جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مجدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که این شاه توران فریبنده است بدی را همه سال کوشنده است. فردوسی. چو کوشش ز اندازه اندرگذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت. فردوسی. هم از کودکی بوده خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از غم جحیمیم. خاقانی. هیچ کوشنده ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای. نظامی. ، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان در شکست آورد. نظامی. و رجوع به کوشیدن شود
جاهد. کوشا. ساعی. مجاهد. مُجِدّ. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : که این شاه توران فریبنده است بدی را همه سال کوشنده است. فردوسی. چو کوشش ز اندازه اندرگذشت چنان دان که کوشنده نومید گشت. فردوسی. هم از کودکی بوده خسرومنش خردمند و کوشنده و کاردان. فرخی. هر مایه جویان جایگاه خویش است و کوشنده است تا از دیگر مایه ها جدا شود و به جایگاه خویش پیوندد. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). کوشنده نه از پی بهشتیم جوشنده نه از غم جحیمیم. خاقانی. هیچ کوشنده ای به چاره و رای نشد آن قلعه را طلسم گشای. نظامی. ، جنگجو. مبارزه کننده. مبارز: مادتها دشمن یکدیگرند و با یکدیگر کوشنده اند. (ذخیرۀ خوارزمشاهی). سگالش چنان شد دو کوشنده را که ریزند صفرای جوشنده را. نظامی. گریزنده چون ره به دست آورد به کوشندگان در شکست آورد. نظامی. و رجوع به کوشیدن شود
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) : خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار با فراق روی او داروی بیخوابی شود، خسروانی، کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار، فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار، فرخی، هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش نخوابد سبک دیگر ازکوکناری، فرخی، کی غم بوسه و کنار خورد آنکه او کوک و کوکنار خورد، سنایی، چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل، سوزنی، تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ، سوزنی، تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار وین هر دو را نداند از یک شمار دل، سوزنی، جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار، انوری، بر چمن آثار سیل بود چو دردی می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار، خاقانی، ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده، خاقانی، تا به اثر خواب او چشم حسودش برد شورش آهن بود مغز سر کوکنار، خاقانی، در مغز فتنه خنجر چون گندنات را تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد، ظهیر فاریابی، بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد، ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، به بیداری نمانده دیگرش تاب خواص کوکنارش برده در خواب، جامی (از آنندراج)، و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) : یکی را چنان کوفت آن نامدار که گشت استخوانش همه کوکنار، اسدی (از آنندراج)، ، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) : از آن پس بر سبز دشتی رسید همه کوکنار و گل و سبزه دید، اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)، بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت کوری کوکنار که حمال افسر است، اثیر اخسیکتی، نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان، خاقانی، بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان، خاقانی
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) : خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار با فراق روی او داروی بیخوابی شود، خسروانی، کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار، فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار، فرخی، هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش نخوابد سبک دیگر ازکوکناری، فرخی، کی غم بوسه و کنار خورد آنکه او کوک و کوکنار خورد، سنایی، چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل، سوزنی، تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ، سوزنی، تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار وین هر دو را نداند از یک شمار دل، سوزنی، جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار، انوری، بر چمن آثار سیل بود چو دُردی می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار، خاقانی، ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده، خاقانی، تا به اثر خواب او چشم حسودش برد شورش آهن بود مغز سر کوکنار، خاقانی، در مغز فتنه خنجر چون گندنات را تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد، ظهیر فاریابی، بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد، ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، به بیداری نمانده دیگرش تاب خواص کوکنارش برده در خواب، جامی (از آنندراج)، و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) : یکی را چنان کوفت آن نامدار که گشت استخوانش همه کوکنار، اسدی (از آنندراج)، ، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) : از آن پس بر سبز دشتی رسید همه کوکنار و گل و سبزه دید، اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)، بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت کوری کوکنار که حمال افسر است، اثیر اخسیکتی، نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان، خاقانی، بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان، خاقانی
دهی از دهستان شهرمیان که در بخش مرکزی شهرستان آباده واقع است و 150 تن سکنه دارد. در نزدیکی این ده خرابه هایی از عهد ساسانیان وجود دارد. این ده را قصرزر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
دهی از دهستان شهرمیان که در بخش مرکزی شهرستان آباده واقع است و 150 تن سکنه دارد. در نزدیکی این ده خرابه هایی از عهد ساسانیان وجود دارد. این ده را قصرزر نیز می گویند. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 7)
به معنی کشکنجیر است که سنگ منجنیق و گلولۀ توپ باشد و وجه تسمیۀ آن کوشک انجیر است، یعنی کوشک سوراخ کن چه انجیر به معنی سوراخ آمده است. (برهان) (از آنندراج). کشکنجیر و سنگ منجنیق. (ناظم الاطباء). و رجوع به کشکنجیر شود، گلولۀ توپ. (ناظم الاطباء)
به معنی کشکنجیر است که سنگ منجنیق و گلولۀ توپ باشد و وجه تسمیۀ آن کوشک انجیر است، یعنی کوشک سوراخ کن چه انجیر به معنی سوراخ آمده است. (برهان) (از آنندراج). کشکنجیر و سنگ منجنیق. (ناظم الاطباء). و رجوع به کشکنجیر شود، گلولۀ توپ. (ناظم الاطباء)
آلتی که بوسیله آن تمرین کمان کشیدن کنند و آن چنان بود که جهت مبتدیان چوبی دراز سازند و یک سر چوب را سوزاخ کنند و ریسمانی ستبر از آن سوراخ بگذرانند و بر سر دیگر چوب توبره ای باشد که در آن سنگ و ریگ بود و یک سر دیگر ریسمان در دست نو آموز باشد و او بیک دست چوب گیرد بطریق قبضه کمان و بدست دیگر ریسمان گیرد و بکشد چنانکه زه کمان کشند و بتدریج سنگ و ریگ در آن توبره زیاده کنند تا مبتدی باسانی بر کشیدن کمان قدرت یابد: (که کشد گویی در شعر کمان چومنی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر ک) (من کمان را و خداوند کمانرا بکشم گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر)، (سوزنی صحاح الفرس)، نوعی از آلات قلعه گشایی که بدان سنگها کلان یا تیر های بزرگ و ستبر بدیوار قلعه یا با روی شهر پرتاب میکرده اند و از ضربت آن دیوار سوراخ و خراب میشده است (تعلیقات نوروز نامه) توضیح: از این بیت انوری بر میاید که کشکنجیر بجز} منجنیق {بوده: (نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن و به وهق) (انوری)
آلتی که بوسیله آن تمرین کمان کشیدن کنند و آن چنان بود که جهت مبتدیان چوبی دراز سازند و یک سر چوب را سوزاخ کنند و ریسمانی ستبر از آن سوراخ بگذرانند و بر سر دیگر چوب توبره ای باشد که در آن سنگ و ریگ بود و یک سر دیگر ریسمان در دست نو آموز باشد و او بیک دست چوب گیرد بطریق قبضه کمان و بدست دیگر ریسمان گیرد و بکشد چنانکه زه کمان کشند و بتدریج سنگ و ریگ در آن توبره زیاده کنند تا مبتدی باسانی بر کشیدن کمان قدرت یابد: (که کشد گویی در شعر کمان چومنی من که با قوت بهرامم و با خاطر تیر ک) (من کمان را و خداوند کمانرا بکشم گر خداوند کمان زال و کمان کشکنجیر)، (سوزنی صحاح الفرس)، نوعی از آلات قلعه گشایی که بدان سنگها کلان یا تیر های بزرگ و ستبر بدیوار قلعه یا با روی شهر پرتاب میکرده اند و از ضربت آن دیوار سوراخ و خراب میشده است (تعلیقات نوروز نامه) توضیح: از این بیت انوری بر میاید که کشکنجیر بجز} منجنیق {بوده: (نه منجنیق به سقفش رسد نه کشکنجیر نه تیر چرخ و نه سامان بر شدن و به وهق) (انوری)