ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
ظرفی مانند کفۀ ترازو که با برگ خرما یا نی بافته می شود و در کارگاه روغن گیری دانه های کوفته شده را در آن می ریزند و زیر فشار می گذارند تا روغن آن بیرون آید، چوب گازران
یکی از موادی است که غشای سلولی گیاهان را تشکیل می دهد، کوتین از مواد مختلفۀ شیمیایی که ساختمان قطعی آنها بر علمای شیمی مجهول است و همچنین از اسیدهای مختلف آلی و سرین که یکی از مواد مومی O H32 C20 است ترکیب یافته است، (گیاه شناسی ثابتی ص 38 و 56)
یکی از موادی است که غشای سلولی گیاهان را تشکیل می دهد، کوتین از مواد مختلفۀ شیمیایی که ساختمان قطعی آنها بر علمای شیمی مجهول است و همچنین از اسیدهای مختلف آلی و سرین که یکی از مواد مومی O H32 C20 است ترکیب یافته است، (گیاه شناسی ثابتی ص 38 و 56)
نام محلی ظاهراً در بخارا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خواجه با جمعی از درویشان به طرف کوفین رفتند ... همان ساعت از طرف کوفین می آمدند، (انیس الطالبین)، و از ... و کوفین درویشان بسیار در صحبت خواجه جمع بودند، (انیس الطالبین ص 152 نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان)
نام محلی ظاهراً در بخارا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : خواجه با جمعی از درویشان به طرف کوفین رفتند ... همان ساعت از طرف کوفین می آمدند، (انیس الطالبین)، و از ... و کوفین درویشان بسیار در صحبت خواجه جمع بودند، (انیس الطالبین ص 152 نسخۀ خطی کتاب خانه سازمان)
منسوب به کوه، کوهی، جبلی، (فرهنگ فارسی معین)، گیاهی است که بیخ آن به بیخ نی می ماند و در زمین شیارکرده بسیار است، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، کوهم، (ناظم الاطباء)
منسوب به کوه، کوهی، جبلی، (فرهنگ فارسی معین)، گیاهی است که بیخ آن به بیخ نی می ماند و در زمین شیارکرده بسیار است، (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)، کوهم، (ناظم الاطباء)
قصبۀ مرکز دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین و در بیست هزارگزی شمال غربی ضیأآباد و سر راه شوسۀ قزوین به رشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 922 تن سکنه دارد. دارای بهداری و دهداری و ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) دهی از دهستان تفرش است که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 620 تن سکنه دارد، غاری به نام علی خورنده در کوه مجاور این ده وجود دارد که جالب توجه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)، از دیه های طبرش است، (تاریخ قم ص 139) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 500 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
قصبۀ مرکز دهستان قاقازان است که در بخش ضیأآباد شهرستان قزوین و در بیست هزارگزی شمال غربی ضیأآباد و سر راه شوسۀ قزوین به رشت واقع است. کوهستانی و سردسیر است و 922 تن سکنه دارد. دارای بهداری و دهداری و ژاندارمری است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1) دهی از دهستان تفرش است که در بخش طرخوران شهرستان اراک واقع است و 620 تن سکنه دارد، غاری به نام علی خورنده در کوه مجاور این ده وجود دارد که جالب توجه است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)، از دیه های طبرش است، (تاریخ قم ص 139) دهی از دهستان خدابنده لو است که در بخش قروۀ شهرستان سنندج واقع است و 500 تن سکنه دارد، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
چیزی بود که از خوص بافند و بزرک آرد کرده در او کنند و در تنگ تیر عصاران گذارند تا روغن از او بیرون آید، (لغت فرس اسدی)، ظرفی باشد مانند کفۀ ترازو که از برگ خرما یا از نی بافند و به عربی معدل گویند و استادان روغن گیر مغزهای کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر نهندتا روغن از آن برآید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (برهان)، آلتی است روغنگران را که مانند کفۀ ترازو باشد و آن را از برگ خرما بافند و عصاران تخم راکوفته در آن کنند و در تنگ تیر نهند تا به زور فشرده شود و روغن از آن بیرون آید و تنگ تیر شکنجۀ عصاری را گویند، (از آنندراج)، آوندی مانند کفۀ ترازو از نی یا برگ خرما که عصاران در آن مغزهای نیم کوفته را ریخته در تنگ نهند، (از ناظم الاطباء) : بازگشای ای نگار چشم به عبرت تات نکوبد فلک به گونۀ کوبین، خجسته (از لغت فرس چ اقبال ص 364)، من به نزدیک او شدم پنهان و از وی کوبین بافتن بیاموختم و هر روز ... به صحرا برون شدمی و دوخ بیاوردمی و کوبین بافتمی، (اسرار التوحید)، القفعه، کوبین و زنبیل روغن گران، (مهذب الاسماء)، از دو شاهد چنین استنباط می شود که کوبین ظاهراً حصیری نیز بوده است که برای جلوگیری از صدمۀ آفتاب بالای چشم یا جلو کلاه می گذاشته اند: نیکو ببین که روی کجا داری یکسو بکن ز چشم خرد کوبین، ناصرخسرو، از پس خویشم چو شتر می کشید چشم به کوبین و گرفته زمام، ناصرخسرو، مرحوم دهخدا در یادداشتی پس از ذکر این دو بیت آرد: آیا کوبین آفتاب گردان یعنی لبۀ جدا بود که در سفرها به جلو کلاه می نهادند تا چشم را آفتاب آسیب نکند؟، کدین گازران باشد، (لغت فرس اسدی)، چکش و میخکوب و کدین، (ناظم الاطباء)، کدین گازران، (فرهنگ فارسی معین) : وانگهی فرزند گازر گازری سازد ز تو شوید و کوبد ترا در زیرکوبین زرنگ، حکیم غمناک (از لغت فرس چ اقبال ص 386)
حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند، (آنندراج)، صورتی از زوبین است، نصلان، نیزۀ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند، قسمی از نیزۀ کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند، (غیاث)، نیزۀ کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد، (غیاث)، ژوبین، زوبین، رجوع به زوبین شود، عنزه، نیزه چه، مزراق، نیزۀخرد: آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند، (بلعمی ترجمه تاریخ طبری)، ز پنهان بدان شاهزاده سوار بینداخت ژوپین زهرآب دار گذاره شداز خسروی جوشنش به خون تر شد آن شهریاری تنش، دقیقی، همان تیز ژوپین زهرآبدار که بر آهنین کوه آرد گذار، دقیقی (از شاهنامه)، درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد، فردوسی، کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود، فردوسی، ز توران بسیجیده آمد دمان به ژوپین گودرز بودش زمان، فردوسی، چو شیر ژیان اندرآمد بسر به ژوپین پولاد خسته جگر، فردوسی، بینداخت ژوپین به پیران رسید زره در برش سربسر بردرید، فردوسی، بینداخت ژوپین بکردار تیر برآمد به بازوی سالار پیر، فردوسی، گرفته سپر پیش و ژوپین به دست به بالا نهاده سر از جای پست، فردوسی، به قلب اندرون شاه مکران بخست به ژوپین و زان خستگی هم نرست، فردوسی، درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت، فردوسی، ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر، فردوسی، دهید ار به گرز و به ژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید، فردوسی، به ژوپین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان، فردوسی، چنان دان که او سنگ و آهن خورد همان تیر و ژوپین بر او نگذرد، فردوسی، به نستیهن گرد و گلباد گفت که ژوپین وخنجر بباید نهفت، فردوسی، بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند، فردوسی، برآمد خروش ده و دار و گیر چو باران ببارید ژوپین و تیر، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ، فردوسی، یلان را به ژوپین و خنجرزنید سر سرکشان را ز تن برکنید، فردوسی، به ژوپین گراز و تذروان به باز بگیریم یکسر بروز دراز، فردوسی، پیاده شد از اسب ژوپین به دست همی رفت پویان بکردار مست، فردوسی، همه رزم را دل پر از کین کنیم تن دشمنان جای ژوپین کنیم، فردوسی، سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ، فردوسی، چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ که ژوپین بدی سازشان روز جنگ، فردوسی، ورا نام گستهم گژدهم خوان نترسد ز ژوپین و از استخوان، فردوسی، بر او تیر و ژوپین نیاید بکار سزد گر پیاده کند کارزار، فردوسی، به یارانش فرمود کاندرنهید به تیر و به ژوپین و خنجر دهید، فردوسی، هزار و صد و شصت خسروپرست پیاده همی رفت ژوپین به دست، فردوسی، برفتند شمشیر و ژوپین بکف کشیده سپه برسه فرسنگ صف، فردوسی، همه شب همی لشکر آراستند همه تیغ و ژوپین بپیراستند، فردوسی، درآورد بر چنگ ژوپین جنگ بینداخت بر رستم تیزچنگ، فردوسی، سواران به میدان بکردار گرد به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد، فردوسی، دو رویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف، فردوسی، ز باران ژوپین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان نداند کنون گو رکاب از عنان، فردوسی، خروشی برآمد ز طلحندو گو که از باد ژوپین من دور شو، فردوسی
حربه ای است که در قدیم بدان جنگ می کردند، (آنندراج)، صورتی از زوبین است، نصلان، نیزۀ کوتاه قد، و آن حربه ای بود که بجانب دشمن می افکندند، قسمی از نیزۀ کوچک که اهل هند آن را سیل (به یاء مجهول) گویند، (غیاث)، نیزۀ کوچک که بر سر آن دو شاخه باشد، (غیاث)، ژوبین، زوبین، رجوع به زوبین شود، عَنَزَه، نیزه چه، مزراق، نیزۀخرد: آن دیالم از سر کوه تیر و ژوپین روان کردند و سنگ همی انداختند و مسلمانان بر سر کوه نتوانستند شدن بازگشتند، (بلعمی ترجمه تاریخ طبری)، ز پنهان بدان شاهزاده سوار بینداخت ژوپین زهرآب دار گذاره شداز خسروی جوشنش به خون تر شد آن شهریاری تنش، دقیقی، همان تیز ژوپین زهرآبدار که بر آهنین کوه آرد گذار، دقیقی (از شاهنامه)، درفشیدن خشت و ژوپین ز گرد چو آتش پس پردۀ لاجورد، فردوسی، کنون خوردنت زخم ژوپین بود تنت را کفن چنگ شاهین بود، فردوسی، ز توران بسیجیده آمد دمان به ژوپین گودرز بودش زمان، فردوسی، چو شیر ژیان اندرآمد بسر به ژوپین پولاد خسته جگر، فردوسی، بینداخت ژوپین به پیران رسید زره در برش سربسر بردرید، فردوسی، بینداخت ژوپین بکردار تیر برآمد به بازوی سالار پیر، فردوسی، گرفته سپر پیش و ژوپین به دست به بالا نهاده سر از جای پست، فردوسی، به قلب اندرون شاه مکران بخست به ژوپین و زان خستگی هم نرست، فردوسی، درخشیدن تیغ و ژوپین و خشت تو گفتی زمین بر هوا لاله کشت، فردوسی، ز پیکان و از گرز و ژوپین و تیر زمین شد بکردار دریای قیر، فردوسی، دهید ار به گرز و به ژوپین دهید سران را ز خون تاج بر سر نهید، فردوسی، به ژوپین و خنجر به گرز و کمان همی رزم جویند با بدگمان، فردوسی، چنان دان که او سنگ و آهن خورد همان تیر و ژوپین بر او نگذرد، فردوسی، به نستیهن گرد و گلباد گفت که ژوپین وخنجر بباید نهفت، فردوسی، بفرمود تا تخت زرین نهند به میدان پرخاش ژوپین نهند، فردوسی، برآمد خروش ده و دار و گیر چو باران ببارید ژوپین و تیر، فردوسی، کمانهای چاچی و تیر خدنگ سپرهای چینی و ژوپین جنگ، فردوسی، یلان را به ژوپین و خنجرزنید سر سرکشان را ز تن برکنید، فردوسی، به ژوپین گراز و تذروان به باز بگیریم یکسر بروز دراز، فردوسی، پیاده شد از اسب ژوپین به دست همی رفت پویان بکردار مست، فردوسی، همه رزم را دل پر از کین کنیم تن دشمنان جای ژوپین کنیم، فردوسی، سپهدار توران برآراست جنگ گرفتند کوپال و ژوپین بچنگ، فردوسی، چو سی وسه جنگی ز تخم پشنگ که ژوپین بدی سازشان روز جنگ، فردوسی، ورا نام گستهم گژدهم خوان نترسد ز ژوپین و از استخوان، فردوسی، بر او تیر و ژوپین نیاید بکار سزد گر پیاده کند کارزار، فردوسی، به یارانش فرمود کاندرنهید به تیر و به ژوپین و خنجر دهید، فردوسی، هزار و صد و شصت خسروپرست پیاده همی رفت ژوپین به دست، فردوسی، برفتند شمشیر و ژوپین بکف کشیده سپه برسه فرسنگ صف، فردوسی، همه شب همی لشکر آراستند همه تیغ و ژوپین بپیراستند، فردوسی، درآورد بر چنگ ژوپین جنگ بینداخت بر رستم تیزچنگ، فردوسی، سواران به میدان بکردار گرد به ژوپین گرفتند ننگ و نبرد، فردوسی، دو رویه سپه برکشیدند صف همه نیزه و تیغ و ژوپین بکف، فردوسی، ز باران ژوپین و باران تیر زمین شد ز خون چون یکی آبگیر، فردوسی، ز بس تیر و ژوپین و نوک سنان نداند کنون گو رکاب از عنان، فردوسی، خروشی برآمد ز طلحندو گو که از باد ژوپین من دور شو، فردوسی
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ
آلتی است مانند کفه ترازو که از برگ خرما یا ازنی سازند و استادان روغنگر و عصار مغز های کوفته را در آن کنند و در تنگ تیر (تیر شکنجه عصاری) نهند تا روغن آن بر آید معدل: باز گشای ای نگار، چشم بعبرت تات نکوبد فلک بکوبه کوبین، کدین گازران: وانگهی فرزند گازر گازری ساز دز تو شوید کوبد ترا در زیر کوبین زرنگ