دوشاب است که آن را از شیرۀ انگور پزند، (از برهان) (ناظم الاطباء)، به فارسی رب عنب است، (فهرست مخزن الادویه)، به فارسی رب عنب است که نیز به فارسی دوشاب گویند، (از آنندراج)، کوشاب، (برهان) (آنندراج) : نتوان کرد از کدو کوداب نه ز ریکاسه کس کند سنجاب، عنصری، نگر که چون بود احوال عیش آن بدبخت که شهد فایق اوشد ز راوق کوداب، شمس فخری
دوشاب است که آن را از شیرۀ انگور پزند، (از برهان) (ناظم الاطباء)، به فارسی رب عنب است، (فهرست مخزن الادویه)، به فارسی رب عنب است که نیز به فارسی دوشاب گویند، (از آنندراج)، کوشاب، (برهان) (آنندراج) : نتوان کرد از کدو کوداب نه ز ریکاسه کس کند سنجاب، عنصری، نگر که چون بود احوال عیش آن بدبخت که شهد فایق اوشد ز راوق کوداب، شمس فخری
سر شاخ خرما یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سر شاخ و سر شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء) ، خوشۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
سر شاخ خرما یا عام است. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد). سر شاخ و سر شاخ خرمابن. (ناظم الاطباء) ، خوشۀ خرما. (منتهی الارب) (آنندراج) (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
سرخی و گلگونه باشد که زنان به جهت زیبائی بر رخساره مالند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، به معنی گونا است سرخی که زنان بر روی مالند و گلگونه گویند، (انجمن آرای ناصری)، گونا، سرخاب، غازه، گلگونه: روی او بی نیاز از گوناب در دل آفتاب از او صد تاب، ابوالخطیر، رجوع به گونا شود
سرخی و گلگونه باشد که زنان به جهت زیبائی بر رخساره مالند، (برهان قاطع) (فرهنگ جهانگیری)، به معنی گونا است سرخی که زنان بر روی مالند و گلگونه گویند، (انجمن آرای ناصری)، گونا، سرخاب، غازه، گلگونه: روی او بی نیاز از گوناب در دل آفتاب از او صد تاب، ابوالخطیر، رجوع به گونا شود
نام ولایتی است از مضافات بدخشان که آن را ختلان گویند، (برهان چ کلکته ص 619)، نام ولایتی از ملک بدخشان که ختلان نیز گویند، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف کولان شهرکی پاکیزه در حدود ترک از ناحیتی به ماوراءالنهر، (از حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به کولان شود نام شهری و مدینه ای هم بوده است، (برهان چ کلکته ص 619)، نام شهری، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف کولان است، (حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به مادۀ قبل و کولان شود
نام ولایتی است از مضافات بدخشان که آن را ختلان گویند، (برهان چ کلکته ص 619)، نام ولایتی از ملک بدخشان که ختلان نیز گویند، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف کولان شهرکی پاکیزه در حدود ترک از ناحیتی به ماوراءالنهر، (از حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به کولان شود نام شهری و مدینه ای هم بوده است، (برهان چ کلکته ص 619)، نام شهری، (ناظم الاطباء)، ظاهراً مصحف کولان است، (حاشیۀ برهان چ معین)، و رجوع به مادۀ قبل و کولان شود
استخر و تالاب را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، به معنی آبگیر و استخر و تالاب که آب ایستاده باشد زیرا که کول، گوی را گویند که در آن آب جمع آید و بایستد و آن را کیلو نیز گویند، (انجمن آرا) : باقعه، مرغ برحذر که از ترس آنکه شکار گردد بر آبشخور فرودنیاید و از کولابها آب خورد، (منتهی الارب)، جلس، کولاب در دشت، (منتهی الارب)، موجۀ عظیم را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، و رجوع به کولاک شود
استخر و تالاب را گویند، (برهان) (ناظم الاطباء)، به معنی آبگیر و استخر و تالاب که آب ایستاده باشد زیرا که کول، گوی را گویند که در آن آب جمع آید و بایستد و آن را کیلو نیز گویند، (انجمن آرا) : باقعه، مرغ برحذر که از ترس آنکه شکار گردد بر آبشخور فرودنیاید و از کولابها آب خورد، (منتهی الارب)، جَلس، کولاب در دشت، (منتهی الارب)، موجۀ عظیم را نیز گفته اند، (برهان) (از ناظم الاطباء)، و رجوع به کولاک شود
سراب را گفته اند و آن شوره زمینی باشد در صحرا که از دور به آب ماند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است، (برهان)، بمعنی سراب یعنی زمین شوره که از دور آب نماید و چنان نباشد، (آنندراج)، زمین شوره که از دور آب نماید، سراب، (فرهنگ فارسی معین)، آل، (مهذب الاسماء)، خیدع، (منتهی الارب)، یلمع، (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)، گوراب، (برهان)، کور، (برهان) : سراب، کوراب و آن در نیمروز بینند، (ترجمان القرآن) : احزال الجبل، بلند شد کوه بر کوراب، (منتهی الارب)، اخفق السراب، جنبید کوراب و طپید، (منتهی الارب)، و رجوع به گوراب و کور شود، آبی همیشه جاری و سخت کم، آب جاری بسیار قلیل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کسی را گویند که بسیار تشنه باشد و آب اندک خورد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
سراب را گفته اند و آن شوره زمینی باشد در صحرا که از دور به آب ماند و به این معنی با کاف فارسی هم آمده است، (برهان)، بمعنی سراب یعنی زمین شوره که از دور آب نماید و چنان نباشد، (آنندراج)، زمین شوره که از دور آب نماید، سراب، (فرهنگ فارسی معین)، آل، (مهذب الاسماء)، خیدع، (منتهی الارب)، یلمع، (ملخص اللغات حسن خطیب کرمانی)، گوراب، (برهان)، کور، (برهان) : سراب، کوراب و آن در نیمروز بینند، (ترجمان القرآن) : احزال الجبل، بلند شد کوه بر کوراب، (منتهی الارب)، اخفق السراب، جنبید کوراب و طپید، (منتهی الارب)، و رجوع به گوراب و کور شود، آبی همیشه جاری و سخت کم، آب جاری بسیار قلیل، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، کسی را گویند که بسیار تشنه باشد و آب اندک خورد، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
بر وزن و معنی دوشاب است و آن را از شیرۀ انگور پزند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماءالشعیر و آب جو، آبگوشت و شیرۀ گوشت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، احتلام، (ناظم الاطباء)، جنابت، (از اشتینگاس)
بر وزن و معنی دوشاب است و آن را از شیرۀ انگور پزند، (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء)، ماءالشعیر و آب جو، آبگوشت و شیرۀ گوشت، (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)، احتلام، (ناظم الاطباء)، جنابت، (از اشتینگاس)
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)
خونابه، رجوع به خونابه شود، مایع آب مانندی که محتوی از خون و شیر می باشد و به اصطلاح علمی فرنگ سرم گویند، (ناظم الاطباء)، اشک خونین، (ناظم الاطباء) : ز دیده ببارید خوناب شاه چنین گفت با مهتران سپاه، فردوسی، تو با داغ دل چند پویی همی که رخ را بخوناب شویی همی، فردوسی، شوم رسته از رنج این سوکوار که خوناب ریزد همی بر کنار، فردوسی، خود دجله چنان گرید صد دجلۀ خون گویی کز گرمی خونابش آتش چکد از مژگان، خاقانی، خوش نبود دیده بخوناب در زنده و مرده بیکی خواب در، نظامی، فرس میراند چون بیمار خیزان ز دیده بر فرس خوناب ریزان، نظامی، - خوناب زرد، کنایه از اشک است، (یادداشت مؤلف)، - خوناب سیاه، اشک: چون قلم سرزده گرییم بخوناب سیاه زیوری چون قلم از دودجگر بربندیم، خاقانی، - خوناب گرم، اشک: ز جان سیاوش چو خون شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم، فردوسی، - خوناب مژگان، اشک چشم: این دو حرف از خون دل بنوشت و در خاکش نهفت نسخۀ توبه است کز خوناب مژگان تازه کرد، خاقانی، ، خون، (ناظم الاطباء)، چنین برگ گویا چه گوید همی که دل را بخوناب شوید همی، فردوسی، من بیابانی به پیش اندر گرفته کاندر او از نهیب دیو دل خوناب گشتی هر زمان، فرخی، گفتم که ز دولت تو برخواهم خورد بسیار بخوردم و دگر خواهم خورد کی دانستم که با دلی پرخوناب در بند وصال تو جگر خواهم خورد، عمادی شهریاری، غریق دو طوفانم از دیده و لب ز خوناب این دل که اکنون ندارم، خاقانی، جگرها بین که در خوناب خاک است ندانم کاین چه دریای هلاک است، نظامی، دلم از رشک پر خوناب کردند بدین عبرت گهم پرتاب کردند، نظامی، بانگ بر این دور جگرتاب زن سنگ بر این شیشۀ خوناب زن، نظامی، خیز نظامی ز حد افزون گری بر دل خوناب شده خون گری، نظامی، دجله خوناب است زین پس گر نهد سر در نشیب خاک نخلستان بطحا را کند از خون عجین، سعدی، - خوناب جگر، خون جگر: خوناب جگر خورد چه سود است چون غصۀ دل نمی گوارد، خاقانی، صبر اگررنگ جگر داشت جگر صبر نداشت اهل کو تا سر خوناب جگر باز کنم، خاقانی، نازنینان منا مرد چراغ دل من همچو شمع از مژه خوناب جگر بگشایید، خاقانی، خوناب جگر ز دیده ریزان چون بخت خود اوفتان و خیزان، نظامی، - خوناب جهان، غصۀ عالم: تو نیز گر آن کنی که او کرد خوناب جهان نبایدت خورد، نظامی، - خوناب خم، کنایه از شراب: بمن ده که این هر دو گم کرده ام قناعت بخوناب خم کرده ام، نظامی، - خوناب دل، خون دل: اول از خوناب دل رنگین عذارش بستمی بعد از آن از زعفران رخ حنوطش سودمی، خاقانی، یکجو ندهی دلم درین کار خوناب دلم دهی بخروار، نظامی، - خوناب سویدا، خون قلب، خون دل: خاکیان را ز دل گرم روان آتش شوق باد سرد از سرخوناب سویدا شنوند، خاقانی، ، جریان خون، (ناظم الاطباء)، خون روان، مقابل خون بسته، (یادداشت مؤلف) : موج خوناب گذشت از سرم و با غم تو من نیارم که بگویم بلغ السیل زبا، رفیع الدین لنبانی، بحری است مرا زسیل خوناب درون و آن بحر همی آیدم از دیده برون، سلمان ساوجی، ، شنگرف، (از ناظم الاطباء)، صدید، (یادداشت مؤلف)، تنفس سخت، (ناظم الاطباء)