جدول جو
جدول جو

معنی کمبار - جستجوی لغت در جدول جو

کمبار
(کَ)
ریسمانی باشد که آن را از لیف خرما سازند. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
کمبار
ریسمانی است که آنرا از لیف خرما سازند
تصویری از کمبار
تصویر کمبار
فرهنگ لغت هوشیار

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مبار
تصویر مبار
مبرت ها، عطایا، بخششها، جمع واژۀ مبرت
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از مبار
تصویر مبار
رودۀ گوسفند که آن را از گوشت قیمه کرده و برنج پر می کردند و می پختند
فرهنگ فارسی عمید
(کِ)
عود. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
زالزالک وحشی. ولیک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ولیک را در هیجان کمار گویند. (جنگل شناسی ج 2 ص 236). و رجوع به ولیک و زالزالک شود
لغت نامه دهخدا
(کِ)
پادشاهی از پادشاهان حمیر. (منتهی الارب)
لغت نامه دهخدا
(کُبْ با)
بس بزرگ و کلان. (منتهی الارب). بسیار بزرگ. (از اقرب الموارد). ج، کبّارون. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
بزرگ. (منتهی الارب). کبیر. (اقرب الموارد)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کبر نباتی است و عامه کبار گویند. (منتهی الارب). رجوع به کبر شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان) ، ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیۀ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود، در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود
لغت نامه دهخدا
(کُ)
شهرکی است از نواحی عمان بر ساحل دریا در میان دره و آب آن از چشمه های شیرین و روان تأمین می گردد. (از معجم البلدان)
لغت نامه دهخدا
(کِ)
جمع واژۀ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار، توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج) :
میان مهان بود شاه کبار
نهان داشت ترس و نکرد آشکار.
فردوسی.
خلق ندانم بسخن گفتنش
در همه گیتی ز صغار و کبار.
منوچهری.
این نماز ازدر خاص است میاموز به عام
عام نشناسد این سیرت و آیین کبار.
منوچهری.
بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب
درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار.
ناصرخسرو.
همه داده گردن بعلم و شجاعت
وضیع و شریف و صغار و کبارش.
ناصرخسرو.
جزعی خاست از امیر و وزیر
فزعی کوفت بر صغار و کبار.
مسعودسعد.
جم و فریدون گرجشن ساختند رواست
چنین بود ره و آیین خسروان کبار.
مسعودسعد.
در دست تو نهاده به بیعت کرام دست
پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل.
سوزنی.
ای صدر روزگار که در روزگار خویش
نور دل کرامی وتاج سر کبار.
سوزنی.
غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن
گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار.
خاقانی.
و گشتاسف که واسطۀ قلادۀ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5).
معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438).
سخن به اوج ثریا رسداگر برسد
به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار.
سعدی.
- ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف)
لغت نامه دهخدا
(کَ)
دهی از دهستان شفت است که در بخش مرکزی شهرستان فومن واقع است و 1045 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا
(کِمْ)
رسن پوست نارجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لیف درخت نارجیل و از آن طناب کنند و بهترین نوع آن کنبار چینی است که رنگ سیاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریسمان که از پوست نارجیل سازند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
لقب عام ملوک نیشابور. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به ترجمه آثارالباقیه ابوریحان بیرونی ص 135 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ)
بوجار و کسی که غله را پاک و پاکیزه می کند. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(بُ)
سپستان، که گیاهی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سپستان شود، باکره. دوشیزه. دست نخورده:
از شمار تو... طرفه بمهر است هنوز
وز شمار دگران چو در تیم دو دراست.
(لبیبی).
سالی است که شد عروس و بیش است
با موجب شو بمهر خویش است.
(نظامی)
لغت نامه دهخدا
(کَ رَ)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(مَ / مُ)
رودۀ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودۀ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرهالملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) :
در مقابل چه بود دنبۀ گرد و فربه
در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار.
بسحاق اطعمه.
اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار
مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند.
بسحاق اطعمه.
توان فروختن از بهر خوردنی دستار
ولی بسر که تواند مبار پیچیدن.
نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 103).
رجوع به مبا شود
لغت نامه دهخدا
(مَ / مَ بارر)
جمع واژۀ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در جملۀ تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی)
لغت نامه دهخدا
تصویری از کبار
تصویر کبار
بس بزرگ و کلان، بسیار بزرگ، طناب از لیف خرما
فرهنگ لغت هوشیار
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کنبار
تصویر کنبار
ریسمان نارگیلی لاتینی تازی گشته کویک گرمسیر از گیاهان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از غمبار
تصویر غمبار
اندوهگین
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از بمبار
تصویر بمبار
سپستان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کبار
تصویر کبار
((کَ))
سبد، زنبیل، کباره، کواره، سبدی که چوب و علف و هیزم و مانند آن از صحرا آورند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کبار
تصویر کبار
((کِ))
جمع کبیر، بزرگان، اعیان، اشراف
فرهنگ فارسی معین
اندوهبار، اندوه زا، تاثرآور، تاثربار، حزن آور، درام، غم آلود، غم انگیز
فرهنگ واژه مترادف متضاد
اشراف، اعاظم، اعیان، بزرگان، کیان، علما
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرخوار، پرخور، شکم بنده، شکمو
فرهنگ واژه مترادف متضاد
پرخواری، پرخوری، شکم خوارگی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
حمل توده های بسته شده ی زراعت از زمین به طرف خرمن گاه، توده
فرهنگ گویش مازندرانی
سماور
فرهنگ گویش مازندرانی
انبار
فرهنگ گویش مازندرانی