جدول جو
جدول جو

معنی کمیدان - جستجوی لغت در جدول جو

کمیدان
(کُ)
نام قم است ودر ایران قدیم و هنگامی که مسلمانان آنجا را فتح کردند آن را به قم مختصر کردند. (از معجم البلدان) : چون اشعریان عرب به قم آمدند... در صحاری هفت ده خطه و منزل ساختند... و آن هفت ده ممجان و قزدان و مالون و (جمر) و سکن و جلنبادان و کمیدان است که الیوم قصبه و محلتهای قم است... از نامهای این هفت ده کمیدان اختیار کردند و مجموع این دیه های هفتگانه را کمیدان نام نهادند بعد از مدتی چند در این نام اقتصار کردند و چهار حرف از جملۀ شش حرف کمیدان بینداختند و بر دو حرف اختصار کردند و گفتند کم پس اعراب دادند و گفتند قم... (از تاریخ قم ص 23). و رجوع به همان مأخذ ص 63 شود
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از شمیران
تصویر شمیران
(پسرانه)
از شخصیتهای شاهنامه، نام دلاوری تورانی و جزو سپاه پیران ویسه در زمان افراسیاب تورانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلیدان
تصویر کلیدان
کلون، چوبی به شکل مکعب مستطیل که برای بستن در، بر پشت آن نصب می شود، فانه، پانه، فهانه، تنبه، مدنگ، بسکله، فردر، کلند، فروند، فلجم
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از میدان
تصویر میدان
محوطه ای معمولاً دایره ای شکل که چندین خیابان را به هم ارتباط می دهد مثلاً میدان مادر،
زمین معمولاً وسیع بازی و ورزش مثلاً میدان اسب دوانی،
کنایه از جنگ، نبرد، زمین جنگ و مبارزه مثلاً میدان جنگ،
مکان فروش کالایی معیّن مثلاً میدان تره بار،
مکان قابل رؤیت مثلاً میدان دید،
محل و عرصۀ انجام یک کار مثلاً میدان فعالیت، میدان عمل،
میدان دادن: کنایه از به کسی مجال و فرصت دادن که هر کار می خواهد بکند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ مَ)
دهی از دهستان حشمت آباد است که در بخش دورود شهرستان بروجرد واقع است و 299 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(عُ)
مید. (ناظم الاطباء). رجوع به مید شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
محلتی به نیشابور که بدانجا گروهی از فضلا منسوبند. از آن جمله است میدانی صاحب کتاب السامی فی الاسامی و مجمع الامثال. رجوع به میدانی شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مِ)
مرکب از می + دان، پسوند ظرفیت چنانکه گلدان، جای گل وشمعدان، جای شمع. ظرف و آوند شراب و پیالۀ شرابخواری. (از شعوری ج 2 ورق 357) (از ناظم الاطباء). ظرف و اوانی شراب را گویند. (برهان). در فارسی به معنی ظرف می است و ظرف و آنیۀ شراب است. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(مَ / می)
عیش فراخ خوش، صفحۀ زمین بی عمارت. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). میدان به کسر میم است آله باشد از دون به معنی لاغر ساختن، چون سواری و گشت زمین فراخ، چارپای را لاغر می کند لهذا میدان گفتند چنانچه مضمار از ضمر مأخوذ است و ضمر به معنی لاغر میان شدن است و بعضی نوشته اند که میدان، به فتح، فارسی و میدان به کسر، معرب آن است. (از غیاث). میدان فارسی معرب است. (المعرب جوالیقی ص 315). میدان در اصل پارسی بود و اعراب بر آن جمع بسته میادین گویند چنانکه فرمان را فرامین گویند. (انجمن آرا) (آنندراج). بی شبهه این کلمه فارسی است، چه از طرفی علمای لغت و اشتقاق در حرکات و وزن و اصل و معنی آن اختلاف دارند و این اختلاف بیشتر از اوقات نشانۀ دخیل بودن لغت است در زبان عرب از جمله المیدان بالفتح و یکسر و هذه عن ابن عباد قال ابن القطاع فی کتاب الابنیه اختلف فی وزنه فقیل فعلان من ماد یمید اذا تلوی و اضطرب و معناه ان الخیل تجول فیه و تتثنی متعطفه و تضطرب فی جولانها و قیل وزنه فعلان من المدی و هوالغایه لان الخیل تنتهی فیه الی غایاتها من الجری و الجولان و اصله مدیان فقدمت اللام الی موضع العین فصار میداناً کما قیل فی جمع باز بیزان و الاصل بزیان و وزن باز فلع و بیزان فلعان، و قیل وزنه فیعال من مدن یمدن اذا اقام فتکون الباء و الالف فیه زائدتین و معناه ان الخیل لزمت الجولان فیه و التعطف دون غیره... و از طرف دیگر می بینیم این کلمه در حال جمود مانده است در عربی و حال آنکه این زبان از گوهر تجوهر اجسام و از فرزین تفرزیت می سازد و آن را به فرازنه جمعمی بندد همان طور که مرزبان را به مرازبه، و باز می بینیم که معانی که به آن می دهند تجسمی است و نیز در اشعار جاهلیت و قرآن این کلمه نیامده است و هم مسیر این کلمه تقریباً از بغداد تا اقصی بلاد ماوراءالنهر می باشد که مسیر تاریخی ایرانیان است یعنی این کلمه در محلات و قراء و بلاد این اعلام و اسماء خاصه است در صورتی که در بلاد عربیه این اسم نیست و باز بر خلاف در لغت فارسی مرکباتی از قبیل میداندار و میدانداری از این کلمه آمده است و هم معانی این کلمه در فارسی متعددو در عربی منحصر است. اما شاید گفته شود عربی نبودن این کلمه اگر به ادله صحیح است دلیل فارسی بودن آن چیست و شاید از زبانی دیگر باشد، دلیل آن واضح است وآن این که در سایر زبانها این کلمه مستعمل نیست. و مثل ’قد جعل احدی اذنیه بستاناً و الاخری میداناً’ مولد است. (یادداشت مؤلف). باهه. عرصه. پهنه. فسحت. (یادداشت مؤلف). هر جای فراخ پهن و برابر و بی عمارت و پهنه. (ناظم الاطباء) : سواران نظم و نثر در میدان بلاغت درآیند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 392).
جایی در او چو منظره عالی کنم
جایی فراخ وپهن چو میدان کنم.
ناصرخسرو.
- میدان اخضر، کنایه از آسمان است:
هزاران گوی سیم آکنده گردان
که افکند اندرین میدان اخضر.
ناصرخسرو.
- میدان خاک، کرۀ زمین. (ناظم الاطباء). کنایه از کرۀ خاک و زمین است. (آنندراج). زمین. زمی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، جسد و قالب آدمی و دیگر جانوران. (ناظم الاطباء) (از آنندراج).
- میدان خاکی، کنایه است از زمین که جهان خاکی است.
- میدان عاج، کنایه از ورق کاغذ سفید است. (برهان) (آنندراج) (از مجموعۀ مترادفات ص 285). ورق کاغذسپید. (ناظم الاطباء).
- میدان فراخ، زمین. زمی. میدان خاک. میدان خاکی. (مجموعۀ مترادفات ص 197).
- ، کنایه از وسعت و فراخی عیش باشد. (انجمن آرا) (آنندراج).
- امثال:
میدان آرزو فراخ است.
، جنگ جای. کارزارگاه و نبردگاه. (ناظم الاطباء). فاصله میان دو لشکر که در آن جنگ کنند. مجموع لشکرگاه دو طرف و محل جنگ ایشان. عرصۀ کارزار. رزمگاه. ناوردگاه. ناوردگه. رزم جای. جنگ جای. رزمگه. میدان جنگ. دشت نبرد. دشت کین. عرصۀ کین. حربگاه. (یادداشت مؤلف) :
شود بدخواه تو روباه بددل
چو شیرآسا تو بخرامی به میدان.
شهید بلخی.
دلت داد کو را بکشتی همی
به میدان ابا او بگشتی همی.
فردوسی.
به میدان بدی بیشتر بارگاه
پیاده برفتی بر او سپاه.
فردوسی.
همی گشت باهر دو تن پیلسم
به میدان بکردار شیر دژم.
فردوسی.
اگر کوچکم کار مردان کنم
ببینی چو آهنگ میدان کنم.
شمسی (یوسف و زلیخا).
به میدان مکن در شجاعت سبق
به مجلس مکن در سخاوت سرف.
مسعودسعد (دیوان چ یاسمی ص 299).
گرچه فرسنگی بود بالای میدان ملوک
از حلب تا کاشغر میدان سلطان سنجر است.
معزی.
این چه شور است آخر ای جان کز جهان انگیختی
گرد فتنه است اینکه از میدان جان انگیختی.
خاقانی.
اقطاع این سواد ورای خرد شناس
میدان این براق برون از جهان طلب.
خاقانی.
از سر میدان دل حمله همی آورد
بر در ایوان جان مرد همی افکند.
خاقانی.
فلک با او به میدان کندشمشیر
بگشتن نیز گه بالا و گه زیر.
نظامی.
وقت اندیشه دل او رزمجو
وقت میدان میگریزد کوبکو.
مولوی.
اول کسی که اسب میدان دوانید آن پسر بود. (گلستان).
به میدان اظهار مردانگی
بنزد خردمند مرد آن بود
که نارد به یاد آنچه ناید بکار
خود از حسن اسلام مرد آن بود.
ابن یمین (دیوان چ باستانی راد ص 373).
کمیت قله نژادت که داغ جم دارد
سبک در آر به میدان و گرم گردانش.
سلمان ساوجی (دیوان ص 146).
نقره خنگ صبح را درتاخت سلطان ختن
ساقیا گلگون کمیتت را به میدان درفکن.
سلمان ساوجی.
- امثال:
مردان در میدان جهند ما در کهدان جهیم. (امثال و حکم دهخدا).
- میدان خالی یافتن، میدان رااز حریف خالی یافتن، حریف نداشتن. به سبب نبودن رقیب و حریف قوی میدانداری و قدرت نمایی کردن: یک چندی میدان خالی یافتند و دست بر رگ وزیری عاجز نهادند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 163).
، توسعاً کارزار و نبرد. (ناظم الاطباء). به معنی جنگ است. (شعوری ج 2 ورق 357) :
فرامرز را گفت گرگین گو
کز ایران به میدان برزو تو رو.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
همه بزم و میدان بدی کار اوی
چو طوس و چو رستم بدی یار اوی.
فردوسی (شاهنامه، ملحقات).
اسب لاغرمیان به کار آید
روز میدان نه گاو پرواری.
سعدی.
، عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. ج، میادین. (منتهی الارب) (ناظم الاطباء). به معنی مشهور که عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی باشد عربی است. (برهان). اسپریس و عرصۀ اسب دوانی و چوگان بازی. (ناظم الاطباء). سپریس. ج، میادین. (مهذب الاسماء). زمین گشاده ای که در آن گوی و چوگان و پهنه و مانند آن بازند یا اسب ریاضت دهند. (یادداشت مؤلف). میطان. (دهار). جای اسب تاختن. مضمار. (دهار) (یادداشت مؤلف). جای چوگان بازی:
ز هر کس شنیدم که چوگان تو
نبینند گردان به میدان تو.
فردوسی.
همه کودکان را به چوگان فرست
بیارای گوی و به میدان فرست.
فردوسی.
به میدانی که نزدیک این صفه بودچوگان باختند و نیزه انداختند. (تاریخ بیهقی).
- میدان اسفریس، میدان چوگان و اسب دوانی. میدان اسپریس. (یادداشت مؤلف).
، آنجا که پهلوانان کشتی گیرند در فضای گشاده و بی سقف. (یادداشت مؤلف) ، عرصۀ گشاده در جایی که اطراف آن خانه ها یا دکانهاست. (یادداشت مؤلف) :
نگه کن که تا چند شهر فراخ
پر از باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
بگرد اندرش باغ و میدان و کاخ
برآورده شد جایگاهی فراخ.
فردوسی.
یکی شهر دید اندر آن دژ فراخ
پراز باغ و میدان و ایوان و کاخ.
فردوسی.
ز بس باغ و میدان و آب روان
همی تازه شد پیر گشته جوان.
فردوسی.
باد میدان تو ز محتشمان
چون به هنگام حج رکن حطیم.
بوحنیفۀ اسکافی (از تاریخ بیهقی چ فیاض ص 382).
امیر مثال داده بود وخط بر آن کشیده تا دهلیز و میدانها و جز آن... (تاریخ بیهقی چ ادیب). پس از مجلس بار برنشست به میدانی که نزدیک این صفه بود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 349). به نشابور شادیاخ را نگاه باید کرد با درگاه و میدان که وی کشیده بخط خویش. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 144). چون بزرجمهر را به میدان کسری رسانیدند فرمود که همچنان با بند و غل پیش ما آرید. (تاریخ بیهقی) ، عرصه های فراخ در شهرها که در آن ستور و سبزی وکاه و هیزم و زغال و گندم و جو و میوه و امثال آن فروشند.
- میدان سبزی، آنجا که میوه و سبزی و تره بار فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان کاه فروشها، آنجا که کاه فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان گندم، آنجا که غلات و حبوب فروشند. (یادداشت مؤلف).
- میدان مال فروشها، آنجا که ستور فروشند. (یادداشت مؤلف).
، مسافت یک میدان راه یا یک میدان اسب، آن قدر از مسافت که اسب به تک تواند پیمود بی ماندگی. (یادداشت مؤلف) ، ربع طول مسافت یک فرسنگ است. (یادداشت مؤلف) ، آن اندازه از مسافت که شیئی پرتاب شده به قوت تواند پیمود.
- میدان گلولۀ توپ، برد توپ.
، فضایی که نیرویی چون مغناطیس و غیره تأثیر در آن خواهد داشت و فعل و انفعالاتی در آن فضا تواند کرد.
- میدان مغناطیسی، (اصطلاح فیزیکی) فضای مجاور آهن ربا را گویند که در آن قوه مغناطیسی وجود دارد.
، (اصطلاح جواهرفروشی) به اصطلاح جواهریان طول و عرض یاقوت و زمرد و امثال آن. (آنندراج) (از غیاث) :
نمی آید به چشم همت ما سبزه گردون
به چشم تنگ انجم این زمرد تنگ میدان است.
سالک یزدی.
، دوران. دوره. عمر. دوران کامرانی و پیروزی. نوبت.
- میدان بسرآمدن، کنایه از عمر به آخری رسیدن باشد. (برهان). عمر به آخر رسیدن. (ناظم الاطباء). آخر شدن عمر است. (از آنندراج) (انجمن آرا). دوران عمر و کامرانی بسر رسیدن.
- ، کنایه از قایم شدن قیامت است. (از برهان) (از آنندراج) (از ناظم الاطباء).
- میدان خلفاء، نزد اهل اخبار ازسنۀ بیست الی بیست و چهار هجرت باشد. (یادداشت مؤلف).
، قسمتی از قلم که ببرند و تراشند برای نوشتن، و زبان قلم نوک این میدان است. آن قسمت از قلم که اریب برند تا نوک پدید آرند. (یادداشت مؤلف) ، (اصطلاح عرفانی) نزد صوفیه مقام شهود معشوق را گویند. (کشاف اصطلاحات الفنون)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
دهی از دهستان همت آباد است که در شهرستان بروجرد واقع است و 178 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(مَ تَ)
کم شدن. (آنندراج). کم شدن و ناقص گشتن، برآمدن پلۀ ترازو. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
قصبۀ مرکزی دهستان بزچلوست که در بخش وفس شهرستان اراک واقع است. این قصبه در 84 هزارگزی شمال اراک و 84 هزارگزی شرق همدان و در دامنۀ شمالی کوهستان وفس واقع است و هوای سردسیر دارد. در حدود 40 باب دکان و 15 کارگاه کوزه گری دارد و ظروف سفالین آن به اکثر قراء شهرستان حمل می گردد. از نمایندۀ ادارات دولتی بخشداری و نمایندۀ بهداری در قصبه ساکن است. از آثار ابنیۀ قدیم قلعۀ خرابه ای کنار آبادی است که معروف به قلعه گبری یا چهارگزی است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کُ / کِ)
مثانه. (آنندراج) (ناظم الاطباء). آبدان. مثانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). گمیزدان. (فرهنگ فارسی معین) ، ظرفی که در آن شاش کنند. (ناظم الاطباء). ظرف شب. شاشدان. ظرفی که شبانگاه در آن شاشند. گلدان (ظرفی که مریض یا پیر در آن بول کند). آفتابه گلدان. مبوله. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان قره طقان است که در بخش بهشهر شهرستان ساری واقع است و 600 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
کنده ای را گویند که بر پای دزدان و گناهکاران نهند. (برهان). کنده ای که بر پای مجرمان نهند. (آنندراج). کنده و هر چیز شبیه به آن که بر پای دزدان و گنهکاران نهند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
آلت بست و گشاد در باغ و در کوچه و امثال آن را گویند. و به عربی غلق خوانند. (برهان) (ناظم الاطباء). آلت بست و گشاد در خانه و در باغ. (آنندراج). کلیددان. (حاشیۀبرهان چ معین). کلیدانه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مغلاق. کظیم. معنک. (منتهی الارب) :
باز کردم در و شدم به کده
در کلیدان نبود سخت کده.
طیان.
همه آویخته از دامن دعوی دروغ
چون کفه از کس گاو و چو کلیدان ز مدنگ.
قریعالدهر.
دهقان بی ده است و شتربان بی شتر
پالان بی خر است و کلیدان بی تزه.
لبیبی (از گنج بازیافته ص 32).
زان در مثل گذشت که شطرنجیان زنند
شاهان بی هده چو کلیدان بی کده.
(لغت فرس چ اقبال ص 434).
کانکه شد پاسبان خانه و زر
چون کلیدان بماند از پس در.
سنائی.
اندرین کوچه خانه ای باید
ور کلیدان به چپ بود شاید.
سنائی.
چرخ مقرنس نمای، کلبۀ میمون اوست
نعش فلک تختهاش، قطب کلیدان او.
خاقانی.
حجرۀ دل را کز کعبۀ وحدت اثر است
در به فردوس و کلیدان به خراسان یابم.
خاقانی.
پاسبانش برون در قفل است
پرده دارش درون کلیدان است.
خاقانی.
هر روز یک دینار کسب می کرد و شب به درویشان دادی و به کلیدان بیوه زنان انداختی چنانکه ندانستندی. (تذکره الاولیاء). و رجوع به کلیدان شود، و قفل را نیز گفته اند. (برهان). قفل. (ناظم الاطباء). و اصل آن کلیددان بوده یعنی قفل. (آنندراج) :
دهان تو کلیدانی است هموار
زبان تو کلید آن، نگهدار.
محمود قتالی (از انجمن آرا ذیل اسکندان)
لغت نامه دهخدا
دهی است از بخش عقیلی شهرستان شوشتر که دارای 500 تن سکنه، آب آن از کارون و محصول عمده اش غله و برنج است، ساکنان از طایفۀ بختیاری هستند، (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
(زَ مَ)
دهی از دهستان حومه بخش مرکزی شهرستان لاهیجان است که 300 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
تصویری از آمیزان
تصویر آمیزان
در حال آمیختن
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جدیدان
تصویر جدیدان
روز و شب تثنیه جدید، شب و روز
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ربیدان
تصویر ربیدان
پا کلاغی از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بویدان
تصویر بویدان
ظرفی که در آن چیزهای معطر نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دمندان
تصویر دمندان
دوزخ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آمیدون
تصویر آمیدون
فرانسوی نشاسته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از جریدان
تصویر جریدان
دو روز، دو ماه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از آکسیدان
تصویر آکسیدان
فرانسوی بد آمد
فرهنگ لغت هوشیار
کنده ای که بر پای دزدان و مجرمان نهند. آلت بستن و گشادن در علق: دهان تو کلیدانی است هموار زبان تو کلید آن نگهدار. (محمود قتالی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمیزدان
تصویر کمیزدان
مثانه، آبدان، ظرفی که در آن ادرار کنند، شاشدان، ظرف چپ، گلدان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
صفحه زمین بی عمارت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از میدان
تصویر میدان
((مِ))
پهنه زمین، عرصه، محوطه ای که چند خیابان بدان وصل می شود، فلکه، جمع میادین، زمین یا محوطه بازی و مسابقه
فرهنگ فارسی معین
تصویری از آمیدون
تصویر آمیدون
نشاسته
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از شمعدان
تصویر شمعدان
شماله دان
فرهنگ واژه فارسی سره
زمین مسابقه، زمین بازی، ساحت، عرصه، فضا، گستره، محوطه، جولانگاه، صحنه، معرکه، رزمگاه، مصافگاه، زمینه فعالیت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کدامیک
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان قره طغان شهرستان بهشهرکامشون
فرهنگ گویش مازندرانی