شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان) ، ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیۀ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود، در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود
شخصی را گویند که چوب و علف و هیزم و امثال آن از صحرا به جهت فروختن می آورد. (برهان) ، ریسمانی که از لیف خرما بافند. (حاشیۀ برهان چ معین). کبال. رجوع به کبال شود، در هندی با راء هندی بمعنی چوب مستعمل است. (حاشیۀ برهان چ معین) ، سبدی که میوه و امثال آن بر آن کنند و بر خر بار کرده در شهر آورند. (آنندراج). کوار. کواره. رجوع به کوار و کواره شود
جمع واژۀ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار، توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : میان مهان بود شاه کبار نهان داشت ترس و نکرد آشکار. فردوسی. خلق ندانم بسخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار. منوچهری. این نماز ازدر خاص است میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار. منوچهری. بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار. ناصرخسرو. همه داده گردن بعلم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. جزعی خاست از امیر و وزیر فزعی کوفت بر صغار و کبار. مسعودسعد. جم و فریدون گرجشن ساختند رواست چنین بود ره و آیین خسروان کبار. مسعودسعد. در دست تو نهاده به بیعت کرام دست پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل. سوزنی. ای صدر روزگار که در روزگار خویش نور دل کرامی وتاج سر کبار. سوزنی. غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار. خاقانی. و گشتاسف که واسطۀ قلادۀ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). سخن به اوج ثریا رسداگر برسد به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار. سعدی. - ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف)
جَمعِ واژۀ کبیر و کبیره. بزاد برآمدگان. مقابل صغار، توسعاً بزرگان. (منتهی الارب) (برهان) (از اقرب الموارد) (آنندراج) : میان مهان بود شاه کبار نهان داشت ترس و نکرد آشکار. فردوسی. خلق ندانم بسخن گفتنش در همه گیتی ز صغار و کبار. منوچهری. این نماز ازدر خاص است میاموز به عام عام نشناسد این سیرت و آیین کبار. منوچهری. بدین صفات جهانی بزرگ دیدم وخوب درین جهان دگر بی عدد صغار و کبار. ناصرخسرو. همه داده گردن بعلم و شجاعت وضیع و شریف و صغار و کبارش. ناصرخسرو. جزعی خاست از امیر و وزیر فزعی کوفت بر صغار و کبار. مسعودسعد. جم و فریدون گرجشن ساختند رواست چنین بود ره و آیین خسروان کبار. مسعودسعد. در دست تو نهاده به بیعت کرام دست پیوسته با دل تو به صحبت کبار دل. سوزنی. ای صدر روزگار که در روزگار خویش نور دل کرامی وتاج سر کبار. سوزنی. غنچه عقیق یمن کرد برون از دهن گشت زرافشان چمن چون کف صدر کبار. خاقانی. و گشتاسف که واسطۀ قلادۀ اکاسره و کبارایران بوده است. (سندبادنامه ص 5). معارف کبار و مشاهیر احرار را بر لزوم طاعت و قیام به خدمت او تکلیف فرمود. (ترجمه تاریخ یمینی ص 438). سخن به اوج ثریا رسداگر برسد به سمع صاحبدیوان و شمع جمع کبار. سعدی. - ادویهالکبار، کبار الادویه. معجونهای بزرگ چون تریاق مسرودیطس و غیره. (یادداشت مؤلف)
رسن پوست نارجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لیف درخت نارجیل و از آن طناب کنند و بهترین نوع آن کنبار چینی است که رنگ سیاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریسمان که از پوست نارجیل سازند. (ناظم الاطباء)
رسن پوست نارجیل. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). لیف درخت نارجیل و از آن طناب کنند و بهترین نوع آن کنبار چینی است که رنگ سیاه دارد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ریسمان که از پوست نارجیل سازند. (ناظم الاطباء)
سپستان، که گیاهی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سپستان شود، باکره. دوشیزه. دست نخورده: از شمار تو... طرفه بمهر است هنوز وز شمار دگران چو در تیم دو دراست. (لبیبی). سالی است که شد عروس و بیش است با موجب شو بمهر خویش است. (نظامی)
سپستان، که گیاهی است. (یادداشت مرحوم دهخدا). رجوع به سپستان شود، باکره. دوشیزه. دست نخورده: از شمار تو... طرفه بمُهر است هنوز وز شمار دگران چو درِ تیم دو دراست. (لبیبی). سالی است که شد عروس و بیش است با موجب شو بمُهر خویش است. (نظامی)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
کوه مار. دهی از دهستان دیزمار باختری است که در بخش ورزقان شهرستان اهر است و 1778 تن سکنه دارد. این ده در دو محل به فاصله پانصد گز به نام کمار بالا (علیا) و کمار پایین (سفلی) معروف است. سکنه کمار بالا 1162 نفر است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
رودۀ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودۀ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرهالملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) : در مقابل چه بود دنبۀ گرد و فربه در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار. بسحاق اطعمه. اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند. بسحاق اطعمه. توان فروختن از بهر خوردنی دستار ولی بسر که تواند مبار پیچیدن. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 103). رجوع به مبا شود
رودۀ گوسفند باشد که آن را از گوشت وبرنج و مصالح پر کنند و پزند و به عربی عصیب گویند. (برهان) (از انجمن آرا) (از آنندراج). رودۀ گوسفند یا بز باشد که با برنج و قیمه آغنده بپزند و آن را به تازی عصیب خوانند. (جهانگیری) (فرهنگ رشیدی). حسرهالملوک. مومبار. حسیبک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یک نوع طعامی که از رودۀ گوسپند پر کرده از گوشت و برنج و مصالح سازند. (ناظم الاطباء). چرب روده. چرغند. جگر آکند. عصیب. (فرهنگ فارسی معین) : در مقابل چه بود دنبۀ گرد و فربه در عقب ذکر مبار است تو ظاهر خوشدار. بسحاق اطعمه. اگر چه دنبه به دیگ مقیل باشد خوار مبار نیز چنین محترم نخواهد ماند. بسحاق اطعمه. توان فروختن از بهر خوردنی دستار ولی بسر که تواند مبار پیچیدن. نظام قاری (دیوان چ استانبول ص 103). رجوع به مبا شود
جمع واژۀ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در جملۀ تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی)
جَمعِ واژۀ مبرت. عطایا بخشش ها. (فرهنگ فارسی معین) : تحف و مبار فراوان فرستاد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 273). و در جملۀ تحف و مبار که بدو فرستاد ده سر اسبان تازی بود. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 221). و هر سال از مبار آن دیار و متاع آن بقاع به خزانه می فرستد. (ترجمه تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 321). عزالدین حسین خرمیل را به انواع اصطناع و اسالیب مبار قضای حق او را مخصوص گردانید. (جهانگشای جوینی). و از جانب سلطان به انواع مبار انعامات بسیار اختصاص یافت. (جهانگشای جوینی)
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت
جمع مبره، بخشش ها چرب روده چرغند جگر آکند عصیب: تا هفته و سال باشد و لیل و نهار ده چیز بخانه تو بادا بسیار: نان و عسل و روغن و دوشاب و برنج مخسیر و قدید و دنبه و پیه و مبار. (بسحاق اطعمه) جمع مبرت عطایا بخششها: و از جانب سلطان بانواع مبار و انعامات بسیار اختصاص یافت