که رودۀ باریک گوسفند را پاک کرده در جوف آن گوشت قیمه و دال نخود و برنج و مصالح پر کرده در روغن بپزند، از لغات ترکی نوشته شد، (غیاث) (آنندراج)، شکنبۀ گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده، پزند و خورند، گیپا، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به گیپا شود، (شاید مخفف کله پا یا کله پاچه) کله پاچۀ پخته، کله پاچه و شکنبۀ پخته، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به ’کیپاپز’ شود
لغت نامه دهخدا
(کی / کَ / کِ خُ)
شوی. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که امر و نهی همه مردان را باشد و کیخدا را. (ترجمه تفسیر طبری، از یادداشت ایضاً). تا کیخدا گناه نکند کس زنان را به گناه نگیرد. (ترجمه تفسیر طبری، از یادداشت ایضاً)
لغت نامه دهخدا
در لهجۀ مازندرانی، دختر، مقابل ریکا به معنی پسر، (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
دهی از بخش کن شهرستان تهران است و 475 تن سکنه دارد، بقعۀ امام زاده داود که در تابستان زائران از تهران به زیارت آن می روند در سه هزارگزی این ده واقع است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)، از قرای بلوک کن و سولقان و ارنگه در ایالت تهران و دارای معدن سرب است، (از جغرافیای سیاسی کیهان ص 364)، قریه ای به شمال شرقی تهران در نزدیکی امام زاده داود و یونجه زار و مردم آنجا بیشتر احول باشند، (ازیادداشت به خط مرحوم دهخدا)، رجوع به کیگانی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کلمه ای مرکب از ’کی’و ’ما’. (ناظم الاطباء). رجوع به ’کی’ و ’ما’ شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کوخ، (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)، کازه از نی و کلک و مانند آن بی روزن، (آنندراج)، رجوع به کوخ شود
لغت نامه دهخدا
(یُ)
یخه. یوخه. نوعی نان نازک لوله کرده به چند لا. قسمی نان تنک شکرین. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کرکا. نام ناحیه ای است که در کتیبۀ داریوش اول پادشاه هخامنشی آمده و این پادشاه آن را از متصرفات خود دانسته است. جای کرخا بطور دقیق معلوم نیست، گروهی با گرجستان و گروه دیگر با کاریۀ آسیای صغیر منطبق دانسته اند، اما صاحب تاریخ ایران باستان آن را همان قرطاجنه که فنیقیها کرث خدشث می نامیدند پنداشته است. (از تاریخ ایران باستان ج 2 ص 1452 و 1454). رجوع به قرطاجنه و کارتاژ شود
لغت نامه دهخدا
جمع واژۀ کی، یعنی چه کسان، (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کِ)
جامۀ منقشی را گویند که به الوان مختلف بافته باشند. (برهان). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف (ک ) است مخفف کمخاو، یعنی خواب کم دارد و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو باشد نهایتش شعرا برای دستگاه سخن به واو اعتبار کرده خواب نویسند... (فرهنگ رشیدی). جامه ای که به انواع مختلف بافته باشند و اصح به فتح کاف است و اضافۀ خا و واو و الف که کم خواب شود یعنی خواب کم دارد... و از اینجا ظاهر می شود که خاب مخمل بی واو بوده و کمخا مخفف کم خاب است و شعرا در آن تصرف نموده اند... (آنندراج) (انجمن آرا). کمخاب. (فرهنگ فارسی معین). وهی ثیاب حریر تصنع ببغداد و تبریز و نیسابور و بالصین. (سفرنامۀ ابن بطوطه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
گر بود دارایی عدلش به جمع اقمشه
میخک اندر معرض کمخا نیارد آمدن.
نظام قاری (دیوان ص 30).
خصمش ز بی دوایی بادا به داغ محتاج
مانند صوف و کمخا از علت مفاصل.
نظام قاری (دیوان، ص 32).
خصم میخک نکند فرق ز کمخا ورنه
کارگاهی است مرا از همه جنسی در بار.
نظام قاری (دیوان، ص 13).
نیست جای جلوۀ کمخای هزل من به یزد
تابدار اینجا تحکم بر غریبی می کند.
فوقی یزدی (از آنندراج).
اطلس و زربفت و کمخا و قصب
نیست غیر از پرده ای در راه رب.
اسیر لاهیجی (از آنندراج).
- امثال:
اگر اطلس کنی کمخا بپوشی
همان سفد و سر و سبزی فروشی.
نظیر: اگر بپوشی رختی نشینی تختی، می بینمت به چشم آن وقتی. (امثال و حکم ج 1 ص 191).
، بمعنی جامۀ منقش یک رنگ. (برهان). جامۀ منقش ابریشمی یک رنگ. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
شکنبه گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده پزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمخا
تصویر کمخا
پارچه منقش و رنگارنگ که که خواب اندک دارد
فرهنگ لغت هوشیار
از لحاظ کیف از نظر چگونگی: این دو کتاب کما و کیفا قابل مقایسه با هم نیستند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیا
تصویر کیا
صاحب، خداوند، بزرگ
فرهنگ لغت هوشیار
چرک گوشه های چشم پیخ: شگفت نیست اگر کیغ چشم من سرخ است بلی چو سرخ بود اشک سرخ باشد کیغ. (ابوشعیب)
فرهنگ لغت هوشیار
مرد خانه، آقای خانه، سرور سرای، مقابل کد بانو، متصدی امور ده، دهبان، دهدار، رئیس قبیله یا عشیره، رئیس صنف (صفویه)، رئیس محله، حافظ شهر، نگهبان شهر، متصدی اداره یا سازمانی دولتی
فرهنگ لغت هوشیار
شکنبه گوسفند که در آن گوشت قیمه و برنج و لپه و جز آن آکنده پزند و خورند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیخ
تصویر کیخ
چرکی که در گوشه های چشم پیدا شود
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیا
تصویر کیا
بزرگ، سرور، پادشاه، حاکم، مرزبان، پهلوان
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیا
تصویر کیا
آقا
فرهنگ واژه فارسی سره
غوزه ی پنبه
فرهنگ گویش مازندرانی
کشتزاری نزدیک روستای کردیچال کلاردشت
فرهنگ گویش مازندرانی
دوشیره، دختر، معشوقه
فرهنگ گویش مازندرانی
چه، چی
دیکشنری اردو به فارسی