جدول جو
جدول جو

معنی کمانک - جستجوی لغت در جدول جو

کمانک
پرانتز
تصویری از کمانک
تصویر کمانک
فرهنگ واژه فارسی سره
کمانک
پرانتز
فرهنگ واژه مترادف متضاد

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از مانک
تصویر مانک
(دخترانه)
مانگ، ماه
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
(دخترانه)
منسوب به کمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کمان
تصویر کمان
نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار می رفت، چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر،
در علم نجوم قوس،
در موسیقی آرشه، در موسیقی سازی زهی شبیه رباب و به شکل کمان
کمان چاچی: نوعی کمان مرغوب که در چاچ (نام قدیم تاشکند) ساخته می شد، برای مثال پیاده ز بهرام بگریختند / کمان های چاچی فرو ریختند (فردوسی - ۸/۱۳۶)، کمان های چاچی و تیر خدنگ / سپرهای چینی و ژوبین جنگ (فردوسی - ۱/۱۲۷)
کمان رستم: کنایه از رنگین کمان
کمان گشادن: به دست گرفتن کمان و کشیدن زه آن و تیر انداختن
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
کمان مانند مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد، در موسیقی آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
(کَ)
کاریزکن. مقنی. (فرهنگ فارسی معین) :
آن آب که در چشمه همی برد کمانی
در چشم همی بیند از آن آب بخروار.
امیر معزی (از فرهنگ فارسی معین).
و رجوع به کمانه شود
قوسی و کج و خمیده. (ناظم الاطباء). مقوس. کمان وار. قوسی. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). منسوب به کمان. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمان شود
لغت نامه دهخدا
(نَ)
ناحیتی است (به هندوستان) به چین و موسه پیوسته و این هرسه ناحیت را با چینیان حرب است و چینیان بهتر آیند. (حدود العالم)
لغت نامه دهخدا
به معنی ماه است، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، مانگ، ماه، (ناظم الاطباء)، و رجوع به مانگ شود، خورشید، (ناظم الاطباء)، و رجوع به مانگ شود
لغت نامه دهخدا
مانک علی میمون (یا مانک بن علی میمون) مردی بسیارمال از کدخدایان غزنین بود. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 128). و رجوع به همین مأخذ ص 128، 129 و 211 شود
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
از دیه های کوزدر. (تاریخ قم، ص 141)
لغت نامه دهخدا
(کَ کِ)
دهی از دهستان وسط است که در بخش طالقان شهرستان تهران واقع است و 204 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ وَ)
دهی است از دهستان سملقان بخش مانۀ شهرستان بجنورد. واقع در 23هزارگزی جنوب باختری مانه و دو هزارگزی جنوب شوسۀ عمومی بجنورد به نردین با 593تن سکنه. آب آن از چشمه و محصول آن غلات و بنشن و میوه است. شغل اهالی زراعت و مالداری و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 9)
لغت نامه دهخدا
(زَ نَ)
مرکّب از: زمان + ک، پسوند تصغیر، زمانی اندک. زمانکی. زمان کمی و اندک وقتی. (ناظم الاطباء). رجوع به زمان شود
لغت نامه دهخدا
چوبی خمیده که دو سر آن را با زه محکم بکشند و ببندند، قوس، هر چیز خمیده را کمان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماند
تصویر کماند
فرمان و سفارش
فرهنگ لغت هوشیار
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
((کَ نِ))
هر چیز کمان مانند، قوس، آرشه، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب، زخمه، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانی
تصویر کمانی
((کَ))
کاریزکن، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمان
تصویر کمان
((کَ))
وسیله ای برای تیراندازی در قدیم
کمان به زه بودن: کنایه از آماده نبرد بودن
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانکش
تصویر کمانکش
((کَ کَ))
تیرانداز، کماندار
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمان
تصویر کمان
هلال، قوس، منحنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
آرشه
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمانش
تصویر کمانش
انحنا
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمانی
تصویر کمانی
منحنی
فرهنگ واژه فارسی سره
انحنا، قوس، کمان، تیرگشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خمیده، قوسدار، مقوس، منحنی، نون، کاریزکن، مقنی
فرهنگ واژه مترادف متضاد
کماندار، کمانگر، کمانگیر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
شیز، قوس، کمانه، گوژ، وتر
فرهنگ واژه مترادف متضاد
وسیله ای در گاو آهن برای کم و زیاد کردن عمق شخم
فرهنگ گویش مازندرانی
نیم دایره ی چوبی که در تله ی پرندگان به کار رود، گشاد گشاد راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی
تیر چوبی گاو آهن
فرهنگ گویش مازندرانی
نفس عمیق بعد از گریه، سکسکه
فرهنگ گویش مازندرانی
وسیله ای برای باز کردن چشم
فرهنگ گویش مازندرانی
کسب کردن، برای کسب درآمد
دیکشنری اردو به فارسی