جدول جو
جدول جو

معنی کوگنه - جستجوی لغت در جدول جو

کوگنه(دِهْ)
دهی از دهستان رحمت آباد که در بخش رودبار شهرستان رشت واقع است و 435 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوشنه
تصویر کوشنه
قسط، ریشۀ گیاهی بی ساقه با برگ های پهن و ضخیم، با رنگی مایل به زرد و طعم شیرین که در طب به کاربرد دارد، قسطس
فرهنگ فارسی عمید
(بِ)
دهی از دهستان جلگۀ افشار دوم است که در بخش اسدآباد شهرستان همدان واقع است و 338 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(شَ نَ/ نِ)
به پارسی نوعی از کماه است آن را غوشنه نیز گویند. (انجمن آرا). به فارسی نوعی از کماه است. (فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
(نُ)
ژوزف. مهندس فرانسوی (1725-1804 میلادی) است که در سال 1770 میلادی اولین اتومبیل را با قوه بخار ساخت و سال بعد نمونۀ دیگری به نام ’فاردیه’ برای حمل بار سنگین درست کرد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(گَ نِ)
دهی از دهستان جاپلق که در بخش الیگودرز شهرستان بروجرد واقع است و 109 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(رَ نَ / نِ)
پیاز و بصل. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(نَ / نِ)
به معنی کونسته است که کفل و سرین آدمی باشد. (برهان). کونسته. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). سرین و قیل طرف سرین. (فرهنگ رشیدی). سرین و جفته و کفل آدمی و اسب. (ناظم الاطباء). هر یکی از دو طرف نشستنگاه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : پس شیرین را گفت او را برهنه کن تا همه اندام وی بنگرم. او را برهنه کرد همه اندام او درست بود مگر که کونۀ چپ او کهتر از آن راست بود. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). انگشتان دست باریک نه دراز و نه کوتاه و شکم با بر راست و دو کونه از پس پشت بلندتر و میانه باریک. (ترجمه تاریخ بلعمی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چون معاویه به محراب اندرشد به نماز، مبارک شمشیری بزد و راست برفت بر نشست او و هر دو کونه تا استخوان فرودآورد. (مجمل التواریخ و القصص).
شود دو کونه چو گلزار و بزم چون گلشن.
امیرمعزی (از فرهنگ رشیدی).
از نشان دو کونۀ من غر.
سنائی (از فرهنگ رشیدی).
، پیازپاره ای نباتات چون پیاز نرگس و سنبل و جز آن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، قسمت خوراکی بعضی گیاهها. غدۀ بعض گیاهان چون سیب زمینی و شلغم و زردک و امثال آن. جزء مأکول بعض گیاهان ملصق به ریشه چون سیب زمینی و غیره. بیخ پاره ای نباتات چون کلم وشلغم و ترب و سیب زمینی و آن را خایه نیز گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ته چیزهایی، نظیر: پیاز وتربچه و نظایر آن، های آخر کلمه، های نسبت و تشبیه است. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده) ، بیخ. ریشه. بن. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کونه بستن، ریشه کردن: پیاز آدم، هر جایی کونه نمی بندد. (امثال و حکم دهخدا).
- کونه کردن پیاز، پاگیرشدن. استوار شدن در جایی. سابقه پیدا کردن و نفوذ یافتن و میخ خود را کوبیدن: بگذار فلان کس یک قدری پیازش در اینجا کونه کند، آن وقت خودش را نشان می دهد. (فرهنگ لغات عامیانۀ جمالزاده).
، ته چیزی. (فرهنگ فارسی معین) ، قسمتی که از بن گروهۀ خمیر گیرند آنگاه که گروهه بزرگتر از اندازۀ مقصود باشد. پرازده. (فرزدق، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، ته میوه هایی، چون: خیار، سیب، گلابی و غیره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، بقیۀ وام و جز آن. بقیۀ حساب. ذبابه. ذنانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کونه گذاشتن شود
لغت نامه دهخدا
کونسته، ته چیزی: زن آبستن که سیب را با کونه اش گاز بزند روی پشت بچه اش چال می افتد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کونه
تصویر کونه
((نِ))
ته چیزی
فرهنگ فارسی معین
ریشه ی درخت کنده، کهنه قدیمی
فرهنگ گویش مازندرانی