هرودت نام پادشاه معروف ماد، هووخشتر را کوآکسار نقل کرده است ولی از کتیبۀ بیستون معلوم است که هووخشتر بوده، (از ایران باستان ج 1 ص 180)، رجوع به هووخشتر شود
هرودت نام پادشاه معروف ماد، هووخشتر را کوآکسار نقل کرده است ولی از کتیبۀ بیستون معلوم است که هووخشتر بوده، (از ایران باستان ج 1 ص 180)، رجوع به هووخشتر شود
پسر آستیاگ و دایی کورش. وی پس از پدر زمام امور را در دست گرفت. (از ایران باستان ص 260). رجوع به همین مأخذ ص 215، 216، 306، 308، 316، 319، 320، 337، 338 و 341 شود
پسر آستیاگ و دایی کورش. وی پس از پدر زمام امور را در دست گرفت. (از ایران باستان ص 260). رجوع به همین مأخذ ص 215، 216، 306، 308، 316، 319، 320، 337، 338 و 341 شود
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) : خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار با فراق روی او داروی بیخوابی شود، خسروانی، کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار، فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار، فرخی، هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش نخوابد سبک دیگر ازکوکناری، فرخی، کی غم بوسه و کنار خورد آنکه او کوک و کوکنار خورد، سنایی، چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل، سوزنی، تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ، سوزنی، تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار وین هر دو را نداند از یک شمار دل، سوزنی، جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار، انوری، بر چمن آثار سیل بود چو دردی می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار، خاقانی، ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده، خاقانی، تا به اثر خواب او چشم حسودش برد شورش آهن بود مغز سر کوکنار، خاقانی، در مغز فتنه خنجر چون گندنات را تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد، ظهیر فاریابی، بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد، ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، به بیداری نمانده دیگرش تاب خواص کوکنارش برده در خواب، جامی (از آنندراج)، و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) : یکی را چنان کوفت آن نامدار که گشت استخوانش همه کوکنار، اسدی (از آنندراج)، ، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) : از آن پس بر سبز دشتی رسید همه کوکنار و گل و سبزه دید، اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)، بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت کوری کوکنار که حمال افسر است، اثیر اخسیکتی، نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان، خاقانی، بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان، خاقانی
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) : خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار با فراق روی او داروی بیخوابی شود، خسروانی، کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار، فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار، فرخی، هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش نخوابد سبک دیگر ازکوکناری، فرخی، کی غم بوسه و کنار خورد آنکه او کوک و کوکنار خورد، سنایی، چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل، سوزنی، تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ، سوزنی، تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار وین هر دو را نداند از یک شمار دل، سوزنی، جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار، انوری، بر چمن آثار سیل بود چو دُردی می فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار، خاقانی، ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده، خاقانی، تا به اثر خواب او چشم حسودش برد شورش آهن بود مغز سر کوکنار، خاقانی، در مغز فتنه خنجر چون گندنات را تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد، ظهیر فاریابی، بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد، ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، به بیداری نمانده دیگرش تاب خواص کوکنارش برده در خواب، جامی (از آنندراج)، و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) : یکی را چنان کوفت آن نامدار که گشت استخوانش همه کوکنار، اسدی (از آنندراج)، ، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) : از آن پس بر سبز دشتی رسید همه کوکنار و گل و سبزه دید، اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)، بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت کوری کوکنار که حمال افسر است، اثیر اخسیکتی، نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان، خاقانی، بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان، خاقانی
کوهساران، کوهستان، کهساره، کهستان، (آنندراج)، کوهساره، کشوری که در آن کوه بسیار باشد، (ناظم الاطباء)، (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیۀ کوه، کوهستانی، کوهستان، ناحیه ای که در آن کوه باشد، (حاشیۀ برهان چ معین)، کهسار: بیامد دمان سوی آن کوهسار که افکندۀ خود کند خواستار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137)، بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارسان یافتم استوار، فردوسی (ایضاً ص 209)، دگر شارسان از بر کوهسار سرای درنگ است و جای شمار، فردوسی (ایضاً ص 210)، و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد اندرکشید حله به دشت و به کوهسار، فرخی، بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار، فرخی، بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار، فرخی، نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار، منوچهری، ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار، منوچهری، این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار، منوچهری، اندر پناه عدل تو هستند بی گزند از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار، امیرمعزی، تا باغ زردروی شد از گشت روزگار بر سر نهاد تودۀ کافور کوهسار، امیرمعزی، تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار، امیرمعزی، به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم جمازگان بیابان نورد که کوهان، انوری (از آنندراج ذیل کوهان)، همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار، خاقانی، بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار، خاقانی، کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری، نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56)، و رجوع به کهسار شود، کوهستان (از فرهنگ فارسی معین)، کوهپایه، (ناظم الاطباء)
کوهساران، کوهستان، کهساره، کهستان، (آنندراج)، کوهساره، کشوری که در آن کوه بسیار باشد، (ناظم الاطباء)، (از: کوه + سار، سر، پسوند مکان) تحت لفظ به معنی ناحیۀ کوه، کوهستانی، کوهستان، ناحیه ای که در آن کوه باشد، (حاشیۀ برهان چ معین)، کهسار: بیامد دمان سوی آن کوهسار که افکندۀ خود کند خواستار، فردوسی (شاهنامه چ بروخیم ج 1 ص 137)، بپرسید دیگر که بر کوهسار یکی شارسان یافتم استوار، فردوسی (ایضاً ص 209)، دگر شارسان از بر کوهسار سرای درنگ است و جای شمار، فردوسی (ایضاً ص 210)، و امسال پیش از آنکه به ده منزلی رسد اندرکشید حله به دشت و به کوهسار، فرخی، بر سر افکندی نهنگان را به خشت از قعر آب سرنگون کردی پلنگان را به تیر از کوهسار، فرخی، بر کاخهای او اثر دولت قدیم پیداتر است از آتش بر تیغ کوهسار، فرخی، نقش و تماثیل برانگیختند از دل خاک و دو رخ کوهسار، منوچهری، ابر آزاری برآمد از کنار کوهسار باد فروردین بجنبید از میان مرغزار، منوچهری، این یکی گل برد سوی کوهسار از مرغزار وآن گلاب آورد سوی مرغزار از کوهسار، منوچهری، اندر پناه عدل تو هستند بی گزند از چرغ و باز و شاهین، کبکان کوهسار، امیرمعزی، تا باغ زردروی شد از گشت روزگار بر سر نهاد تودۀ کافور کوهسار، امیرمعزی، تا برآمد جوشن رستم به روی آبگیر زال زر بازآمد و سر برکشید از کوهسار، امیرمعزی، به کوهسار و بیابانی اندرآوردیم جمازگان بیابان نورد که کوهان، انوری (از آنندراج ذیل کوهان)، همچون فلک معلقی استاده بر دو قطب قطب تو میخ و میخ زمین گشته کوهسار، خاقانی، بیخ جهان عدل توست بیخ فلک نفس کل میخ زمان عدل توست میخ زمین کوهسار، خاقانی، کشیده بر سر هر کوهساری زمردگون بساطی مرغزاری، نظامی (خسرو شیرین چ وحید ص 56)، و رجوع به کهسار شود، کوهستان (از فرهنگ فارسی معین)، کوهپایه، (ناظم الاطباء)