نیک دویدن و شتافتن. (منتهی الارب). سرعت و شتاب در دویدن و رفتن. (ناظم الاطباء). سرعت. (اقرب الموارد) ، رفتن، و آن فعل مرده ای است و از آن ’کنهف عنا’ به زیادت نون بنا گردیده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
نیک دویدن و شتافتن. (منتهی الارب). سرعت و شتاب در دویدن و رفتن. (ناظم الاطباء). سرعت. (اقرب الموارد) ، رفتن، و آن فعل مرده ای است و از آن ’کنهف عنا’ به زیادت نون بنا گردیده است. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد)
سمج و غار کوه فراخ، شبیه خانه زمین کند. (منتهی الارب) (آنندراج). مانند خانه است کنده شده در کوه، جز آنکه کهف فراخ است و کوچک را غار گویند. ج، کهوف. (از اقرب الموارد). شکاف در کوه. (ترجمان القرآن جرجانی). غار یا مغارۀ بزرگ. غاری فراخ به کوه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اذ اوی الفتیه الی الکهف فقالوا ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیّی ٔ لنا من امرنا رشداً. (قرآن 10/18). فضربنا علی آذانهم فی الکهف سنین عدداً. (قرآن 11/18). در کهف نیاز شیرمردان جان راسگ آستان ببینم. خاقانی. هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا کهفشان خانه احزان به خراسان یابم. خاقانی. سگ بیدار کهف را در خواب همبر شیر غاب دیدستند. خاقانی. آفتاب لطف حق بر هرچه تافت از سگ و از اسب فر کهف یافت. مولوی. کهف اندر کژ مخسب ای محتلم آنچه داری وانما و فاستقم. مولوی. - اصحاب الکهف، از اهل رومند بر دین مسیح، و به روایت ابن قتیبه قبل از مسیح بودند و گویند این غار هم در ارض روم است، و در اسامی ایشان اختلاف بسیار گفته اند... (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اصحاب کهف شود. - سگ اصحاب کهف، سگی که همراه اصحاب کهف بود و بر در کهف پاسداری می کرد: سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد. سعدی (گلستان). - سگ کهف، رجوع به ترکیب قبل شود: چون از آن خوان لقمه ای خواهم چشید بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند. خاقانی. - کهف شیرمردان، کنایه از غار اصحاب کهف: بر در کهف شیرمردان باش کرده چون سگ بر آستان خلوت. خاقانی. - هفت مردان کهف، اصحاب کهف: من آن هشتم هفت مردان کهفم که از سرنوشت جفا می گریزم. خاقانی. رجوع به هفت مردان و اصحاب کهف شود، پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). پناه و ملجاء. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ملجاء. (ازاقرب الموارد). پناهگاه. ملجاء. مأوی. ملاذ. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغان را خرابات کهف صفا دان در این کهف بهر صفا می گریزم. خاقانی. گفتم بدیدی آخر، رایات کهف امت وآن مهد جان مهدی، چتر فلک ظلالش. خاقانی. حرز امت سپاهدار عجم کهف ملت نگاهبان ملوک. خاقانی. بود امیری خوشدلی می باره ای کهف هر مخمور و هر بیچاره ای. مولوی. گفتم ای یار توانگران دخل مسکینانند و ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران. (گلستان). - فلان کهف، فلان ملجاء و پناه. (ناظم الاطباء). - کهف الاسلام،پناه اسلام: کهف الاسلام و المسلمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). - کهف الانام، پناهگاه مردمان. ملجاء مردم. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کهف الراجین، پناهگاه نیازمندان. (ناظم الاطباء). پناهگاه امیدواران. - کهف الفقرا، پناهگاه فقیران. ملجاء نیازمندان و مسکینان: عالم عادل مؤید مظفر منصور، ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت، کهف الفقراء، ملاذالغربا، مربی الفضلاء. (گلستان). - کهف القوم، مهتر و معتمد ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - کهف النصاری، پناه مسیحیان. پناهگاه امت عیسی. ملجاء عیسویان: یمین عیسی و فخرالحواری امین مریم و کهف النصاری. خاقانی. - کهف امان، پناهگاه امان. محل امان: حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان طبع او چون بحر و اندر بحر او درّ فطن. منوچهری. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. سایۀ کردگار، پرتو لطف پروردگار، ذخر زمان و کهف امان... (گلستان)
سمج و غار کوه فراخ، شبیه خانه زمین کند. (منتهی الارب) (آنندراج). مانند خانه است کنده شده در کوه، جز آنکه کهف فراخ است و کوچک را غار گویند. ج، کهوف. (از اقرب الموارد). شکاف در کوه. (ترجمان القرآن جرجانی). غار یا مغارۀ بزرگ. غاری فراخ به کوه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : اِذ اوی الفتیه الی الکهف فقالوا ربنا آتنا من لدنک رحمه و هیّی ٔ لنا من امرنا رشداً. (قرآن 10/18). فضربنا علی آذانهم فی الکهف سنین عدداً. (قرآن 11/18). در کهف نیاز شیرمردان جان راسگ آستان ببینم. خاقانی. هفت مردان که منم هشتم ایشان به وفا کهفشان خانه احزان به خراسان یابم. خاقانی. سگ بیدار کهف را در خواب همبر شیر غاب دیدستند. خاقانی. آفتاب لطف حق بر هرچه تافت از سگ و از اسب فر کهف یافت. مولوی. کهف اندر کژ مخسب ای محتلم آنچه داری وانما و فاستقم. مولوی. - اصحاب الکهف، از اهل رومند بر دین مسیح، و به روایت ابن قتیبه قبل از مسیح بودند و گویند این غار هم در ارض روم است، و در اسامی ایشان اختلاف بسیار گفته اند... (منتهی الارب) (آنندراج). رجوع به اصحاب کهف شود. - سگ اصحاب کهف، سگی که همراه اصحاب کهف بود و بر در کهف پاسداری می کرد: سگ اصحاب کهف روزی چند پی نیکان گرفت و مردم شد. سعدی (گلستان). - سگ کهف، رجوع به ترکیب قبل شود: چون از آن خوان لقمه ای خواهم چشید بر سگ کهف استخوان خواهم فشاند. خاقانی. - کهف شیرمردان، کنایه از غار اصحاب کهف: بر در کهف شیرمردان باش کرده چون سگ بر آستان خلوت. خاقانی. - هفت مردان کهف، اصحاب کهف: من آن هشتم هفت مردان کهفم که از سرنوشت جفا می گریزم. خاقانی. رجوع به هفت مردان و اصحاب کهف شود، پناه. (منتهی الارب) (آنندراج). پناه و ملجاء. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ملجاء. (ازاقرب الموارد). پناهگاه. ملجاء. مأوی. ملاذ. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : مغان را خرابات کهف صفا دان در این کهف بهر صفا می گریزم. خاقانی. گفتم بدیدی آخر، رایات کهف امت وآن مهد جان مهدی، چتر فلک ظلالش. خاقانی. حرز امت سپاهدار عجم کهف ملت نگاهبان ملوک. خاقانی. بود امیری خوشدلی می باره ای کهف هر مخمور و هر بیچاره ای. مولوی. گفتم ای یار توانگران دخل مسکینانند و ذخیرۀ گوشه نشینان و مقصد زائران و کهف مسافران. (گلستان). - فلان کهف، فلان ملجاء و پناه. (ناظم الاطباء). - کهف الاسلام،پناه اسلام: کهف الاسلام و المسلمین. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 298). - کهف الانام، پناهگاه مردمان. ملجاء مردم. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). - کهف الراجین، پناهگاه نیازمندان. (ناظم الاطباء). پناهگاه امیدواران. - کهف الفقرا، پناهگاه فقیران. ملجاء نیازمندان و مسکینان: عالم عادل مؤید مظفر منصور، ظهیر سریر سلطنت و مشیر تدبیر مملکت، کهف الفقراء، ملاذالغربا، مربی الفضلاء. (گلستان). - کهف القوم، مهتر و معتمد ایشان. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). - کهف النصاری، پناه مسیحیان. پناهگاه امت عیسی. ملجاء عیسویان: یمین عیسی و فخرالحواری امین مریم و کهف النصاری. خاقانی. - کهف امان، پناهگاه امان. محل امان: حلم او چون کوه و اندر کوه او کهف امان طبع او چون بحر و اندر بحر او درّ فطن. منوچهری. خدایگان صدور زمانه کهف امان پناه ملت اسلام و شمس دولت و دین. سعدی. سایۀ کردگار، پرتو لطف پروردگار، ذخر زمان و کهف امان... (گلستان)
نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کنب، قنّب، ژوت جانب، کرانه پناه، حمایت
نوعی الیاف محکم از جنس سلولز که برای ساختن طناب و ریسمان به کار می رود، گیاهی از خانوادۀ پنیرکیان که این الیاف از آن ساخته می شود و دانۀ آن به عنوان دارو مصرف می شود، کَنَب، قِنَّب، ژوت جانب، کرانه پناه، حمایت
نقره و مس سوخته که با آن بر ظرف های نقره نقش می زنند، برای مثال زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم / من باز برنشانم سیم سره به کرف (کسائی - صحاح الفرس - کرف)
نقره و مس سوخته که با آن بر ظرف های نقره نقش می زنند، برای مِثال زرگر فرونشاند کرف سیه به سیم / من باز برنشانم سیم سره به کرف (کسائی - صحاح الفرس - کرف)
قصری ملقب به کهف الدین. پدر او عمر نام داشت و او پدر شیخ صدرالدین عبداللطیف شیخ طریقت مولانا معین الدین احمد بن ابی الخیر است، و این اسماعیل قصری جز اسماعیل قصری مذکور در فقرۀ قبل است، چه وفات معین الدین که از پسر کهف الدین اسماعیل بن عمر قصری اخذ طریقت کرده بود سنۀ 789 هجری قمری است یعنی بفاصله دویست سال بعد از وفات اسماعیل قصری شیخ خرقۀ نجم الدین کبری. رجوع به شدالازار ج 2 ص 317 شود
قصری ملقب به کهف الدین. پدر او عمر نام داشت و او پدر شیخ صدرالدین عبداللطیف شیخ طریقت مولانا معین الدین احمد بن ابی الخیر است، و این اسماعیل قصری جز اسماعیل قصری مذکور در فقرۀ قبل است، چه وفات معین الدین که از پسر کهف الدین اسماعیل بن عمر قصری اخذ طریقت کرده بود سنۀ 789 هجری قمری است یعنی بفاصله دویست سال بعد از وفات اسماعیل قصری شیخ خرقۀ نجم الدین کبری. رجوع به شدالازار ج 2 ص 317 شود
بریدن جامه را، پاره کردن، پوشاندن، فرو خواباندن، گرفتن خور، برگشتن چهره، دلشور زدن بریدن (جامه و غیره را) پاره کردن، افکندن حرف متحرکی را که در آخر جزو باشد یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن
بریدن جامه را، پاره کردن، پوشاندن، فرو خواباندن، گرفتن خور، برگشتن چهره، دلشور زدن بریدن (جامه و غیره را) پاره کردن، افکندن حرف متحرکی را که در آخر جزو باشد یعنی مفعولات را بدل به مفعولن کردن
یکی از گونه های درخت افرا که در جنگلها شمال ایران فراوان است و جزو درختان نواحی مرتفع جنگلها است کرف کرکو تلین ککم کیکم چیت که پلت افرای صحرایی. (اسم)} قیرسوخته و گروهی سیم (نقرهء) سوخته را گویند و سیم درست بود: . {} زر گر فرو نشاند کرف سیه بسیم من باز برنشاندم سیم سره بکرف) (کسائی)
یکی از گونه های درخت افرا که در جنگلها شمال ایران فراوان است و جزو درختان نواحی مرتفع جنگلها است کرف کرکو تلین ککم کیکم چیت که پلت افرای صحرایی. (اسم)} قیرسوخته و گروهی سیم (نقرهء) سوخته را گویند و سیم درست بود: . {} زر گر فرو نشاند کرف سیه بسیم من باز برنشاندم سیم سره بکرف) (کسائی)