جمع واژۀ مسرّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شادیها. مسرتها: این قصه به سمع اعلای شاه أسمعه اﷲ المسار از بهر آن گذرانیدم تا... (سندبادنامه ص 202). از حضرت چنگیزخان یرلیغی رسید مضمون آن موجبات مسار وابتهاج بود. (جهانگشای جوینی). رجوع به مسره شود
جَمعِ واژۀ مَسَرّه. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). شادیها. مسرتها: این قصه به سمع اعلای شاه أسمعه اﷲ المسار از بهر آن گذرانیدم تا... (سندبادنامه ص 202). از حضرت چنگیزخان یرلیغی رسید مضمون آن موجبات مسار وابتهاج بود. (جهانگشای جوینی). رجوع به مسره شود
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
گسار. گسارنده. خورنده باشد و امر به این معنی هم هست یعنی بخور لیکن این لفظ را به غیر از غمگسار و میگسار با چیزی دیگر ترکیب نکرده اند و نان گسار و آب گسار نگفته اند و با کاف فارسی مشهور است اما در مؤید الفضلاء با کاف تازی نوشته اند و اصح نیز این است چه کساردن که مصدر است در فرهنگ جهانگیری با کاف فارسی به معنی گذاشتن آمده است نه به معنی خوردن اﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج). خورنده و تحمل کننده و همیشه این صفت با کلمه می و غم مرکب می گردد چنانکه گویند می گسار یعنی خورندۀ می و غمگسار یعنی تحمل کننده غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
گسار. گسارنده. خورنده باشد و امر به این معنی هم هست یعنی بخور لیکن این لفظ را به غیر از غمگسار و میگسار با چیزی دیگر ترکیب نکرده اند و نان گسار و آب گسار نگفته اند و با کاف فارسی مشهور است اما در مؤید الفضلاء با کاف تازی نوشته اند و اصح نیز این است چه کساردن که مصدر است در فرهنگ جهانگیری با کاف فارسی به معنی گذاشتن آمده است نه به معنی خوردن اﷲ اعلم. (برهان) (آنندراج). خورنده و تحمل کننده و همیشه این صفت با کلمه می و غم مرکب می گردد چنانکه گویند می گسار یعنی خورندۀ می و غمگسار یعنی تحمل کننده غم و اندوه. (ناظم الاطباء)
دلال و در عرف، آنکه اجناس مختلفه مردم فروشد. (غیاث). دلال که در میان بائع و مشتری سودا راست کند وفارسیان به معنی شخصی که چیزهای مختلف مردم فروشد، چون: سپر و شمشیر و زین و لگام و غیر آن استعمال نمایند. ج، سماسره. (آنندراج). میانجی میان بایع و مشتری. (ناظم الاطباء). میانجی میان بایع و مشتری. آنکه اجناس مختلف مردم را بفروش رساند. دلال. ج، سماسره، سماسیر. (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چارسوی لباس. (نظام قاری). بعرض تفاریق اشعار خود شود کارفرمای سمسار خود. میرزا طاهر وحید. ، گیاهی است بنام گز. (فرهنگ فارسی معین) ، مالک چیزی. (از آنندراج). مالک چیزی و برپادارندۀ آن. (ناظم الاطباء) ، میانجی میان دو دوست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - سمسارالارض، نیک ماهربه احوال زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
دلال و در عرف، آنکه اجناس مختلفه مردم فروشد. (غیاث). دلال که در میان بائع و مشتری سودا راست کند وفارسیان به معنی شخصی که چیزهای مختلف مردم فروشد، چون: سپر و شمشیر و زین و لگام و غیر آن استعمال نمایند. ج، سماسره. (آنندراج). میانجی میان بایع و مشتری. (ناظم الاطباء). میانجی میان بایع و مشتری. آنکه اجناس مختلف مردم را بفروش رساند. دلال. ج، سماسره، سماسیر. (فرهنگ فارسی معین) : ولیکن جماعتی مبصران روشناس و سمساران چارسوی لباس. (نظام قاری). بعرض تفاریق اشعار خود شود کارفرمای سمسار خود. میرزا طاهر وحید. ، گیاهی است بنام گز. (فرهنگ فارسی معین) ، مالک چیزی. (از آنندراج). مالک چیزی و برپادارندۀ آن. (ناظم الاطباء) ، میانجی میان دو دوست. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب). - سمسارالارض، نیک ماهربه احوال زمین. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء)
مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا که گردد که و کهسار چو تختی ز گهر دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری. فرخی. کنون خوشتر که ناگاهان برآورد مه دو هفتۀ من سر ز کهسار. فرخی. گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان. فرخی. گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها. منوچهری. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو. چه گویی جهان این همه زیب و زینت کنون بر همان خاک و کهسار دارد. ناصرخسرو. همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها. ناصرخسرو. جز در غم عشق تو سفر می نکنم جز بر سر کهسار گذر می نکنم. مسعودسعد. گر آنچه هست بر این تن، نهند بر کهسار ور آنچه هست در این دل، زنند بر دریا. مسعودسعد. مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز بریده اند سر زاغ بر سر کهسار. امیرمعزی. کهسار شما نیارد آن سیلی کو سنگ مرا ز جا بگرداند. خاقانی. بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد. خاقانی. جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر. خاقانی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به ازحاجت به نزد ناسزاوار. نظامی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نای و منقار. نظامی. ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای که چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا. مولوی. ، قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)
مخفف کوهسار است یعنی زمین و جایی که در آنجا کوه بسیار باشد. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء) : دور ماند از سرای خویش و تبار نسری ساخت بر سر کهسار. رودکی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). تا که گردد کُه و کهسار چو تختی ز گهر دشت و هامون چو بساطی شود از شوشتری. فرخی. کنون خوشتر که ناگاهان برآورد مه دو هفتۀ من سر ز کهسار. فرخی. گر کنون جوید عقاب از پشت آن کهسار گوشت ور کنون جوید همای از روی آن دشت استخوان. فرخی. گر خاک بدان دست یک استیر بگیرد گوگرد کند سرخ همه وادی و کهسار. منوچهری (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). همه کهسار پر زلفین معشوقان و پردیده همه زلفین ز سنبلها همه دیده ز عبهرها. منوچهری. کهسار که چون رزمۀ بزاز بد اکنون گر بنگری از کلبۀ نداف ندانیش. ناصرخسرو. چه گویی جهان این همه زیب و زینت کنون بر همان خاک و کهسار دارد. ناصرخسرو. همی گویند کاین کهسارهای عالی محکم نرستستند در عالم ز باد نرم و بارانها. ناصرخسرو. جز در غم عشق تو سفر می نکنم جز بر سر کهسار گذر می نکنم. مسعودسعد. گر آنچه هست بر این تن، نهند بر کهسار ور آنچه هست در این دل، زنند بر دریا. مسعودسعد. مگر که کبکان اندر ضیافت نوروز بریده اند سر زاغ بر سر کهسار. امیرمعزی. کهسار شما نیارد آن سیلی کو سنگ مرا ز جا بگرداند. خاقانی. بر باغ قلم درکش وز جور دی آتش کن چون پیرهن از کاغذ کهسار همی پوشد. خاقانی. جام ملک مشرق بر کوه شعاعی زد سرمست چو دریا شد کهسار به صبح اندر. خاقانی. به ناخن سنگ برکندن ز کهسار به ازحاجت به نزد ناسزاوار. نظامی. سیه پوشیده چون زاغان کهسار گرفته خون خود در نای و منقار. نظامی. ای طالب دیدار او بنگر در این کهسار او ای کُه چه باده خورده ای ما مست گشتیم از صدا. مولوی. ، قلۀ کوه. (ناظم الاطباء)
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درجها پرنفایس بحرین تختها پربدایع کمسان. ابوالفرج رونی. از پس باغ فرشها آورد ابر نیسان ز بیرم و کمسان. مسعودسعد. به کمسان و نخ گفت این طرفه تر که از یک گریبان برآید دوسر. نظام قاری. و رجوع به مادۀ بعد شود. - کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد. صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار. نظام قاری. نقش آماج داشت کمسان دوز تیر سوزن بر آن نشانه زدند. نظام قاری
نوعی پارچۀ ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله وچتر و سایبان و پرده و روپوش هودجهای ممتاز شاهانه را از آن می ساخته اند. (از فرهنگ فارسی معین). نوعی جامه یعنی پارچه است. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : درجها پرنفایس بحرین تختها پربدایع کمسان. ابوالفرج رونی. از پس باغ فرشها آورد ابر نیسان ز بیرم و کمسان. مسعودسعد. به کمسان و نخ گفت این طرفه تر که از یک گریبان برآید دوسر. نظام قاری. و رجوع به مادۀ بعد شود. - کمسان دوز، آنکه کمسان دوزد. صورت دیوپلاس است و پری کمسان دوز نیک و بدشال و حریرست بنزد احرار. نظام قاری. نقش آماج داشت کمسان دوز تیر سوزن بر آن نشانه زدند. نظام قاری
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است: برافکنند به هر کوه دیبه ششتر بگسترند به هر دشت مفرش کمسان. مسعودسعد. چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان. مسعودسعد. راغها را باغها در دیبه کمسان کشید از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت. مسعودسعد. بر همه دشت و که فراز و نشیب فرش رومی است و حلۀ کمسان. مسعودسعد. راست چو بشکست گل محفۀ دیبا گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان. عثمان مختاری. کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان. سوزنی. به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان. سوزنی. حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت که کوه آهن کندی به سوزن کمسان. سوزنی. و رجوع به مادۀقبل شود
نام قریه ای به مرو که غزان آن را در سال 548 خراب کردند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). از دیه های مرو است در پنج فرسخی. (از انساب سمعانی). از دیه های مرو است. (از معجم البلدان). و چنانکه از ابیات ذیل برمی آید، کمسان در قدیم به دیبابافی و صنعتگری معروف به وده و دیبای آنجا چون دیبای ششتری و رومی شهرت داشته است: برافکنند به هر کوه دیبه ششتر بگسترند به هر دشت مفرش کمسان. مسعودسعد. چو خورشید درخشنده نهاده روی در مغرب شده پیروزه گون گردون به سان دیبه کمسان. مسعودسعد. راغها را باغها در دیبه کمسان کشید از پس آن کابرها در دیبه ششتر گرفت. مسعودسعد. بر همه دشت و کُه فراز و نشیب فرش رومی است و حلۀ کمسان. مسعودسعد. راست چو بشکست گل محفۀ دیبا گلبن ازو گشت چون مظلۀ کمسان. عثمان مختاری. کسوت مدح تو پادشاه جوان بخت پیر سخن بخیه زد به سوزن کمسان. سوزنی. به سلک گوهر مدح تو پیر سوزنگر کشیده رشته به سوفار سوزن کمسان. سوزنی. حکیم سوزنیا آن زمانه بر تو گذشت که کوه آهن کندی به سوزن کمسان. سوزنی. و رجوع به مادۀقبل شود
تنگ اسب که عبارت از بند اسب است. (آنندراج). تنگ اسب. بند اسب. (فرهنگ فارسی معین) ، ابزام. ابزیم. ابزین. زبان مانندی که در کمربند باشد و در حلقه سر دیگر بند گردد. نر قلاب. زبانۀ قلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانه مانندی که در سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر بند گردد و سگک. (ناظم الاطباء). الابزیم، زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دهار) ، ناحیت کمر، کمرسار کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
تنگ اسب که عبارت از بند اسب است. (آنندراج). تنگ اسب. بند اسب. (فرهنگ فارسی معین) ، اِبزام. اِبزیم. ابزین. زبان مانندی که در کمربند باشد و در حلقه سر دیگر بند گردد. نر قلاب. زبانۀ قلاب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). زبانه مانندی که در سر کمربند باشد و در حلقۀ سر دیگر بند گردد و سگک. (ناظم الاطباء). الابزیم، زبانۀ پیش بند یعنی کمرسار. (دهار) ، ناحیت کمر، کمرسار کوه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
آنکه ادویۀ مفرده فروشد و در عرف هندی پساری گویند. (بهار عجم) (آنندراج) : تمسار کلک او را شیر اجل مجاهز عطار خلق او را باد صبامقابل. اسماعیل (بهار عجم) (آنندراج)
آنکه ادویۀ مفرده فروشد و در عرف هندی پساری گویند. (بهار عجم) (آنندراج) : تمسار کلک او را شیر اجل مجاهز عطار خلق او را باد صبامقابل. اسماعیل (بهار عجم) (آنندراج)
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)
نوعی پارچه ابریشمین و دیبای سبز رنگ که اغلب مظله و چتر و سایبان و پرده و روپوش هودجها ممتاز شاهانه را از آن میساخته اند (ک) : (راست چو بشکست گل محفه دیبا گلبن از و گشت چون مظله کمسان)، (عثمان مختاری)