جدول جو
جدول جو

معنی کمانچه - جستجوی لغت در جدول جو

کمانچه
کمان کوچک، برای مثال ز چین زلف کمندت کسی نیافت خلاص / از آن کمانچۀ ابرو و تیر چشم نجاح (حافظ - ۱۰۰۸)، در موسیقی ساز زهی آرشه ای با کاسه ای به صورت کرۀ ناقص و متصل به یک دستۀ باریک که در هنگام نواختن معمولاً به صورت عمودی بر روی زمین یا پای نوازندۀ قرار می گیرد
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
فرهنگ فارسی عمید
کمانچه(کَ چَ / چِ)
کمان کوچک را گویند. (برهان) (آنندراج). مصغر کمان یعنی کمان کوچک. (ناظم الاطباء). کمان خرد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، کمانی که زنان بدان پنبه زنند. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). کمانی که بدان پنبه زنند. (فرهنگ فارسی معین) ، نام سازی است مشهور. (برهان). نام سازی از جنس رباب. (ناظم الاطباء). یکی از آلات زهی (ذوات الاوتار) است، بعضی کاسۀ آن را از پوست جوزهندی سازند و از موی اسب بر آن وتر بندند، و بر روی آن پوستی کشند (و آن پوست دل گاو باشد). کمانچۀ امروزی دارای سه یا چهار سیم است و کاسه ای کوچک دارد و با کمانه آن رانوازند. (فرهنگ فارسی معین). یکی از آلات مهتزه از ذوات الاوتار و آن را طنبور نیز گویند. (نفایس الفنون، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). طنبور. (درهالتاج، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). یکی از ذوات الاوتار است که در قدیم یک وتر داشت و امروز چهار وتر دارد. معرب آن کمنجه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). چغانه. صغانه. (زمخشری، یادداشت به خط مرحوم دهخدا) :
ز نزهت و طرب و عز و شادکامی و لهو
ز چنگ و بربط و نای و کمانچه و بگماز.
مسعودسعد.
به رسم رفته چو رامشگران و خوش دستان
یکی بساخت کمانچه یکی نواخت رباب.
مسعودسعد (دیوان ص 32).
کمانچه آه موسی وار می زد
مغنی راه موسیقار می زد.
نظامی.
در مسجد و میخانه خیالت اگر آید
محراب و کمانچه ز دو ابروی تو سازم.
حافظ (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- مثل کمانچه، با قدی خمیده و گوژ. (امثال و حکم ج 3 ص 1474).
، در اصطلاح بنایی قدیم، قسمی طاق مقوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) ، مضراب و زخمه. (آنندراج). کمان کوچکی که بدان رباب را نوازند. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین) :
پیش چنین مجلسی، مرغان جمع آمدند
شب شده بر شکل موی، مه چو کمانچۀ رباب.
خاقانی.
، کمان شکلی را نیز گویند که بر بالای فرامین سلاطین بکشند و آن به منزلۀ طغرا باشد. (برهان) (از ناظم الاطباء). کمان شکلی که بر بالای فرامین سلاطین کشند و آن را کمانچۀ طغرا نیز گویند. (آنندراج) (از فرهنگ رشیدی). شکلی مانند کمان که بر بالای فرمانهای شاهان کشند مانند طغرا. کمان (معنی آخر) (فرهنگ فارسی معین). صورتی به شکل کمان کوچک که کشند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمانچۀ طغرا، کمانچه. کمان شکلی که بر بالای فرمانها کشند:
هلال عید بر آمد ز طارم اخضر
چو بر مثال سلاطین کمانچۀ طغرا.
عمید لوبکی (از فرهنگ رشیدی).
چراغ چشم نبوت که طاق ابروی اوست
مثال دین و خرد را کمانچۀ طغرا.
اثیر اومانی.
، پیاله و ساغر. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
کمانچه
کمان کوچک
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
فرهنگ لغت هوشیار
کمانچه((کَ چِ))
از سازهای زهی ایرانی
تصویری از کمانچه
تصویر کمانچه
فرهنگ فارسی معین
کمانچه
دیدن کمانچه در خواب، علامت تفاهم در محیط خانواده و به دست آوردن موقعیتهای نشاط آور در اجتماع است.
فرهنگ جامع تعبیر خواب
کمانچه
نوعی ساز که بومی آن دارای سه سیم است
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمانه
تصویر کمانه
(دخترانه)
منسوب به کمان
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از سماکچه
تصویر سماکچه
ساماکچه، سینه بند، پیش بند، سینه بند زنان، پستان بند، سماچه، سماخچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کتابچه
تصویر کتابچه
کتاب کوچک، دفتر، دفترچه
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل یا دیگ کوچک دهان گشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
کمان مانند مانند کمان، آنچه شبیه کمان باشد، در موسیقی آرشه، پرما، چوب باریکی که دوالی به آن ببندند و با آن پرما را بگردانند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از طپانچه
تصویر طپانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، توانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از تپانچه
تصویر تپانچه
سلاح گرم کوچک دستی، تس، چپله، توانچه، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
لطمه
سیلی، ضربه ای با کف دست و انگشتان به صورت کسی، چک، توگوشی، کشیده، لت، کاز، سرچنگ، صفعه برای مثال زنم چندان تپانچه بر سر و روی / که یارب یاربی خیزد ز هر موی (نظامی۲ - ۱۵۱)
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از خوانچه
تصویر خوانچه
طبق چوبی یا فلزی چهارگوش که در آن میوه، شیرینی یا چیزی دیگر گذاشته و بر روی سر از جایی به جای دیگر می برند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
تپانچه، سلاح گرم کوچک دستی، سیلی، لطمه، تس، چپله، طپانچه، لطم، چپّات، لطام
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از چمانچی
تصویر چمانچی
کوزه سر تنگ شکم فراخ که در آن شراب کنند ابریق شراب صراحی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شمامچه
تصویر شمامچه
خوشبویه چیزی خوشبو دار که بوییده شود
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماخچه
تصویر سماخچه
سینه بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماکچه
تصویر سماکچه
سینه بند زنان
فرهنگ لغت هوشیار
با دست زدن به صورت هنگام مصیبت و دلتنگی حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد حربه آتشی کوچک دستی از هر نوعی که باشد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از توانچه
تصویر توانچه
سیلی لطمه، کوهه موجه دریا
فرهنگ لغت هوشیار
سفره کوچک خوان کوچک، طبق چوبین کوچک که در آن شیرینی میوه یا جهاز عروس گذارند و بر روی سر حمل کنند، طبقی که در آن انواع شیرینی را بترتیب خاص چینند و جمله هایی مبنی بر تبریک و تهنیت نویسند و در مجلس عقد در اطاق عروس گذارند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خمانده
تصویر خمانده
خم شده کج گردیده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از چنانچه
تصویر چنانچه
آنطور آنسان بطوری که: (و این بنده مدت دولت هر قوم چنانچه در تواریخ یافته) (تاریخ گزیده) : (در اجرا حکم سیاست بروی از زبان بریدن و میل کشیدن چنانچه اعتبار تمامت غمازان و مفسدان و مستخر جان گردد) (ترجمه محاسن اصفهان)، از ادات شرط و تعلیق اگر: (چنانچه راستکار باشی رستگار شوی) یا اگر چنانچه. اگر مثلا اگر (اگر چنانچه پسندیده است فمرحبا و اگر بخلاف این فرمانی بود در عهده شکستن نباشم که فرمان سلطان باضطرار لازم بود) (مجموعه مکاتیب غزالی)
فرهنگ لغت هوشیار
هشت، درهمهاییی در قدیم که وزن ده عدد آن هشت فلک بوده است. یا آبا ثمانیه. هشت فلک (افلاک سبعه سیاره و فلک البروج)، یاجنات ثمانیه. هشت بهشت هشت خلد. یارذایل ثمانیه. دو طرف افراط و تفریط فضایل اربعه
فرهنگ لغت هوشیار
زبان کوچک، فلسهای بسیار کوچکی که در بغل هر یک از گلهای گیاهان تیره غلات در بالای زبانک قرار دارد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رمانیه
تصویر رمانیه
نارک خوراکی از دانه انار
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دکانچه
تصویر دکانچه
کرپک کیوسک تخته نیمکت دو کانچه سکوی سرا
فرهنگ لغت هوشیار
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
کمان قوس، چوب کجی که دوالی بر آن بندند و با آن بر ماه و مثقب را بگردانند تا چیز ها را سوراخ کند: (بر مثقب نطق در فسانه از قوس قزح کنم کمانه)، (خاقانی)، چوب کج و خمیده ای بشکل کمان که بدان کمانچه و رباب و مانند آنرا نوازند مضراب زخمه: (هشیار زمن فسانه ناید مانند رباب بی کمانه) (مولوی)، کاریز کن چاهجوی مقنی: (چنانکه چشمه پدید آورد کمانه ز سنگ دل تو از کف تو کان زر پدید آرد)، (دقیقی)، چاهی که چاهکنان به جهت امتحان آب در زمین ایجاد کنند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از تیانچه
تصویر تیانچه
پاتیل کوچک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
((کَ نِ))
هر چیز کمان مانند، قوس، آرشه، وسیله ای که با آن کمانچه و مانند آن را می نوازند، مضراب، زخمه، مقنی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کمانه
تصویر کمانه
آرشه
فرهنگ واژه فارسی سره
انحنا، قوس، کمان، تیرگشت
فرهنگ واژه مترادف متضاد
نیم دایره ی چوبی که در تله ی پرندگان به کار رود، گشاد گشاد راه رفتن
فرهنگ گویش مازندرانی