ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبه، ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبه. (از اقرب الموارد)
ننگ و عار. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). و یقال: ما به کؤبه، ای عار و حیاء. (منتهی الارب). آنچه از آن شرم کرده شود، یقال: ما فیه کؤبه. (از اقرب الموارد)
ستاره، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نیّر، ستار، نجمه، تارا، استاره، اختر، نجم، کوکب، جرم شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
سِتارِه، هر یک از نقطه های درخشان که شب در آسمان دیده می شود، نَیِّر، سِتار، نَجمِه، تارا، اِستارِه، اَختَر، نَجم، کُوکَب، جِرم شکوفه، جماعت، گروه مردم، دسته ای از سواران، فر و شکوه
نرد یا شطرنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرد به لغت یمن. (المعرب جوالیقی). نرد در کلام اهل یمن و گویند شطرنج. (از اقرب الموارد) ، طبلک باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بربط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بربط و آن معرب است. (از اقرب الموارد) ، کف سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنگ به اندازه ای که بتوان با آن گردو شکست یا سنگی که کف دست را پر کند. (از اقرب الموارد). سنگی که بدان گردو و فندق شکنند. (ناظم الاطباء)
نرد یا شطرنج. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). نرد به لغت یمن. (المعرب جوالیقی). نرد در کلام اهل یمن و گویند شطرنج. (از اقرب الموارد) ، طبلک باریک میان. (منتهی الارب) (آنندراج) (از اقرب الموارد) ، بربط. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). بربط و آن معرب است. (از اقرب الموارد) ، کف سنگ. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، سنگ به اندازه ای که بتوان با آن گردو شکست یا سنگی که کف دست را پر کند. (از اقرب الموارد). سنگی که بدان گردو و فندق شکنند. (ناظم الاطباء)
هر چیز را گویند که بدان چیزی کوبند و عربان مدق گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت کوبیدن که به عربی آن را مدق گویند. (آنندراج). هر چیز که بدان چیزها کوبند چون دستۀ هاون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرید آن ز بازوش برکند گوشت مر آن کوبه را داد با یک دو غوشت. رودکی. دقاقه، کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب) ، آلتی فلزی که بر در خانه تعبیه کنند و آن را بر صفحۀ فلزی زیرین کوبند تا اهل خانه را خبر کنند. چکش در خانه. (فرهنگ فارسی معین). چکشی که بر در آویخته است و بدان دق الباب کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آلتی شبیه به گوشت کوب که بر سر آن سیمهای کوتاه آهنی یا برنجی فروکرده باشندو با آن خمیر بعضی انواع نان را می کوبند. (فرهنگ فارسی معین) ، دستۀ هاون. یانه، چوبی که بدان طبل و نقاره و امثال آن را نوازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به معنی تنبک هم گفته اند و آن دهلی باشد دم دراز که از چوب و گاهی از سفال هم سازند و معرکه گیران و سرآوازه خوانان بر بیخ بغل گیرند و نوازند. (برهان). تنبک، زیرا که آن را نیز می کوبند. (آنندراج). تنبک. (ناظم الاطباء). دهلی است شبیه قیف. تنبک. طبل المخنث. (فرهنگ فارسی معین). به قول غزالی این آلت موسیقی در اسلام حرام بوده زیرا ساز مخصوص عیّاشی و شرابخواری بود و بیشتر مخنثان آن را می نواختند. (فرهنگ فارسی معین) ، موج آب را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، گیاهی باشد شیرین که آن را خورند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : ز غیشه خوردن و از بی جویی و بی آبی گیای کوبه چنان بود چون گیای شکر. عنصری. ، مشکی را نیز گویند که در آن دوغ کنند و جنبانند تا روغن ازآن برآید. (برهان). مشکی که در آن ماست کنند و جنبانند تا روغن برآید. (آنندراج)
هر چیز را گویند که بدان چیزی کوبند و عربان مدق گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت کوبیدن که به عربی آن را مدق گویند. (آنندراج). هر چیز که بدان چیزها کوبند چون دستۀ هاون. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مرید آن ز بازوش برکند گوشت مر آن کوبه را داد با یک دو غوشت. رودکی. دقاقه، کوبه که بدان برنج و مانند آن کوبند. (منتهی الارب) ، آلتی فلزی که بر در خانه تعبیه کنند و آن را بر صفحۀ فلزی زیرین کوبند تا اهل خانه را خبر کنند. چکش در خانه. (فرهنگ فارسی معین). چکشی که بر در آویخته است و بدان دق الباب کنند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، آلتی شبیه به گوشت کوب که بر سر آن سیمهای کوتاه آهنی یا برنجی فروکرده باشندو با آن خمیر بعضی انواع نان را می کوبند. (فرهنگ فارسی معین) ، دستۀ هاون. یانه، چوبی که بدان طبل و نقاره و امثال آن را نوازند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، به معنی تنبک هم گفته اند و آن دهلی باشد دم دراز که از چوب و گاهی از سفال هم سازند و معرکه گیران و سرآوازه خوانان بر بیخ بغل گیرند و نوازند. (برهان). تنبک، زیرا که آن را نیز می کوبند. (آنندراج). تنبک. (ناظم الاطباء). دهلی است شبیه قیف. تنبک. طبل المخنث. (فرهنگ فارسی معین). به قول غزالی این آلت موسیقی در اسلام حرام بوده زیرا ساز مخصوص عیّاشی و شرابخواری بود و بیشتر مخنثان آن را می نواختند. (فرهنگ فارسی معین) ، موج آب را نیز گویند. (برهان) (از ناظم الاطباء) ، گیاهی باشد شیرین که آن را خورند. (برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء) : ز غیشه خوردن و از بی جویی و بی آبی گیای کوبه چنان بود چون گیای شکر. عنصری. ، مشکی را نیز گویند که در آن دوغ کنند و جنبانند تا روغن ازآن برآید. (برهان). مشکی که در آن ماست کنند و جنبانند تا روغن برآید. (آنندراج)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
یادآورنده. آگاه کننده. (از منتهی الارب). آن که آگاه می کند و به کسی یاد می هد. (ناظم الاطباء). به یاددهنده. (آنندراج) ، تهمت زننده. تهمت نهنده او را به... (از منتهی الارب) ، آن که توقیر می کند کسی را و احترام می نماید و ستایش می کند. (ناظم الاطباء)
چوب پاره ای که بدان پیوند کنند بر خنور شکسته. (منتهی الارب). قطعه ای از چوب که با آن ظرف شکسته را پیوند کنند. (از اقرب الموارد). رقعه ای که ظرف را وقتی بشکند بدان اصلاح کنند. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، آنچه بدان رخنه و شکاف را بگیرند. (از لسان العرب) (از المنجد) (از معجم متن اللغه). کفشیر. (منتهی الارب). کفشیر و لحیم. (ناظم الاطباء) ، اللبن الخاثر. (اقرب الموارد) (المنجد). شیر جغرات شده. شیر غلظت یافته
چوب پاره ای که بدان پیوند کنند بر خنور شکسته. (منتهی الارب). قطعه ای از چوب که با آن ظرف شکسته را پیوند کنند. (از اقرب الموارد). رقعه ای که ظرف را وقتی بشکند بدان اصلاح کنند. (از اقرب الموارد) (از لسان العرب) ، آنچه بدان رخنه و شکاف را بگیرند. (از لسان العرب) (از المنجد) (از معجم متن اللغه). کفشیر. (منتهی الارب). کفشیر و لحیم. (ناظم الاطباء) ، اللبن الخاثر. (اقرب الموارد) (المنجد). شیر جغرات شده. شیر غلظت یافته
گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 میلادی). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، ازآن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 میلادی به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس)
گوستاو. نقاش فرانسوی (1819-1877 میلادی). از فحول سبک رئالیزم در نقاشی بود و موضوعهای نقاشی خود را منحصراً از زندگی واقعی انتخاب می کرد، ازآن جمله است: سلام مسیو کوربه، تدفین در ارنان، بازگشت بزهای کوهی و کارگاه نقاش است. وی در 1871 میلادی به علت شرکت در کمون پاریس نفی بلد گردید. (از لاروس)
دریاسالار فرانسوی (1827-1885 میلادی). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 میلادی انام را تحت الحمایۀ فرانسه ساخت و ’پروانه های سیاه’ چینیان را شکست داد. (از لاروس)
دریاسالار فرانسوی (1827-1885 میلادی). وی جانشین ریویر در تونکن شد و در سال 1883 میلادی انام را تحت الحمایۀ فرانسه ساخت و ’پروانه های سیاه’ چینیان را شکست داد. (از لاروس)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) : ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. ، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) : ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا. خاقانی. پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان. خاقانی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). کفر از آن خاست که در کاینات کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد. عطار. مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند. حافظ. خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی کوکبۀ ماه با کمال برآمد. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). ، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار. خاقانی. با کوکبۀ مظفرالدین دین همره و همرهان ببینم. خاقانی. سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). صیدزنان مرکب نوشیروان دور شد از کوکبۀ خسروان. نظامی. در کوکبۀ چنین غلامان شرط است برون شدن خرامان. نظامی. که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست چشم آهوست که هر گام رکابم دارد. جلال اسیر (از آنندراج). ، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
بسیاری و انبوهی مردم را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). انبوه و جماعت مردم. (آنندراج). گروه. (از گنجینۀ گنجوی) : ز شش کوکبه صف برآراستی ز هر کوکبی یاریی خواستی. نظامی. ، مجازاً به معنی فر و شکوه و حشمت. (غیاث). مجازاً کروفر و حشمت. (آنندراج). جلال و جلوه و تابش. (ناظم الاطباء). حشمت. جاه. جلال. (فرهنگ فارسی معین) : ببین که کوکبۀ عمر خضروار گذشت تو بازمانده چو موسی به تیه خوف و رجا. خاقانی. پندار همان عهد است از دیدۀ فکرت بین در سلسلۀ درگه در کوکبۀ میدان. خاقانی. از بدی چشم تو کوکب نرست کوکبۀ مهد کواکب شکست. نظامی (مخزن الاسرار چ وحید ص 112). کفر از آن خاست که در کاینات کوکبۀ زلف تو تأثیر کرد. عطار. مکن که کوکبۀ دلبری شکسته شود چو بندگان بگریزند و چاکران بجهند. حافظ. خوی چو ستاره ز رخ برون زده گویی کوکبۀ ماه با کمال برآمد. امیرحسن دهلوی (از آنندراج). ، خدم و حشم. سوار و پیاده ای که پیشاپیش پادشاه آیند. (از ناظم الاطباء). همراهان شاه و امیر. (فرهنگ فارسی معین). در تداول فارسی، خدم و اسباب شکوه و بزرگی شاهی در گاه حرکت. سواران و پیادگان پیرامون شاه یا امیری گاه حرکت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : براثر وی خواجه علی میکائیل و قضات و فقها... و اعیان بلخ و رسول خلیفه با ایشان در این کوکبه بر دست راست علی میکائیل. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 292). همه محتشمان و خادمان روان شدند به استقبال مهد... با کوکبه ای بزرگ که گفتند بر آن جمله کس یاد نداشت. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 433). امیر، خواجه علی میکائیل را بخواند و گفت: رسولی می آید بساز با کوکبه ای بزرگ... به استقبال روی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 288). دست صبا برفروخت مشعلۀ نوبهار مشعله داری گرفت کوکبۀ شاخسار. خاقانی. با کوکبۀ مظفرالدین دین همره و همرهان ببینم. خاقانی. سلطان کوکبه ای از مواکب لشکر خویش براثر او بفرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 287). چون سلطان اورا در حالت آن محنت بدید کوکبۀ جماعتی از خواص غلامان به نجدۀ او فرستاد تا او را از دست ملاعین بستدند. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 351). صیدزنان مرکب نوشیروان دور شد از کوکبۀ خسروان. نظامی. در کوکبۀ چنین غلامان شرط است برون شدن خرامان. نظامی. که به این کوکبه در دشت جنون تاخته ست چشم آهوست که هر گام رکابم دارد. جلال اسیر (از آنندراج). ، چوب بلند سرکجی باشد با گوی فولادی صیقل کرده از آن آویخته و آن نیز مانند چتراز لوازم پادشاهی است و آن را پیشاپیش پادشاهان برند. (برهان). چوبی باشد بلند و سرکج که از سر آن گوی فولادی مصیقل آویزند و پیش سواری ملوک می برند و آن ازلوازم پادشاهی است. (غیاث) (آنندراج)
رجل کؤصه، مرد نیک شکیبا بر خوردن و نوشیدن یا بر شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجل کؤصه و کؤوصه و کؤصه، شکیبا بر شراب و غیر آن. (از اقرب الموارد)
رجل کؤصه، مرد نیک شکیبا بر خوردن و نوشیدن یا بر شراب. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). رجل کؤصه و کؤوصه و کُؤَصه، شکیبا بر شراب و غیر آن. (از اقرب الموارد)
کال. کأله. فروختن یا خریدن دینی که تو راست بر شخصی به مقابله دینی که او راست بر دیگری. (منتهی الارب). کأل. کأله. (ناظم الاطباء). کؤوله. کأل. کاله. (اقرب الموارد)
کال. کأله. فروختن یا خریدن دینی که تو راست بر شخصی به مقابله دینی که او راست بر دیگری. (منتهی الارب). کأل. کأله. (ناظم الاطباء). کؤوله. کأل. کاله. (اقرب الموارد)
دریغ دریغا گویی پارسی تازی گشته کوبه: کوس گونه ای بازی شترنگ، کوس کوبه کوست، کوبه سنگی که با آن بکوبند چیزی را آلتی شبیه بگوشت کوب که بر سر پهن آن سیمهای کوتاه آهنی یا برنجی فرو کرده باشند و با آن خمیر بعضی انواع نان را میکوبند، آلتی فلزی که بر در خانه تعبیه کنند و آنرا بر صفحه فلز زیرین کوبند تا اهل خانه را خبر کنند چکش در خانه، دهلی است دم دراز شبیه قیف که آنرا از چوب و گاهی از سفال سازند و معرکه گیران و سر آوازه خوانان آنرا زیر بغل گیرند و نوازند تنبک طبل المخنث. توضیح بقول غزالی نواختن این آلت موسیقی در اسلام ممنوع بوده زیرا ساز مخصوص عیاشی و شرابخواری بود و بیشتر مخنثان آنرا می نواختند
دریغ دریغا گویی پارسی تازی گشته کوبه: کوس گونه ای بازی شترنگ، کوس کوبه کوست، کوبه سنگی که با آن بکوبند چیزی را آلتی شبیه بگوشت کوب که بر سر پهن آن سیمهای کوتاه آهنی یا برنجی فرو کرده باشند و با آن خمیر بعضی انواع نان را میکوبند، آلتی فلزی که بر در خانه تعبیه کنند و آنرا بر صفحه فلز زیرین کوبند تا اهل خانه را خبر کنند چکش در خانه، دهلی است دم دراز شبیه قیف که آنرا از چوب و گاهی از سفال سازند و معرکه گیران و سر آوازه خوانان آنرا زیر بغل گیرند و نوازند تنبک طبل المخنث. توضیح بقول غزالی نواختن این آلت موسیقی در اسلام ممنوع بوده زیرا ساز مخصوص عیاشی و شرابخواری بود و بیشتر مخنثان آنرا می نواختند