جدول جو
جدول جو

معنی کوکبه - جستجوی لغت در جدول جو

کوکبه(دخترانه)
شکوه، جلال
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
فرهنگ نامهای ایرانی
کوکبه
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نیّر، ستار، نجمه، تارا، استاره، اختر، نجم، کوکب، جرم
شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
فرهنگ فارسی عمید
کوکبه(کَ / کُو کَ بَ / بِ)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) :
ز شش کوکبه صف برآراستی
ز هر کوکبی یاریی خواستی.
نظامی.
، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) :
ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت
تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا.
خاقانی.
پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین
در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان.
خاقانی.
از بدی چشم تو کوکب نرست
کوکبۀ مهد کواکب شکست.
نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112).
کفر از آن خاست که در کاینات
کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد.
عطار.
مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود
چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند.
حافظ.
خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی
کوکبۀ ماه با کمال برآمد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288).
دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار
مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار.
خاقانی.
با کوکبۀ مظفرالدین
دین همره و همرهان ببینم.
خاقانی.
سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351).
صیدزنان مرکب نوشیروان
دور شد از کوکبۀ خسروان.
نظامی.
در کوکبۀ چنین غلامان
شرط است برون شدن خرامان.
نظامی.
که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست
چشم آهوست که هر گام رکابم دارد.
جلال اسیر (از آنندراج).
، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
لغت نامه دهخدا
کوکبه
گروه، انبوه و جماعت مردم
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
فرهنگ لغت هوشیار
کوکبه((کَ کَ بَ یا بِ))
جلال، جلوه، شکوه
تصویری از کوکبه
تصویر کوکبه
فرهنگ فارسی معین
کوکبه
جاه، جلال، حشمت، خدم وحشم، دبدبه، طمطراق
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوکب
تصویر کوکب
(دخترانه)
ستاره، گلی زینتی درشت و پرپر به رنگهای ارغوانی سفید قرمز زرد یا بنفش
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
جماعتی از مردم، گروهی از سواران، کنایه از عظمت، شوکت، جاه، جلال
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوبه
تصویر کوبه
آلت کوبیدن، چکش، چکش در خانه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکب
تصویر کوکب
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، جرم، کوکبه، نجمه، استاره، ستار، نجم، تارا، اختر، نیّر
در علم زیست شناسی گلی زینتی، پرپر و به رنگ های سرخ، زرد، سفید و بنفش که از طریق پیاز زیاد می شود
کنایه از اشک
کنایه از میخ تزئینی شمشیر
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
هدهد، پرنده ای خاکی رنگ، کوچک تر از کبوتر با خال های زرد، سیاه و سفید که روی سرش دسته ای پر به شکل تاج یا شانه دارد، در خوش خبری به او مثل می زنند، پوپو، شانه سر، مرغ سلیمان، پوپ، شانه به سر، بوبک، پوپش، بوبو، شانه سرک، بوبویه، پوپک، بوبه، بدبدک، پوپؤک
فرهنگ فارسی عمید
(کُ / کو کُ وَ / وِ)
به معنی کوکنک است که جغد باشد. (برهان) (آنندراج). کوکن و جغد. (ناظم الاطباء). کوکه. کوکن. کوتنک. جغد. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 میلادی). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، ازآن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 میلادی به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(بِ)
دریاسالار فرانسوی (1827-1885 میلادی). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 میلادی انام را تحت الحمایۀ فرانسه ساخت و ’پروانه های سیاه’ چینیان را شکست داد. (از لاروس)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
پست بالا. (منتهی الارب). کوتاه بالا. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ)
به لغت زند و پازند ستاره را گویند و عربان کوکب خوانند. (برهان) (از آنندراج). به لغت زند و پازندستاره و تارا. (ناظم الاطباء). هزوارش کوکبا، کوکپا، پهلوی ستارک (ستاره) وبا کوکب عربی مقایسه شود. (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ / کُو کَ)
منسوب به کوکب.
- شمع کوکبی، از شاهد زیر چنین برمی آید که ظاهراً نوعی شمع بوده است:
کونشان شده ست چون لگن شمع کوکبی
وندر جواب این همه لال اند و الکن اند.
سوزنی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
نبیرۀ شیخ بایزید یله و در مشهد زادگاه آبا و اجداد خود زندگی می کند. مطلع زیر از اوست:
کشتی من دل خسته را، ترک کمان ابروی من
تا بازیابم زندگی، تیری بیفکن سوی من.
(از مجالس النفایس ص 111)
لغت نامه دهخدا
(کُ کَ بی یِ)
دهی است. (از معجم البلدان). و منه المثل: ’دعوا دعوه کوکبیه’ و اصل آن چنان است که عاملی بر مردم آنجا ستم روا داشت، ایشان وی را نفرین کردند و او مرد، و این مثل سایر شد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به معجم البلدان شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
دهی از دهستان پائین خیابان که در بخش مرکزی شهرستان آمل واقع است و 200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(زِیَ)
جنبیدن در رفتار و شتافتن. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) (آنندراج) (از اقرب الموارد) : کوکی الرجل کوکوه، جنبید در رفتار و شتافت. (از ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد) ، دویدن کوتاه قامت. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کو / کَ / کُو کِ / کَ لَ / لِ)
مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند، و بر وزن حوصله هم گفته اند. (برهان). مرغی است تاجدار که آن را شانه سر گویند و مرغ سلیمان همان است و به عربی هدهد خوانند و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (آنندراج). مرغ شانه سرک که هدهد گویند و تاج دارد و اصل در آن کاکله بوده، یعنی کاکل دار. (انجمن آرا). در تداول خراسان کوکله (شانه بسر) ، لری کولکولو (مرغی بزرگتر از گنجشک که برسر خود شاخی از پر دارد). (حاشیۀ برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ بَ / بِ)
صدای پای ستوران و شتران و آدمیان باشد به طریق اجتماع. (برهان) (آنندراج). آواز پای ستوران و چارپایان و آدمیان به گروه. (یادداشت مؤلف). و گویا مأخوذ از کبکبۀ عربی است و یا بالعکس، (در تداول فارسی) سواران و پیادگان. جمعیت از پیاده و سوار که با امیری روند. (یادداشت مؤلف) ، (در تداول عوام فارسی زبان) خدم و حشم و اسباب شکوه و بزرگی و شاهی در گاه حرکت. (یادداشت مؤلف). از کبکبه و دبدبه، دستگاه و جلال و ثروت و بیا و بروی کسی مراد است، ازدحام. انبوهی. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُبْ بَ)
حلقه بستۀ مویهای بافته شده به اینکه همه مویهای سر را در چهار توک ببافند و یکی را در دیگری درآرند. (از منتهی الارب) ، نوعی از شانه. (از منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُ بَ)
گروه درهم پیوسته از اسبان و جز آن. (از منتهی الارب). جماعتی از خیل. جماعتی از مردم درهم پیوسته. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ ءَ بَ)
ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبه، ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبه. (از اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ بَ)
جماعت. (اقرب الموارد). گروهی مردم. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(رَ)
نگونسار کردن. (ترجمان علامۀ جرجانی ص 81). واژگون کردن و بر زمین افکندن. (از اقرب الموارد). بروی افکندن. (یادداشت مؤلف). بر روی درافکندن. قوله تعالی: فکبکبوا فیها. (منتهی الارب) ، کبکبۀ مال، جمع کردن آن و بازگرداندن قسمتهایی از آن که پراکنده شده. (از اقرب الموارد) ، تیراندازی در مغاک. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کبک
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
عظمت و جاه و جلال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
شانه سر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبکبه
تصویر کبکبه
((کَ کَ بَ))
جماعت مردم، گروه سواران و شتران، عظمت و شوکت و جلال
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکله
تصویر کوکله
((کَ کَ لَ یا لِ))
شانه به سر، هدهد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوبه
تصویر کوبه
ضربه، ضربت
فرهنگ واژه فارسی سره
جاه، جلال، شکوه، شوکت، اسواران، گروه
فرهنگ واژه مترادف متضاد
از توابع لیتکوه واقع در منطقه ی آمل
فرهنگ گویش مازندرانی