جدول جو
جدول جو

معنی کوالف - جستجوی لغت در جدول جو

کوالف
(کَ لِ)
دوایی است که آن را بادآورد گویند و به عربی شوکهالبیضا خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء) (آنندراج). بادآورد. (تحفۀ حکیم مؤمن). و رجوع به بادآورد شود
لغت نامه دهخدا
کوالف
باد آورد از گیاهان بادآورد
تصویری از کوالف
تصویر کوالف
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از موالف
تصویر موالف
الفت گیرنده
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از سوالف
تصویر سوالف
ماضی، متقدم، گذشته، پیش رفته، پیشین، جمع واژۀ سالفه، جمع واژۀ سالف
فرهنگ فارسی عمید
(کَ / کُ)
اندوختن و جمع کردن. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان قاطع چ معین) ، نمو و بالیدن و افزایش کشت و زراعت. (برهان) (آنندراج). گوال صحیح است. (حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به گوال و کوالیدن و گوالیدن شود
لغت نامه دهخدا
(کَ ءِ)
کیفیتها. (آنندراج). مختصات. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
رود معروفی است در مرو شاهجان. در ساحتش روستاها و خانه ها است، از آن جمله است قریۀ حفصاباد، و بدین جهت کوال حفصاباد نیز گفته می شود. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(لَ)
قلعه ای است استوار به کنار جیحون. (منتهی الارب). همانند شهری است و تا بلخ 18 فرسخ فاصله دارد و ادیب الکالفی منسوب بدانجاست. (از معجم البلدان) : نامه ها نسخت کردند سوی امیرک بیهقی که پیش از لشکر بیاید. بکتکین و دبیری آخر سالار را مثال داد تا بکالف و زم بباشند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 360). و بر آن بود که عطفی کند بر جانب کالف تا راه آموی گیرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 232). بروزگار سالف در حدود کالف مردی بود لشکری پیشه. (سندبادنامه ص 102). منبع این جیحون از... بر حدود بدخشان بگذرد... و از سوی قبادیان همچنین آبها بدو پیوندد و به حدود بلخ بگذرد و بترمذ آید، آنگاه به کالف، آنگاه بزم، آنگاه به آمو تا بخوارزم رسد. (تاریخ جهانگشا چ قزوینی حاشیۀ ج 2 ص 108). و پهنای جیحون بدینجا (در مقابل کالف) سه هزار گام باشد و دور باروش سه هزار گام است. آب و هوای آن سالم است و میوه های خوب و فراوان دارد. (نزهه القلوب چ دبیرسیاقی ص 192)
لغت نامه دهخدا
(سَ لِ)
جمع واژۀ سالفه. (اقرب الموارد) (ناظم الاطباء) (غیاث اللغات) : و مقدمات عهود و سوالف مواثیق را طلیعۀ آن کرد. (کلیله و دمنه)
لغت نامه دهخدا
(کَ لِ)
کوتاه بالا. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(اَ لِ)
جمع واژۀ آلفه. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء).
- اوالف طیر، پرندگان که بخانه ای الفت گیرند. رجوع به آلفه شود
لغت نامه دهخدا
(کَ شِ)
جمع واژۀ کاشفه. (ناظم الاطباء) (از اقرب الموارد). و رجوع به کاشفه شود
لغت نامه دهخدا
(خَ لِ)
زنان. (منتهی الارب) (از تاج العروس). منه قوله تعالی: رضوا بان یکونوا مع الخوالف. (قرآن 87/9) ، زمینهایی که نرویاند مگر پس تر از همه زمینها. (منتهی الارب) (از تاج العروس) (از لسان العرب) ، در منطق کلمه ای است که اهل نحو آنرا اسماء مبهمه و مضمره گویند چون من، تو، او. (یادداشت بخط مؤلف). منه: ماادری ای الخوالف هو، نمیدانم کدام کس است او، جمع واژۀ خالفه. رجوع به خالفه شود
لغت نامه دهخدا
جمع مالف، خوی انگیزان خوگیر خویگیر، همامنگ و نام گوشه ای از همایون درخنیای ایرانی الفت گیرنده انس گیرنده مقابل مجانب: ... و استرضا جوانب از موالف و مجانب واقارب و اباعد وموالی و معاند... باتمام رسانید، هماهنگ، نوایی است از موسیقی ایرانی گوشه ای از همایون. دوست و رفیق شونده، خوگرفته باو
فرهنگ لغت هوشیار
جمع خالفه، گولان، سخنان تباه، ستون های خرگاه، زنان، زمین های دیر سبز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از اوالف
تصویر اوالف
به گونه رمن مرغان خانگی
فرهنگ لغت هوشیار
الفت گیرنده، انس گیرنده
فرهنگ واژه مترادف متضاد