شکوفۀ درخت، گل نوشکفته، بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اقحوان، بابونج، بابونک، تفّاح الارض
شکوفۀ درخت، گل نوشکفته، بابونه، گیاهی علفی و خوش بو با برگ های ریز و شاخه های باریک و گل های سفید که بعضی از انواع آن مصرف دارویی دارد، اُقحُوان، بابونَج، بابونَک، تُفّاحُ الاَرض
گلی است که آن را اکحوان گویند و معرب آن اقحوان است. (برهان) (از آنندراج). بابونه. (ناظم الاطباء). اقحوان یعنی بتۀ بابونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاقحوان، کوبل. (السامی فی الاسامی از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوپل شود، شکوفه و بهار درخت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوپل شود
گلی است که آن را اکحوان گویند و معرب آن اقحوان است. (برهان) (از آنندراج). بابونه. (ناظم الاطباء). اقحوان یعنی بتۀ بابونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). الاقحوان، کوبل. (السامی فی الاسامی از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کوپل شود، شکوفه و بهار درخت. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کوپل شود
نهری است در عراق و گویند نخستین نهری است که کنده و از رود خانه فرات منشعب شده است. (از معجم البلدان) منزلی است مخصوص عبدالدار در مکه. (از معجم البلدان)
نهری است در عراق و گویند نخستین نهری است که کنده و از رود خانه فرات منشعب شده است. (از معجم البلدان) منزلی است مخصوص عبدالدار در مکه. (از معجم البلدان)
اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، نمو و بالیدن و افزایش کشت و زراعت. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوال و کوالیدن و گوالیدن شود
اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، نمو و بالیدن و افزایش کشت و زراعت. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوال و کوالیدن و گوالیدن شود
شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل: چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل. ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به کوپل شود
شکوفه و بهاردرخت را گویند. (برهان) (ناظم الاطباء). شکوفه. (آنندراج). کوبل: چو باغ عدل تو شد تازه، ز ابر جود شدند سهیل و زهره در آن باغ لاله و کوپل. ادیب صابر (از فرهنگ رشیدی). و رجوع به کوپل شود
نام زمینی. (ناظم الاطباء). زمینی است. این کلمه تصحیف کواتل که در پیش مذکور شد، نیست. (از منتهی الارب). موضعی است در اطراف شام، خالد به هنگامی که قصد شام کرد از این موضع گذشت. (از معجم البلدان)
نام زمینی. (ناظم الاطباء). زمینی است. این کلمه تصحیف کواتل که در پیش مذکور شد، نیست. (از منتهی الارب). موضعی است در اطراف شام، خالد به هنگامی که قصد شام کرد از این موضع گذشت. (از معجم البلدان)
جویی است در بهشت که از آن جمیع چشمه های بهشت جاری می گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نهری در بهشت. (از اقرب الموارد) : چشمۀ کوثر. حوض کوثر. نهر کوثر: انا اعطیناک الکوثر (قرآن 1/108) ، ما بدادیم ترا حوض کوثر. (ترجمه تفسیر طبری). چو روی یار من شد دهر گویی همی عارض بشوید بآب کوثر. دقیقی. آبش همه از کوثر و از چشمۀ حیوان خاکش همه از عنبر و کافور عجین است. منوچهری. یکی قطره زو بر کفم برچکید کف دست من گشت چون کوثری. منوچهری. برنه به کف دستم آن جام چو کوثر جام دگر آور به کف دست دگر نه. منوچهری. گه رستخیز آب کوثر وراست لوا و شفاعت سراسر وراست. اسدی. صحراش منقش همه مانندۀ دیبا آبش عسل صافی مانندۀ کوثر. ناصرخسرو. ای هوشیار مرد چه گویی که آن گروه هرگز سزای نعمت فردوس و کوثرند. ناصرخسرو. در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند این ابلهان که در طلب جام کوثرند. ناصرخسرو. گویند بهشت و حور و کوثر باشد و آنجا می ناب و شهد و شکر باشد. (منسوب به خیام). آب وی آب زمزم و کوثر خاک وی جمله عنبر و کافور. (از کلیله و دمنه). قطرۀ کوثر و قمطرۀ قند از شکرهای لفظاو اثر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 85). در لب تو هست از کوثر اثر در دل خاقانی از آتش نشان. خاقانی. به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51). چو طاووسی عقابی بازبسته تذروی بر لب کوثر نشسته. نظامی. چون نمی آید بسر زآن بحر هیچ پس چراصد چشمه چون کوثر رسید. عطار. چون که آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نماید آب شور. مولوی. عارضش باغی، دهانش غنچه ای بل بهشتی در میانش کوثری. سعدی. بیا ای شیخ و از خم خانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد. حافظ. فردا شراب کوثر و حور ازبرای ماست و امروزنیز ساقی مهروی و جام می. حافظ دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
جویی است در بهشت که از آن جمیع چشمه های بهشت جاری می گردد. (منتهی الارب) (آنندراج). نهری در بهشت. (از اقرب الموارد) : چشمۀ کوثر. حوض کوثر. نهر کوثر: انا اعطیناک الکوثر (قرآن 1/108) ، ما بدادیم ترا حوض کوثر. (ترجمه تفسیر طبری). چو روی یار من شد دهر گویی همی عارض بشوید بآب کوثر. دقیقی. آبش همه از کوثر و از چشمۀ حیوان خاکش همه از عنبر و کافور عجین است. منوچهری. یکی قطره زو بر کفم برچکید کف دست من گشت چون کوثری. منوچهری. برنه به کف دستم آن جام چو کوثر جام دگر آور به کف دست دگر نه. منوچهری. گه رستخیز آب کوثر وراست لوا و شفاعت سراسر وراست. اسدی. صحراش منقش همه مانندۀ دیبا آبش عسل صافی مانندۀ کوثر. ناصرخسرو. ای هوشیار مرد چه گویی که آن گروه هرگز سزای نعمت فردوس و کوثرند. ناصرخسرو. در بزمگاه مالک ساقی زمانه اند این ابلهان که در طلب جام کوثرند. ناصرخسرو. گویند بهشت و حور و کوثر باشد و آنجا می ناب و شهد و شکر باشد. (منسوب به خیام). آب وی آب زمزم و کوثر خاک وی جمله عنبر و کافور. (از کلیله و دمنه). قطرۀ کوثر و قِمطرۀ قند از شکرهای لفظاو اثر است. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 85). در لب تو هست از کوثر اثر در دل خاقانی از آتش نشان. خاقانی. به بوتراب که شاه بهشت و کوثر اوست فدای کعب و ترابش کواعب و اتراب. خاقانی (دیوان چ سجادی ص 51). چو طاووسی عقابی بازبسته تذروی بر لب کوثر نشسته. نظامی. چون نمی آید بسر زآن بحر هیچ پس چراصد چشمه چون کوثر رسید. عطار. چون که آب خوش ندید آن مرغ کور پیش او کوثر نماید آب شور. مولوی. عارضش باغی، دهانش غنچه ای بل بهشتی در میانش کوثری. سعدی. بیا ای شیخ و از خم خانه ما شرابی خور که در کوثر نباشد. حافظ. فردا شراب کوثر و حور ازبرای ماست و امروزنیز ساقی مهروی و جام می. حافظ دهی از دهستان دربقاضی است که در بخش حومه شهرستان نیشابور واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
کتل. تپه. گردنه. (فرهنگ فارسی معین) : از کوتل کیالان که راهی است در نهایت صعوبت... روانه شدند. (عالم آرا ص 501 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتل شود، علمی که پیشاپیش دسته های عزاداری ایام محرم و صفر حرکت دهند و آن مرکب است از چوبی بلند که قسمت فوقانی آن را با استوانه ای که از پارچه های نخی یا ابریشمی رنگارنگ پوشانده اند و بر فراز آن پنجه مانندی نصب و آن را تزیین کنند. و رجوع به کتل شود، مرکب سواری خاص. این لفظ ترکی است. (آنندراج) (غیاث) ، اسب یدکی. اسب یدک. نوبتی. جنیبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شرابی که بر کوتلان بار بود تلف شد ضرورت که ناچار بود. نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 65)
کُتَل. تپه. گردنه. (فرهنگ فارسی معین) : از کوتل کیالان که راهی است در نهایت صعوبت... روانه شدند. (عالم آرا ص 501 از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کتل شود، علمی که پیشاپیش دسته های عزاداری ایام محرم و صفر حرکت دهند و آن مرکب است از چوبی بلند که قسمت فوقانی آن را با استوانه ای که از پارچه های نخی یا ابریشمی رنگارنگ پوشانده اند و بر فراز آن پنجه مانندی نصب و آن را تزیین کنند. و رجوع به کتل شود، مرکب سواری خاص. این لفظ ترکی است. (آنندراج) (غیاث) ، اسب یدکی. اسب یدک. نوبتی. جنیبت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : شرابی که بر کوتلان بار بود تلف شد ضرورت که ناچار بود. نزاری قهستانی (دیوان چ روسیه ص 65)