جدول جو
جدول جو

معنی کیاسه - جستجوی لغت در جدول جو

کیاسه
(کیا کَ)
دهی از دهستان اشکور پایین است که در بخش رودسر شهرستان لاهیجان واقع است و 390 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
کیاسه
فریبکار ترفندگر کیاست زیرکی هوشیاری زود یابی، دانایی
تصویری از کیاسه
تصویر کیاسه
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کیانه
تصویر کیانه
(دخترانه)
منسوب به کیان، پادشاهی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
طبقه، شماره، رده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیاست
تصویر کیاست
زیرکی، هوشیاری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کیاده
تصویر کیاده
رسوا، بدنام، بی آبرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کراسه
تصویر کراسه
دفتر، جزوه، کنایه از قرآن یا جزئی از آن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماسه
تصویر کماسه
کاسۀ گدایی، برای مثال در دست کماسه و بدره ها / گردیده و جمع کرده زرها (طیان - شاعران بی دیوان - ۳۱۱)
فرهنگ فارسی عمید
تنگ بزرگی است که چاروادارها از بالای بار بزیر شکم ستور گذرانند و درپهلوی آن استوار می کنند تا بار نیفتد. (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(بَیْ یا سَ)
شهری بزرگ از کورۀ جیّان، مابین آن و ابّده دو فرسنگ است. (معجم البلدان).
لغت نامه دهخدا
(دَب ب)
نگاهبانی و نیکو سیاست کردن مال و شتران. (از منتهی الارب) (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) (از آنندراج) ، طلب کردن گرگ چیزی را در شب تا آن را بخورد. (از اقرب الموارد). عوس. رجوع به عوس شود
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ)
خوشۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج). عذق و آن در نخل بمنزلۀ خوشۀ انگور است. ج، کبائس. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
به معنی کماس است که تنگ گردن کوتاه باشد. (برهان). کماس. (آنندراج). ظرف تنگ گردن کوتاه. (ناظم الاطباء). و رجوع به کماس شود، به معنی کماس است که کاسۀ چوبین باشد. (آنندراج). کاسۀ چوبین گدایان و شبانان. (ناظم الاطباء). کاسۀ چوبین مانند لاک پشت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
دردست کماسه و به درها
گردیده و جمع کرده زرها.
طیان (از آنندراج).
امام بلخ کماسه گری نکو داند
که از کماسه می اندرپیاله گرداند.
سوزنی (از آنندراج).
کماسه گر نه همانا کراسه خر باشد
که با کماسه کراسه گشود نتواند.
سوزنی (از آنندراج).
خری سبوی سر و دوره گوش وخم پهلو
کماسه پشت و کدوگردن و تکاوگلو
چو آمد، آید با وی سبو و دوره و خم
چو شد، کماسه رود با وی و تکاو و کدو.
سوزنی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
و رجوع به کماس شود
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ)
چیزی که فراهم آرند و بعض آن را بر بعض آن گذارند. (از منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُرْ را سَ)
دفتر و کتاب. (برهان). جزوی از اجزاء کتاب. ج، کرّاس، کراریس. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). بمعنی کراس و اخص از کراس است و بسا از کراسه مجموعۀ کوچکی اراده شود بجز کتاب، گویند: فی هذا الکراسه عشر ورقات. (از اقرب الموارد). رجوع به کراس، کرّاس، و کراریس شود
لغت نامه دهخدا
(اَ سَ)
آرزو و اشتیاق. (برهان) (هفت قلزم) (جهانگیری) (ناظم الاطباء).
لغت نامه دهخدا
(کِ سَ / سِ)
مأخوذ از کلس و بمعنی چونه و آهک و گچ، چنانکه در کنزآمده. پس معنی کلاسه آنچه از چونه ساخته باشند چنانکه حباله بمعنی دام که از حبل ساخته می شود. (غیاث).
و رجوع به مادۀ بعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ سَ / سِ)
نام جانوری. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُ سَ / سِ)
نام جایی و مقامی است. (برهان) (فرهنگ جهانگیری). موضعی است در دمشق. (حاشیۀ برهان چ معین). نام موضعی. (فرهنگ رشیدی) (انجمن آرا) : یکی از صلحای لبنان که مقامات او دردیار عرب مذکور بود و کرامات مشهور به جامع دمشق درآمد و بر کنار برکۀ کلاسه طهارت همی ساخت. (گلستان چ فروغی چ 1319 ص 59).... و به دمشق قبر العبدالصالح محمود بن زنگی ملک الشام و کذلک قبر صلاح الدین یوسف بن ایوب بالکلاسه فی الجامع. (معجم البلدان، ج 4 ص 80 ذیل دمشق الشام). و کان هذا ابن الدهان المنجم یعرف بابی شجاع و یلقب بالثعیلب و هو بغدادی... یعتکف فی جامع دمشق اربعه اشهر و اکثر ولاجله عملت المقصوره التی بالکلاسه و له تصانیف کثیره. (عیون الانباء ج 2 ص 182)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ / سِ)
کاریزکن و چاه جوی را گویند. (برهان). کاریز کن. (آنندراج). کاریز کن و چاخو. (ناظم الاطباء). جهانگیری نیز در این معنی گویند: ’کاریز کن باشد و آن را کمانه نیز گویند’ و به این معنی ’کماسه’ تصحیفی است از ’کمانه، کاریز کن باشد و کومش همین بود’. (لغت فرس اسدی از حاشیۀ برهان چ معین) ، به معنی شاهد و زن فاحشه و قحبه هم آمده است. (برهان) (از ناظم الاطباء). و در فرهنگ گفته به معنی شاهد و قحبه و خنثی را گویند و شاهدی نیاورده. (آنندراج) ، و خنثی را نیز گویند یعنی شخصی که آلت مردی و زنی هر دو داشته باشد. (برهان). خنثی را گویند. (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
نام کوهی است به ولایت خراسان. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ سَ / سِ)
مصحف و کلام خدا را گویند. (برهان) (آنندراج). قرآن مجید. (ناظم الاطباء). صاحب فرهنگ انجمن آرای ناصری گوید: کراسه کتاب را گویند عموماً و قرآن مجید را خصوصاً. (از آنندراج) :
عنوان مجوس و سبحه بر وی
دست جنب و کراسه در وی.
طیان (از فرهنگ فارسی معین).
ای ’عن فلان قال’ چنان دان که پیش من
آرایش کراسه و تمثال و دفترست.
طیان.
بر نام من ار فال گشایی ز کراسه
بینی به خط اول قد مسنی الضر.
سوزنی (از آنندراج).
گر آنچه در این کراسه گفتم
کس گفته خدای را نگفتم.
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کیاده
تصویر کیاده
بدنام، بی آبرو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاست
تصویر کیاست
زیرکی و تیز فهمی و هوشیاری
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیانه
تصویر کیانه
کفاله بنگرید به کفاله
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کناسه
تصویر کناسه
خاکروبه خانه روبه
فرهنگ لغت هوشیار
کماس، (در دست کماسه و بدر ها گردیده (آورده) و جمع کرده زرها)، (طیان)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کراسه
تصویر کراسه
پارسی تازی گشته کراسه کوراسک مجموعه کوچک دفتر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کباسه
تصویر کباسه
خوشه خرما
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از قیاسه
تصویر قیاسه
(گویش گیلکی) پارسی است غیاسه دوال چرمی برای بستن بارستور
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کیاست
تصویر کیاست
((سَ))
زیرکی، تیزهوشی، دانایی، فراست
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کراسه
تصویر کراسه
((کُ سَ یا کُ رّ سَ))
کتاب، دفتر، جمع کراریس. کراس
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلاسه
تصویر کلاسه
((کِ س))
آن چه در رده ها یا طبقه های مشخص مرتب و دسته بندی شده باشد، رده بندی شده، طبقه بندی (واژه فرهنگستان)، نمره پشت پرونده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیاده
تصویر کیاده
((دِ))
رسوا، بدنام
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کیاست
تصویر کیاست
زیرکی، هوشیاری
فرهنگ واژه فارسی سره