جدول جو
جدول جو

معنی کهریز - جستجوی لغت در جدول جو

کهریز
کاریز، مجرای آب روان در زیر زمین، قنات
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
فرهنگ فارسی عمید
کهریز
(کَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان کرمانشاهان است و 180 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
کهریز
(کَ)
کاریز و قنات و مجرای آب در زیرزمین. (از ناظم الاطباء). کاریز. کاهریز. قنات. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : چون از دور یکی رابدیدی، اعلام کردی جمله در کهریزها و میان ریگ پنهان شدندی. (تاریخ غازان ص 249). رجوع به کاریز شود
لغت نامه دهخدا
کهریز
مجرای آب در زیر زمین قنات
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
فرهنگ لغت هوشیار
کهریز
قنات
تصویری از کهریز
تصویر کهریز
فرهنگ واژه فارسی سره

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کاریز
تصویر کاریز
مجرای آب روان در زیر زمین، قنات
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کریز
تصویر کریز
خانۀ کوچک، کنج خانه، پر ریختن پرندگان
فرهنگ فارسی عمید
(کَ زَ)
دهی از دهستان حومه بخش سلدوز است که در شهرستان ارومیه واقع است و 118 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
دهی از دهستان قراتوره است که در بخش شهرستان سنندج واقع است و 115 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ زِ مَ)
دهی از دهستان آختاچی است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 208 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کُ هَِ)
دهی از دهستان آختاچی بوکان است که در بخش بوکان شهرستان مهاباد واقع است و 121 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
دهی از دهستان شهرویران است که در بخش حومه شهرستان مهاباد واقع است و 277 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بدل. عوض. (فرهنگ نعمه الله ، از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کوهه آویز. (ناظم الاطباء). حلقه یا دوالی که بر زین نصب کنند و گرز را بدان بندند. (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
به عربی اقط است که به فارسی پینو نامند. (فهرست مخزن الادویه). بمعنی پینو باشد. (از آنندراج) (از منتهی الارب). نوعی است از کشک. کریض. (مهذب الاسماء). کشک. (ناظم الاطباء). رجوع به پینو و کریض شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کریج. کریچ. کریغ. (فرهنگ فارسی معین). پر ریختن پرندگان. (برهان). تولک و پر ریختن پرندگان خصوصاً باز و شاهین و چرغ. (ناظم الاطباء). عمل پر ریختن مرغان شکاری و جز آن در فصلی از سال. تولک کردن. (یادداشت مؤلف). کریزه. کریج:
به باز کریزی بمانم همی
اگر کبک بگریزد از من سزا.
دقیقی.
در این نشیمن از آن همنشین نیابی بو
کریز باز بساط گذار تیهو نیست.
شرف شفروه.
هر خربطی به آب سیه سر فروبرد
آنجا که از کریز برآید سپیدباز.
اثیر اخسیکتی.
، فریسه. (صحاح الفرس). فریسه باشد که بازان را دهند. (حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی). چشته. مسته. چاشنی. فریه. (یادداشت مؤلف).
- خورده کریز، کریزخورده. چشته خور. مسته خوار. (یادداشت مؤلف) :
همی برآیم با آنکه برنیاید خلق
و برنیایم با روزگار خورده کریز.
بوالعباس (از حاشیۀ فرهنگ اسدی نخجوانی).
مؤلف می نویسد: گمان می کنم کریز اینجا همان باشد که در باز کریزی گویند، یعنی تولک کرده و دراین بیت خورده کریز دشنام گونه ای باشد به روزگار یعنی پرریخته و لکنته یا مجازاً کرده کار و آزموده و مجرب. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کَ)
کریج. کریچ. کریچه. کریجه. بمعنی کریج است که خانه کوچک باشد. (برهان). خانه کوچک. (ناظم الاطباء) ، خانه علفی. (برهان). خانه ای که از نی و علف در کنار کشت و فالیز سازند. (ناظم الاطباء) ، بمعنی کنج و گوشۀ خانه هم آمده است. (برهان) (ناظم الاطباء). رجوع به کریچ و کریچه شود
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
عبدالله بن عامر بن کریز. از جانب عثمان بن عفان والی بصره بود. (ترجمه فتوح البلدان ص 215)
لغت نامه دهخدا
قثاءالحمار. و نزد بعضی قثاءالکبر. (از فهرست مخزن الادویه)
لغت نامه دهخدا
از بلوکات شهر یزد، مرکز آن بغدادآباد و عده قری 20 و مساحت آن 72 فرسخ است، با 10790 تن جمعیت. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(شِ / شُ)
سهریز. فارسی و معرب. تمر شهریز مذکور است در سهریز. (از منتهی الارب). تمر سهریز و بالنعت و بالاضافه، نوعی از خرما. (منتهی الارب). رجوع به سهریز و فهرست المعرب جوالیقی شود
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
دهی از دهستان غار است که در بخش ری شهرستان تهران واقع است و752 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1). نام محلی کنار راه قم و طهران میان خیرآباد و عبدالله آباد و یکی از کارخانه های قند ایران در اینجاست که در سال 1310 هجری شمسی مفتوح شد. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کاریز)
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند. (لغت فرس اسدی چ مرحوم اقبال) .آبی باشد که در زمین به جایی برون برند و به تازی قنات خوانند. (لغت فرس اسدی چ پل هرن). (اوبهی). آب روان باشد زیر زمین که بجایها برند. (صحاح الفرس). جوی آبی را گویند که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود. (برهان). راه آب روان بزیر زمین که به عربی قنات گویند در اصل کاه ریز بود که برای امتحان جریان آب کاه میریخته اند تا معلوم شود. (انجمن آرا) (آنندراج). قنات. (دهار) (منتهی الارب). رجوع به قنات شود. خالی. خاک. قطابه. سرب. سرب. آن نقبی است که در زیر زمین کنند و از چاهی به چاهی آب برند تا آنجا که آب به روی زمین جاری گردد: چون هفت سال سپری شد خدای تعالی باران فرستاد و چشمه ها و کاریزها آب گرفت و از زمین نبات برست. (ترجمه طبری بلعمی).
سزد که دو رخ کاریز آب دیده کنی
که ریزریز بخواهدت ریختن کاریز.
کسائی.
و رجوع به احوال و اشعار رودکی ص 1210 شود. و او را (شهر خواش را) آبهای روان است و کاریزها. (حدود العالم). و آبشان (آب مردم سیرگان) از کاریز است. (حدود العالم). و آب شهر طبسین از کاریز است. (حدود العالم).
کارزاری کاندر او شمشیر تو جنبنده گشت
سر بسر کاریز خون گشت آن مصاف کارزار.
فرخی.
کسانی که شهرها و دیهها و بناها و کاریزها ساختند... بگذاشتند و برفتند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 339). کاریز مشهد که خشک شده بود باز روان کرده. (تاریخ بیهقی، ایضاً ص 549). امیر شهاب الدوله از دامغان برداشت و به دهی رسید در یک فرسنگی دامغان که کاریزی بزرگ داشت. (تاریخ بیهقی). و آب آن (ابر قویه) هم آب روان باشد و هم آب کاریز. (فارسنامۀ ابن البلخی ص 124). ابتداء حد کوره اصطخراست و آب آن همه از کاریزها باشد و هواء آن معتدل است. (ایضاً فارسنامه ص 122).
به کارزار به کاریز خون گشادن خصم
بنفشۀ سمن آمیغ لاله کار تو باد.
سوزنی.
بختی است مر این طائفه را کز گل ایشان
گر کوزه کنی آب شود خشک به کاریز.
سوزنی.
چشمۀ صلب پدر چون شد بکاریز رحم
زان مبارک چشمه زاد این گوهرین دریای من.
خاقانی.
کاریز برده کوثر در حوضهای ماهی
پیوند کرده طوبی با شاخهای عرعر.
خاقانی.
شهره کاریزیست پر آب حیات
آب کش تا بردمد از تو نبات.
مولوی.
حبذا کاریزاصل چیزها
فارغت آرد از آن کاریزها.
مولوی.
کاریز درون جان تو می باید
کز عاریه ها تو را دری نگشاید.
(از عناوین مثنوی).
هان بیاور سیخهای تیز را
امتحان کن حفره و کاریز را.
(مثنوی).
، خزان. برگریزان:
خونریز شاخدار خوش آمد بروز عید
در موسمی که باشد کاریز شاخسار
از شاخسار باد نگونسار دشمنت
خونریز او فریضه چو خونریز شاخدار.
سوزنی.
و بسالی دو هزار کاریز خواجگان شیعی و سادات علوی در بسیط عالم بیشترآورند که همه منفعت مسلمانان باشد. (کتاب النقض ص 473)
لغت نامه دهخدا
دهی از دهستان باخرز بخش طیبات شهرستان مشهد، واقع در ده هزارگزی شمال خاوری طیبات، سر راه شوسۀ عمومی تربت جام به طیبات است، جلگه و معتدل و دارای 1776تن سکنه است، آب آن از قنات تأمین می شود، غلات آن زیره و پنبه و تریاک و شغل اهالی زراعت و مالداری و قالیچه بافی است، راه اتومبیل رو دارد، دارای 20 باب دکان و دبستان است، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(کَ زِ اَیْ یو)
دهی از دهستان کل تپۀ فیض الله بیگی است که در بخش مرکزی شهرستان سقز واقع است و 420 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(کَ زَ)
کاریز و قنات کوچک. (از ناظم الاطباء). رجوع به کهریز و کاریز شود
لغت نامه دهخدا
(سُ / سِ)
نوعی است از خرما. (مهذب الاسماء) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
تصویری از پهریز
تصویر پهریز
پرهیز
فرهنگ لغت هوشیار
آب باشد که در زیر زمین از چاه بچاه برند، جوی آبی باشد که در زیر زمین بکنند تا آب از آن روان شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
قنات
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کریز
تصویر کریز
((کُ))
کومه، خانه ای که از نی و علف درست کنند، کریج، کریجه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاریز
تصویر کاریز
قنات
فرهنگ واژه فارسی سره
آب رو، قنات، کهریز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اگر بیند باغ را از کاریز آب داد، دلیل که با زن خود مجامعت کند. جابر مغربی
اگر کسی بیند در جائی کاریز می کند، دلیل که با مردم خود مکر سازد، این تا وقتی بود که آب پدید نشده بود، اما چون پدید آمد و روان شد، حکم تاویل آن به نکاح کند.
- محمد بن سیرین
اگر بیند از کاریز آب روان شد، دلیل که مال به حیله جمع کند. اگر بیند در کاریز افتاد، دلیل که به مکر و حیله دچار شود.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کاریز، چاه
فرهنگ گویش مازندرانی