جدول جو
جدول جو

معنی کوچ - جستجوی لغت در جدول جو

کوچ
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر
بن مضارع کوچیدن، طایفه، دودمان، خانواده
جغد، پرنده ای وحشی و حرام گوشت با چهرۀ پهن و چشم های درشت، پاهای بزرگ و منقار خمیده که در برخی از انواع آن در دو طرف سرش دو دسته پر شبیه شاخ قرار دارد، بیشتر در ویرانه ها و غارها به سر می برد و شب ها از لانۀ خود خارج می شود و موش های صحرایی و پرندگان کوچک را شکار می کند به شومی و نحوست معروف است، کنگر، کوکن، اشوزشت، هامه، چغو، آکو، کلیک، پش، پسک، کلک، مرغ شب آویز، کوف، بایقوش، مرغ بهمن، پژ، چوگک، بوف، بیغوش، پشک، شباویز، بوم، کول، مرغ شباویز، مرغ حق
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، کلاج، احول، دوبین
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ فارسی عمید
کوچ
دهی از دهستان القورات که در بخش حومه شهرستان بیرجند واقع است و 276 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
نام ولایتی است مابین بنگاله و ختا، (برهان) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کوچ
به معنی لوچ و احول باشد، (برهان) (از ناظم الاطباء)، بر وزن و معنی لوچ، یعنی احول است که بجهت کجی چشم یکی را دو بیند و آن را کاج نیز گویند، (آنندراج)، کاج، احول، (فرهنگ فارسی معین) :
شاها ز انتظار زبانی که دادیم
چشمان راست بین دعاگوی گشت کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
،
جغد بود، کوف نیز گویند، به ترکی بیغوش گویند، (لغت فرس اسدی)، جغد، چغور، کنگر، (از حاشیۀ لغت فرس اسدی)، جغد را هم گفته اند و آن پرنده ای باشد به نحوست مشهور و پیوسته در ویرانه ها آشیان کند، (برهان)، به معنی جغد و بوم که کوف و بوف گویند، (آنندراج)، به معنی جغد و بوم، (ناظم الاطباء) :
اندر آن ناحیت به معدن کوچ
دزد گه داشتند کوچ و بلوچ،
عنصری (لغت فرس چ اقبال ص 63)،
گفت مادر سالی هزار کوچ را خدمت کنیم تا بازی درافتد، (اسرارالتوحید ص 138)،
از منزل و مقامی به منزل و مقام دیگر نقل و تحویل کردن و روانه شدن را نیز گویند، (برهان)، از منزل به منزل نقل کردن با ایل و اهل و عیال و اسباب خانه و کوچیدن مصدر آن است، (آنندراج)، انتقال، جلای وطن، تبدیل جای و مقام و ارتحال و رحلت و روانگی، (ناظم الاطباء)، رحلت، مهاجرت و انتقال ایل یا لشکر از جایی به جایی، (فرهنگ فارسی معین)، رحیل، ترحل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، این لفظ ترکی است، (از حاشیه برهان چ معین) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
رسول مرگ به ناگه به من رسید فراز
که کوس کوچ فروکوفتند کار بساز،
کمال الدین اسماعیل،
- بر سر کوچ، به هنگام رحلت، در سر راه رحلت و مهاجرت:
خیل ترکان کنند بر سر کوچ
غارت کاروان که بر گذر است،
خاقانی،
- بر سر کوچ بودن، آمادۀکوچ بودن:
جوانی بر سر کوچ است دریاب این جوانی را
که شهری باز کی بیند غریب کاروانی را،
نظامی (گنجینۀ گنجوی ص 210)،
- امثال:
قلندران را چه کوچ چه مقام، (جامع التمثیل)،
قلندر را گفتند کوچ ! پوست تخت بر دوش افکند، (جامعالتمثیل)،
، به معنی خانه کوچ هم هست که زن و فرزندان و اهل و عیال باشد، (برهان)، اهل و عیال و زن و فرزند، (ناظم الاطباء)، به طریقۀ کنایه به معنی زن شخص نیز آمده، (آنندراج)، زن، مقابل شوی، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
کوچت مبارک است و ندارم به دست هیچ
جز خیمه کهنه ای و دو ترکی برای کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
، گروه صحرانشین بیابان گرد، (ناظم الاطباء)، ایل، طایفۀ صحرانشین، قبیله ای در حال مهاجرت، دسته ای که رحلت کرده اند، همه افراد ایل و طایفۀ چادرنشین با همه حشم و اثقال، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
- مثل کوچ کولی، جمعیتی نابسامان و متفرق و بی نظم،
، دسته ای با جامه های شوخ و پاره، با انبوهی و جمعیت به جایی رفتن، همه با هم با آواز بلند سخن گفتن، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، پیاده و راهزن و دزد و اوباش را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، به مناسبت دزدی و راهزنی طایفۀ کوچ، (حاشیۀ برهان چ معین)، راهزن، دزد، (فرهنگ فارسی معین)، و رجوع به کوچ (قفص) شود،
- دزد کوچ،دزدی که از طایفۀ کوچ (قفص) باشد، (فرهنگ فارسی معین)، رجوع به کوچ (قفص) شود
لغت نامه دهخدا
کوچ
نام طایفه ای ازصحرانشینان، (برهان)، طایفه ای هستند دزد و راهزن و خونریز و آنها را کوچ و بلوچ خوانند و این طایفه در نزدیکی کرمان و بم و نرماشیر و سیستان تا ولایت سند سکنی ̍ دارند، (آنندراج)، کوفج، کفج، کوفچ، کوفچ در پارسی به معنی کوه نورد است، کوف در پهلوی کوه است، به احتمال قوی، کوفچ از اصل براهویی بوده اند و ایشان طایفه ای صحرانشین بودند مجاور قوم بلوچ، و کوچ و بلوچ (معرب آن، قفص و بلوص) غالباً با هم آیند، مؤلف حدود العالم در سخن اندر ناحیت کرمان و شهرهای وی گوید: ’کوفچ، مردمانی اند بر کوه کوفج و کوهیانند، و ایشان هفت گروهند و هر گروهی را مهتری است و این کوفجان نیز مردمانی اند دزدپیشه وشبان و برزیگر ... ’ و معرب آن قفص است، (از حاشیۀ برهان چ معین)، قفص، قفس، قفج، قبج، طایفه ای از صحرانشینان در حوالی کرمان و مکران که به دزدی و راهزنی مشهورند، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
جهان تا جهان بود کوچی نبود
مگر شهر از ایشان پر از داغ و دود،
فردوسی،
گروگان که از کوچ آورده بود
ز گیلان و از هرکه آزرده بود،
فردوسی،
ز کوه بلوچ و زدشت سروچ
برفتند خنجرگذاران کوچ،
فردوسی،
هستند اهل فارس هراسان ز کار من
زآن سان که اهل کرمان ترسان ز دزد کوچ،
قطران (از فرهنگ رشیدی)،
رجوع به قفس، قفص، کوچ و بلوچ و کوفج شود
لغت نامه دهخدا
کوچ
حرکت عده ای از مردم از سرزمینی به سرزمین دیگر
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ لغت هوشیار
کوچ
جغد، بوم
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ فارسی معین
کوچ
لوچ و احول
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ فارسی معین
کوچ
حرکت عده ای از جایی به جایی
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ فارسی معین
کوچ
مهاجرت
تصویری از کوچ
تصویر کوچ
فرهنگ واژه فارسی سره
کوچ
جابجایی، رحلت، رحیل، سفر، کوج، مهاجرت، نقل مکان، هجرت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کوچ
حرکت، کوچ، گردویی که مغز آن به راحتی در نیاید
فرهنگ گویش مازندرانی
کوچ
مربّی
دیکشنری اردو به فارسی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کوچک
تصویر کوچک
(پسرانه)
دارای حجم اندک، ریز، نام یکی از گوشه های موسیقی ایرانی، لقب اردشیر پسر شیرویه پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کوچه
تصویر کوچه
راه باریک میان شهر یا ده
کوچه دادن: کنایه از راه باز کردن مردم برای عبور کسی، راه دادن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
دارای جسم یا اندازۀ اندک مثلاً دست های کوچک،
آنکه سنش کم است، خردسال،
کنایه از دارای مقام پایین، کنایه از بی ارزش، پست مثلاً آدم کوچک و کوته بینی بود،
کنایه از صفتی که شخص هنگام تواضع به خود می دهد، مطیع مثلاً من کوچک شما هستم
فرهنگ فارسی عمید
محله کوچک بر زن: تا چهار دانگ شب در کوچه ها و محلات بسیار بود، خیابان: کوچه ای بود که آنرا کو طراز میگفتند در آن کوچه پنجاه کاروانسرای نیکو و در هر یک از بیاعان و حجره داران بسیار نشسته بودند، راه تنگ و باریک در شهر یا ده. یا کوچه باستان. دنیا عالم. یا کوچه بن بست. کوچه ای که آخر آن مسدود است و راه بخارج ندارد. دل مرا زخ زلف او رها یی نیست بدرز کوچه بن بست هیچکس نزده است. (صائب) یا کوچه خطر. عالم دنیا. یا کوچه خموشان. گورستان قبرستان: یاد شهادت عشق در کوچه خموشان کاسودگی ز ما برد غوغای زندگانی. یا کوچه سلامت. کوچه ای که برای گرفتن قلعه در زیر زمین کنند و قلعه گیران بدان راه دارند: دیوانه شو که عشرت طفلانه جهان در کوچه سلامت زنجیر بوده است. (صائب) توضیح یا خود را به کوچه علی چپ زدن، از موضوع مورد بحث بموضوع دیگر پرداختن، تجاهل کردن، یا کوچه را عوض کردن، اشتباه کردن
فرهنگ لغت هوشیار
خرد، صغیر، مقابل بزرگ خرد صغیر، هر چیز کم وسعت و کم حجم، اندک قلیل کم، بچه کودک طفل: و بودند آنان که خوردند پنج هزار مردم غیر زنان و کوچکان آن مردمان که این معجز را بدیدند، نوایی است از موسیقی و آن یکی از دوازده مقام موسیقی ایرانی است زیر افکن: رهاوی را براه راست می زن پس از کوچک حجاز آغاز می کن، بنده فرمانبردار: من کوچک شما هستم
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوچه
تصویر کوچه
((چِ))
کوی، محل عبور و مرور
خود را به کوچه علی چپ زدن: کنایه از خود را به نادانی و نشنیدن و بیراهه زدن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
((چَ))
خرد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
Diminutive, Ittybitty, Little, Small, Teensy, Teeny, Wee
دیکشنری فارسی به انگلیسی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
minuscule, tout petit, petit
دیکشنری فارسی به فرانسوی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
微小的 , 小小的 , 小的 , 极小的
دیکشنری فارسی به چینی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
מְצֻמְצָם , קטן מאוד , קטן , זעיר
دیکشنری فارسی به عبری
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
작은 , 아주 작은 , 작은
دیکشنری فارسی به کره ای
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
kecil, sangat kecil
دیکشنری فارسی به اندونزیایی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
लघु , छोटा , छोटा , बहुत छोटा
دیکشنری فارسی به هندی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
klein, piepklein, minuscuul
دیکشنری فارسی به هلندی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
diminuto, pequeñito, pequeño, pequeñísimo
دیکشنری فارسی به اسپانیایی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
minuscolo, piccolissimo, piccolo
دیکشنری فارسی به ایتالیایی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
мініатюрний , крихітний , маленький , крихітний , малий
دیکشنری فارسی به اوکراینی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
миниатюрный , крошечный , маленький , крошечный
دیکشنری فارسی به روسی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
miniaturowy, malutki, mały
دیکشنری فارسی به لهستانی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
winzig, klein
دیکشنری فارسی به آلمانی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
diminuto, pequenino, pequeno, minúsculo
دیکشنری فارسی به پرتغالی
تصویری از کوچک
تصویر کوچک
小さい , 小さい , 小さな
دیکشنری فارسی به ژاپنی