شعر، برای مثال چون آن چامه بشنید بهرام گور / بخورد آن گران سنگ جام بلور (فردوسی - ۶/۴۸۲)، غزل، سرود، نغمه، برای مثال بتان چامه و چنگ برساختند / ز بیگانه ایوان بپرداختند (فردوسی - ۶/۵۲۱)
شعر، برای مِثال چون آن چامه بشنید بهرام گور / بخورد آن گران سنگ جام بلور (فردوسی - ۶/۴۸۲)، غزل، سرود، نغمه، برای مِثال بتان چامه و چنگ برساختند / ز بیگانه ایوان بپرداختند (فردوسی - ۶/۵۲۱)
کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : کسی کآورد رازدل را پدید ز گیتی به کامه نخواهد رسید. ابوشکور بلخی. اگر ز آمدن دم زنی یک زمان برآید همه کامۀ بدگمان. فردوسی. بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد بجز کامۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت رستم که با فر شاه برآمد همه کامۀ نیکخواه. فردوسی. که ازتف آن کوه آتش پرست همه کامۀ دشمنان کرد پست. فردوسی. شد این تخمه ویران و ایران همان برآمد همه کامۀ بدگمان. فردوسی. سپاهی ز توران بهم برشکست همه کامۀ دشمنان کرد پست برآمدبه هر گوشه ای نام او روا شد به هر کامه ای کام او. فردوسی. ایزد از روزگار دولت تو دور داراد کامۀ بدخواه. ابوالفرج رونی. ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست برنج دوستم اکنون و کامۀ دشمن. مسعودسعد. کامۀ دل گرچه ز جان خوشتر است عاقبت اندیشی از آن خوشتر است. نظامی گنجوی (حاشیۀ برهان از فرهنگ نظام). باد جهانت بکام کز ظفر تو کامۀ صد جان مستهام برآمد. خاقانی. به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوست نمای. سعدی. ز چشم دوست فتادم بکامۀ دل دشمن احبتی هجرونی کما تشاء عداتی. سعدی. - به کامۀ دشمن شدن، به کام او گشتن. مطابق خواست دشمن شدن: در جهان دوستکام بادی تو که شدم من بکامۀ دشمن. مسعودسعد. - به کامۀ دشمن کردن، بر طبق قرار و خواست او کردن: جهد آن کن که مر مرا نکنی پیش صاحب بکامۀ دشمن. فرخی. - به کامه رسیدن، کامیاب شدن. به آرزو رسیدن. نایل شدن به امانی: کسی کآورد راز دل را پدید ز گیتی به کامه نخواهد رسید. ابوشکور. - خودکامگی، استبداد. بلهوسی. خویش کامی: جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه بایدفشرد. نظامی. رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود. - خودکامه، خودرأی. بکام برآمده و خودسر. (برهان). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام). بلکامه. آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود: بماند از پی پاسخ نامه را بکشت آتش مرد خودکامه را. فردوسی. بدو داد پس نامور نامه را پیام جهانجوی خودکامه را. فردوسی. چو کاووس خودکامه اندرجهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. چو برخوانم این پاسخ نامه را ببیند دل مرد خودکامه را. فردوسی. وز آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نهادند بر پشت آن نامه بر که نزد سیاوش خودکامه بر. فردوسی. درین چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه بر مرد خودکامه نیست. نظامی. سزا خود ز شه همچنین نامه بود نه با کام و بایست خودکامه بود. فردوسی. تو خودکامه ای، گر ندانی شمار برو چار صدبار بشمر هزار. فردوسی. به هر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. چو ماهوی بدبخت خودکامه شد از او نزد بیژن یکی نامه شد. فردوسی. - شادکامه، هنگامه. همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء). - شادکامه کردن، خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء). ، کنایه از علف خودروی هم هست. (برهان). و رجوع به خودکامه شود، نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است، نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان) (آنندراج)، طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است. (برهان) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت. (تاریخ بیهقی) .ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131)، ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان) (آنندراج)، آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و (پتکوب) سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامۀ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس)، شیر و دوغ درهم جوشانیده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خامه. نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف) : ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری. ابوالعلاء ششتری. ، مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (الفاظالادویه) (فهرست مخزن الادویه) : بیراهن لؤلؤی برنگ کامه وان کفش دریده و سر بر لامه. مرواریدی (از فرهنگ اسدی). ، آچار. (ناظم الاطباء)، لجام اسب. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، کام. عشق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کام شود
کام و مراد و خواهش و مطلب و مقصد باشد. (برهان) (غیاث) (فرهنگ نظام) (از آنندراج) (ناظم الاطباء) : کسی کآورد رازدل را پدید ز گیتی به کامه نخواهد رسید. ابوشکور بلخی. اگر ز آمدن دم زنی یک زمان برآید همه کامۀ بدگمان. فردوسی. بدو گفت گرسیوز این خواب شاه نباشد بجز کامۀ نیکخواه. فردوسی. بدو گفت رستم که با فر شاه برآمد همه کامۀ نیکخواه. فردوسی. که ازتف آن کوه آتش پرست همه کامۀ دشمنان کرد پست. فردوسی. شد این تخمه ویران و ایران همان برآمد همه کامۀ بدگمان. فردوسی. سپاهی ز توران بهم برشکست همه کامۀ دشمنان کرد پست برآمدبه هر گوشه ای نام او روا شد به هر کامه ای کام او. فردوسی. ایزد از روزگار دولت تو دور داراد کامۀ بدخواه. ابوالفرج رونی. ز پیش بودم بیم و امید دشمن و دوست برنج دوستم اکنون و کامۀ دشمن. مسعودسعد. کامۀ دل گرچه ز جان خوشتر است عاقبت اندیشی از آن خوشتر است. نظامی گنجوی (حاشیۀ برهان از فرهنگ نظام). باد جهانت بکام کز ظفر تو کامۀ صد جان مستهام برآمد. خاقانی. به کامۀ دل دشمن نشیند آن مغرور که بشنود سخن دشمنان دوست نمای. سعدی. ز چشم دوست فتادم بکامۀ دل دشمن احبتی هجرونی کما تشاء عداتی. سعدی. - به کامۀ دشمن شدن، به کام او گشتن. مطابق خواست دشمن شدن: در جهان دوستکام بادی تو که شدم من بکامۀ دشمن. مسعودسعد. - به کامۀ دشمن کردن، بر طبق قرار و خواست او کردن: جهد آن کن که مر مرا نکنی پیش صاحب بکامۀ دشمن. فرخی. - به کامه رسیدن، کامیاب شدن. به آرزو رسیدن. نایل شدن به امانی: کسی کآوَرَد راز دل را پدید ز گیتی به کامه نخواهد رسید. ابوشکور. - خودکامگی، استبداد. بلهوسی. خویش کامی: جهان کام و ناکام خواهی سپرد بخودکامگی پی چه بایدفشرد. نظامی. رجوع به خودکام و خودکامه و خویش کامی و خودکامی شود. - خودکامه، خودرأی. بکام برآمده و خودسر. (برهان). خودپرست و خودپسند. (فرهنگ نظام). بلکامه. آنکه هرچه کند به میل خود کند و رجوع به خودکامه شود: بماند از پی پاسخ نامه را بکشت آتش مرد خودکامه را. فردوسی. بدو داد پس نامور نامه را پیام جهانجوی خودکامه را. فردوسی. چو کاووس خودکامه اندرجهان ندیدم کسی از کهان و مهان. فردوسی. چو برخوانم این پاسخ نامه را ببیند دل مرد خودکامه را. فردوسی. وز آن پس چو برخواند آن نامه را سخنهای خاقان خودکامه را. فردوسی. نهادند بر پشت آن نامه بر که نزد سیاوش خودکامه بر. فردوسی. درین چارسو هیچ هنگامه نیست که کیسه بر مرد خودکامه نیست. نظامی. سزا خود ز شه همچنین نامه بود نه با کام و بایست خودکامه بود. فردوسی. تو خودکامه ای، گر ندانی شمار برو چار صدبار بشمر هزار. فردوسی. به هر پادشاهی و خودکامه ای نبشتند بر پهلوی نامه ای. فردوسی. چو ماهوی بدبخت خودکامه شد از او نزد بیژن یکی نامه شد. فردوسی. - شادکامه، هنگامه. همهمه و غوغا. (ناظم الاطباء). - شادکامه کردن، خشنود شدن از رنج و آزار دیگری. (ناظم الاطباء). ، کنایه از علف خودروی هم هست. (برهان). و رجوع به خودکامه شود، نوعی ریحان خوشبو که در خوزستان زیاد میروید. (شعوری ج 2 ورق 259). و رجوع به کامخ شود. و به این معنی جز شعوری در جای دیگر نیامده است، نانخورشی است مشهور که بیشتر مردم صفاهان سازند و خورند. (برهان) (آنندراج)، طعامی است که به زبان عربی کامخ میگویند و بعضی گویند کامخ معرب کامه است. (برهان) : این مرد...آچارها و کامه ها نیکو ساختی، امیر وی را بنواخت و گفت از گوسفندان خاص پدرم وی بسیار داشت. (تاریخ بیهقی) .ترا از ترشیها و لبنیات نهی کردم، تو زیره بای خوری و از کامه و انبجات پرهیز نکنی معالجت موافق نیفتد. (چهارمقاله چ معین ص 131)، ریچال که مربای دوشابی میباشد. (از برهان) (آنندراج)، آبکامه و نانخورشی است که از شیر و ماست و تخم سپندان و خمیر خشک و سرکه سازند و به تازی کامخ گویند. (ناظم الاطباء). ریچالی است که با طعام خورند و آن چنان باشد که اسپند تازه در شیر کنند تا بسته گردد و ترش شود و به عربی کامخ گویند. (فرهنگ سروری). ریچاری باشد که نوعی از آن را بتکوب و (پتکوب) سازند و نوعی دیگر را که بهتر باشد نان خورش کنند و در عسکر مکرم که لشکر نیز خوانند از ولایت خوزستان بغایت نیکو سازند و نام آن کامۀ لشکر باشد و آنجا چیله گویند. (صحاح الفرس)، شیر و دوغ درهم جوشانیده. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، خامه. نوعی روغن که روی شیر ایستد چون شبی بر او بگذرد. (یادداشت مؤلف) : ریچاله گری پیش گرفتی تو همانا بخیره (؟) در شیر بری کامه برآری. ابوالعلاء ششتری. ، مرجان را نیز گویند و آن در قعر دریا میروید و ریسمانها برآن بندند و کشند تا برآید، سبزرنگ است و چون باد بر او میخورد و آفتاب میتابد سرخ میگردد و در داروهای چشم بکار برند قوت بصر دهد. (برهان) (فرهنگ نظام) (آنندراج) (الفاظالادویه) (فهرست مخزن الادویه) : بیراهن لؤلؤی برنگ کامه وان کفش دریده و سر بر لامه. مرواریدی (از فرهنگ اسدی). ، آچار. (ناظم الاطباء)، لجام اسب. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء)، کام. عشق. (یادداشت مؤلف). و رجوع به کام شود
دهانۀ رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مخرج بول زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چاهی پهلوی چاه دیگر که در میانۀ آنهادر زیر زمین آبراهه ای باشد که بدان آب آن چاه به چاه دیگر رود، حلقه ای بر سر بازوی ترازو که بندهای کفه را بدان بندند، دوالی که بر گوشۀ بالایین کمان بندند، یکی از دو انتهای کمان، مسمار ترازو، ریسمانی که بدان بینی شتر را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی که بر پر تیر پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای پر از تیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کظائم (در همه معانی)
دهانۀ رودبار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، مخرج بول زنان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، چاهی پهلوی چاه دیگر که در میانۀ آنهادر زیر زمین آبراهه ای باشد که بدان آب آن چاه به چاه دیگر رود، حلقه ای بر سر بازوی ترازو که بندهای کفه را بدان بندند، دوالی که بر گوشۀ بالایین کمان بندند، یکی از دو انتهای کمان، مسمار ترازو، ریسمانی که بدان بینی شتر را بندند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، پی که بر پر تیر پیچند. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، جای پر از تیر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء). ج، کظائم (در همه معانی)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه. کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 266 تن است. آب آن از چشمه، محصولش غلات، حبوب، برنج و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
دهی است از بخش مرکزی شهرستان میانه. کوهستانی و معتدل و سکنۀ آن 266 تن است. آب آن از چشمه، محصولش غلات، حبوب، برنج و پنبه و شغل اهالی آنجا زراعت و گله داری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
شعر بود. (فرهنگ اسدی). بمعنی شعر باشد عموماً. (برهان). مطلق شعر را گفته اند. چکامه نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). هر کلام موزون و شعر عموماً. (ناظم الاطباء). شعر در مقابل نثر که ’چانه’ باشد. منظومه. نشید. سخن منظوم و موزون. کلام مقفی: یک شبانروز اندر آن خانه گاه چامه سرود و گه چانه. (از فرهنگ اسدی). ، غزل را گویند خصوصاً و آن مطلعی است با ابیات متوازنه متشارکه در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت. (برهان). غزل را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غزل خصوصاً. (ناظم الاطباء). (فرهنگ نظام) ، سرود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). نغمه. (ناظم الاطباء). آهنگ. آواز. دستگاه موسیقی: چو آن چامه بشنید بهرام گور بخورد آن گرانسنگ جام بلور. فردوسی. همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است. فردوسی. بگوش زن جادو آمد سرود همان چامۀ رستم و زخم رود. فردوسی. برآورد رامشگر زابلی زده چنگ بر چامۀ کابلی. فردوسی. یکی چامه گوی و دگر چنگ زن یکی پای کوبد شکن بر شکن. فردوسی (از فرهنگ اسدی). سرمایۀ عشقند چوبر چامه سرایند پیرایۀ نازند چو در خدمت یارند. سنایی. بزد دست و طنبور در بر گرفت سرائیدن چامه اندر گرفت. ؟ (از فرهنگ اوبهی). بمعنی سخن هم آمده است. چه چامه دان سخندان را گویند. (برهان). سخن و قول. (ناظم الاطباء)
شعر بود. (فرهنگ اسدی). بمعنی شعر باشد عموماً. (برهان). مطلق شعر را گفته اند. چکامه نیز آمده. (انجمن آرا) (آنندراج). هر کلام موزون و شعر عموماً. (ناظم الاطباء). شعر در مقابل نثر که ’چانه’ باشد. منظومه. نشید. سخن منظوم و موزون. کلام مقفی: یک شبانروز اندر آن خانه گاه چامه سرود و گه چانه. (از فرهنگ اسدی). ، غزل را گویند خصوصاً و آن مطلعی است با ابیات متوازنه متشارکه در قافیه و ردیف کمتر از هفده بیت. (برهان). غزل را گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). غزل خصوصاً. (ناظم الاطباء). (فرهنگ نظام) ، سرود. (نسخه ای از فرهنگ اسدی) (ناظم الاطباء). نغمه. (ناظم الاطباء). آهنگ. آواز. دستگاه موسیقی: چو آن چامه بشنید بهرام گور بخورد آن گرانسنگ جام بلور. فردوسی. همان چامه و چنگ ما را بس است نثار زنان بهر دیگر کس است. فردوسی. بگوش زن جادو آمد سرود همان چامۀ رستم و زخم رود. فردوسی. برآورد رامشگر زابلی زده چنگ بر چامۀ کابلی. فردوسی. یکی چامه گوی و دگر چنگ زن یکی پای کوبد شکن بر شکن. فردوسی (از فرهنگ اسدی). سرمایۀ عشقند چوبر چامه سرایند پیرایۀ نازند چو در خدمت یارند. سنایی. بزد دست و طنبور در بر گرفت سرائیدن چامه اندر گرفت. ؟ (از فرهنگ اوبهی). بمعنی سخن هم آمده است. چه چامه دان سخندان را گویند. (برهان). سخن و قول. (ناظم الاطباء)
قصیده را گویند وآن مطلعی است با ابیات متوازنۀ متشارکه در قافیه وردیف زیاده برهفده بیت، مبتنی بر هفت شرط چنانکه نزد اهل این صنعت مبین است. (برهان). شعر و قصیده است. (انجمن آرا) (آنندراج). قصیده و چغامه. (ناظم الاطباء). چامه و سرواد و شعر و سرود و چگامه: اگر قبول ملک افتد این چکامۀ نغز به آب سیم نگارمش بر صحیفۀ زر. قاآنی. رجوع به سرواد و چامه و چگامه و قصیده شود
قصیده را گویند وآن مطلعی است با ابیات متوازنۀ متشارکه در قافیه وردیف زیاده برهفده بیت، مبتنی بر هفت شرط چنانکه نزد اهل این صنعت مبین است. (برهان). شعر و قصیده است. (انجمن آرا) (آنندراج). قصیده و چغامه. (ناظم الاطباء). چامه و سرواد و شعر و سرود و چگامه: اگر قبول ملک افتد این چکامۀ نغز به آب سیم نگارمش بر صحیفۀ زر. قاآنی. رجوع به سرواد و چامه و چگامه و قصیده شود