جدول جو
جدول جو

معنی کوهنورد - جستجوی لغت در جدول جو

کوهنورد
کوه پیما، کوه سپر، کوه گرد
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از هوانورد
تصویر هوانورد
رانندۀ هواپیما، خلبان
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوه نورد
تصویر کوه نورد
کسی که بتواند از قسمت های سخت کوه عبور کند و به قلۀ آن بالا برود، ورزشکاری که در کوه نوردی مهارت دارد
فرهنگ فارسی عمید
(رَ نَ وَ)
هر چیز که راه در هم نوردد و پیچد و غلطد. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، قاصد. (آنندراج) ، اسب. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (از برهان). کنایه از اسب. (انجمن آرا) :
رسول شاه و دستور برادر
هم او هم رهنوردش کوه پیکر.
(ویس و رامین).
به آخر بسته دارد رهنوردی
کزو در تک نیابد باد گردی.
نظامی.
رهنوردی که چون نبشتی راه
گوی بردی ز مهر و قرصۀ ماه.
نظامی.
رجوع به راهنورد شود، طی کننده راه. ره پیما. راه رونده. (از یادداشت مؤلف) ، رونده ای که به تندی و جلدی و اشتلم به راه رود خواه انسان باشد و یا حیوان. (ناظم الاطباء) (از آنندراج) (برهان). رونده به چستی و چابکی. (شرفنامۀ منیری). کنایه از پیادۀ تیزرو که راه نورد نیز گویند. (از انجمن آرا) :
که آمد سواری ز ایران چو گرد
به زیر اندرش بارۀ رهنورد.
فردوسی.
که اندام و مه تازش و چرخ گرد
زمین کوب و دریابر و رهنورد.
اسدی.
درآمد به هنجار ره رهنورد
ز زین گوهر آویخت گرز نبرد.
اسدی.
سپس برد یک کیسه دینار زرد
ابا توشه و بارۀ رهنورد.
اسدی.
همه ابر است هرچت رهنورد است
همه نور است هرچت رهگذار است.
مسعودسعد.
جبرئیل استاده چون اعرابئی اشترسوار
کز پی حاجش دلیل رهنوردان دیده اند.
خاقانی.
به جولان اندیشۀ رهنورد
ز پهلو به پهلو شده کرد کرد.
نظامی.
پیمبر بر آن خنگی رهنورد
برآورد از این آب گردنده گرد.
نظامی.
نشست از بر بارۀ رهنورد.
برآراست لشکر به رسم نبرد.
نظامی.
بشرطی که چون آید آن رهنورد
کشد گوهر سرخ و یاقوت زرد.
نظامی.
، باد. (یادداشت مؤلف) ، گدا و گدایی کننده. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (برهان). رجوع به راه نورد در همه معانی شود
لغت نامه دهخدا
(تِلْ لَ / لِ کَ / کِ)
کوه نورد. کوه پیما. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کوه نورد شود
لغت نامه دهخدا
(دِ)
دهی از دهستان فسارود که در بخش داراب شهرستان فسا واقع است و 219 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
لغت نامه دهخدا
(هَِ نَ)
طی کننده هوا. خلبان. رانندۀ هواپیما. رجوع به فضانورد شود
لغت نامه دهخدا
(زَ)
دهی از دهستان عقیلی که در بخش عقیلی شهرستان شوشتر واقع است. 400 تن سکنه دارد که از طایفۀ بختیاری هستند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(هَِ)
نام الماسی است متعلق به انگلیس، وزنش 103 قیراط. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از بزرگترین (حدود 50 گرم) و زیباترین الماسهای دنیا. این الماس در 57 قبل از میلاد متعلق به یکی از راجه های هندی به نام ’اویین’ در سرزمین راجپوتانا از ممالک هند بود. در سال 1526 میلادی که ’بابرشاه’ هند را تسخیرکرد، آن را تصاحب نمود تا در سال 1729 م. نادرشاه پس از تسخیر هند آن را که بر تاج محمدشاه هندی می درخشید، دید و گفت: ’این کوهی از نور است’ و از آن تاریخ نام ’کوه نور’ بر آن ماند. پس از نادرشاه کوه نور به دست مهارجه ’راجیت سینگ’ افتاد، سپس شرکت هند شرقی آن را به دست آورد و به ملکه ویکتوریا هدیه کرد (1849 میلادی) و اینک جزو جواهرات سلطنتی انگلستان است و دولت هند ادعای مالکیت آن را دارد. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ایرانشهر ج 1 صص 458-459 شود
لغت نامه دهخدا
(نَ وَ)
حالت و عمل کوه نورد. کوه پیمایی، قسمی ورزش. بررفتن از کوه برای دست یافتن بر ارتفاعات و قلل آن
لغت نامه دهخدا
(کَ پَ زَ دَ / دِ)
رهنورد. طی کننده راه. (فرهنگ نظام). راه پیما. رهرو. راهرو، تیزرونده که از سرعت گویا راه را مینوردد یعنی می پیچد. (رشیدی) :
پیش میشد شریک راه نورد
او بدنبال میدوید چو گرد.
نظامی.
، مرکب. (ناظم الاطباء) (از برهان) (آنندراج) (شرفنامۀ منیری) :
که کن و بارکش و کارکن و راه نورد
صفدر و تیزرو و تازه رخ و شیرآواز.
منوچهری.
، قاصد و پیک. (ناظم الاطباء). قاصد. (برهان) (آنندراج) (انجمن آرا) ، پیاده رو. (انجمن آرا). مسافری که پیاده حرکت کند. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج) ، گدا و بی خانمان. (ناظم الاطباء) (برهان) (آنندراج). و رجوع به ره نورد وراه پیما و راه رونده و راهرو شود
لغت نامه دهخدا
(تَ کَ)
عبورکننده از کوه. (ناظم الاطباء). کوه پیما. رقّاء. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
باد چون عزم اوست در ناورد
زآن بیابان بر است و کوه نورد.
مختاری.
کرد صحرانشین کوه نورد
چون بیابانیان بیابان گرد.
نظامی.
تازی اسبان پارسی پرورد
همه دریاگذار و کوه نورد.
نظامی.
، آنکه به ورزش کوه نوردی پردازد
لغت نامه دهخدا
قسمی ورزش، کوهپیمائی، بالا رفتن از کوه برای دست یافتن بر ارتفاعات و قلل آن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنورد
تصویر راهنورد
رهرو، راهرو، راه پیما، طی کننده راه
فرهنگ لغت هوشیار
ره پیما، راهرونده، چابکی پیاده تیزرو که راه نورد گویند، قاصد، اسب
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از راهنورد
تصویر راهنورد
((نَ وَ))
مسافر، پیک، تندرونده، رهنورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوه نورد
تصویر کوه نورد
((نَ وَ))
کسی که قسمت های سخت کوه را می پیماید تا به قله برسد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
((رَ نَ وَ))
مسافر، پیک، تندرونده، راهنورد
فرهنگ فارسی معین
تصویری از هوانورد
تصویر هوانورد
آویاتور
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از رهنورد
تصویر رهنورد
مسافر
فرهنگ واژه فارسی سره
کوه پیمایی، کوه سپری، کوه گردی
فرهنگ واژه مترادف متضاد