جدول جو
جدول جو

معنی کماج - جستجوی لغت در جدول جو

کماج
نوعی نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه می شود، کماچ، بسکماج
تختۀ گرد که میانش سوراخ دارد و در سرستون خیمه قرار می دهند، بادریسه، کلیچۀ خیمه، چناب، سپندوز، سنگور، شنگرک، سنگرکبرای مثال کماج خیمه را ماند که نتوان / ز وی کندن به دندان نیم ذره (جامی - ۶۹۱)
تصویری از کماج
تصویر کماج
فرهنگ فارسی عمید
کماج(کُ)
نانی است مشهور. (برهان) (آنندراج). کماچ. (فرهنگ رشیدی) ، نانی را نیز گویند که بر روی اخگر و زغال پزند. (برهان) (آنندراج) (از ناظم الاطباء). کماچ. کوماج. طلمه. مملول. مضباط. و آن نانی است که در خاکستر گرم پزند شتربانان. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). خبزالمله. (ذخیرۀ خوارزمشاهی، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). ترکی است.
بهر کاچی و عدس در خانه ای باشم مقیم
با کماج گرم و یخنی من که باشم در سفر.
بسحاق اطعمه.
- امثال:
بقدر کماجت گون کنده ام نظیر: بقدر دوغت می زنم پنبه. هر چه پول می دهی آش می خوری. ارزان خری انبان خری. (امثال و حکم ص 95 ذیل ارزان خری...)
- مثل کماج، نرم و سطبرو برجسته. (امثال و حکم ص 1473).
، نان تنک شیرین که ازآرد برنج و غیر آن و شکر پزند. (فرهنگ فارسی معین) (فرهنگ نظام) ، نان فطیر. (ناظم الاطباء) ، کلیچۀ خیمه را نیز گفته اند و آن تخته ای باشد میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند. (برهان) (آنندراج). با جیم فارسی هم آمده. (آنندراج). کلیچۀ خیمه و کماچه. (ناظم الاطباء). کلیچۀ خیمه را گویند به سبب مشابهت آن به کماج. (فرهنگ جهانگیری). تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه به نان کماج است). کلیچۀ خیمه. کماجه. (فرهنگ فارسی معین) :
کماج خیمه را ماند که نتوان
ز وی کندن به دندان نیم ذره.
جامی (از آنندراج).
مجنون در آسمان چو قمر دید و حال کرد
گویا کماج خیمۀ لیلی خیال کرد.
آصفی
لغت نامه دهخدا
کماج
یک نوع نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه کنند
تصویری از کماج
تصویر کماج
فرهنگ لغت هوشیار
کماج((کُ))
یک نوع نان شیرینی
تصویری از کماج
تصویر کماج
فرهنگ فارسی معین
کماج
نانی که با آرد برنج پزندنوعی نان، که با آرد برنج، تخم مرغ، شکر
فرهنگ گویش مازندرانی

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از کمال
تصویر کمال
(پسرانه)
آخرین حد چیزی، نهایت، بی عیب و نقص بودن، خردمندی، دانایی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کماس
تصویر کماس
کم، اندک
نوعی کوزۀ سفالی یا چوبی دهان گشاد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اماج
تصویر اماج
آشی که در آن گلوله های کوچک خمیر می ریزند، گلوله های کوچک خمیر که در آشی به همین نام می ریزند
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاج
تصویر کلاج
لوچ، کسی که چشمش پیچیده باشد، کژبین، چپ چشم، چشم گشته، کج چشم، کج بین، گاج، گاژ، کاج، کاچ، کوچ، کلیک، کلاژ، کلاژه، احول، دوبین
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلاج
تصویر کلاج
دستگاهی در اتومبیل که راننده می تواند با اتصال دادن آن به موتور قدرت دورانی موتور را به جعبه دنده و چرخ های اتومبیل انتقال دهد یا با جدا کردن آن از موتور، اتومبیل را از حرکت باز دارد، این دستگاه به وسیلۀ پدال کلاچ که زیر پای چپ قرار دارد به کار می افتد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از آماج
تصویر آماج
نشان، نشانه، هدف، برای مثال چو تیر انداختی در روی دشمن / حذر کن کاندر آماجش نشستی (سعدی - ۷۶)جایی که نشانۀ تیر را روی آن قرار بدهند، فاصله تیرانداز تا هدف، نشانه گاه، تیررس، آلتی آهنی که برزگران با آن زمین را شیار کنند، گاوآهن، برای مثال برکند تیر تو زآن سان خاک در آماجگاه / برزگر برکنده پنداری به آماج و کلند (سوزنی- مجمع الفرس - آماج)نشانه گیری
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کماچ
تصویر کماچ
کماج، نوعی نان ضخیم و پوک که با آرد گندم و آرد نخود تهیه می شود، بسکماج
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کمال
تصویر کمال
بالاترین مرتبۀ چیزی، نهایت مثلاً با کمال خرسندی، برتر بودن در داشتن صفات نیک، کامل بودن، آراستگی صفات، درایت، دانایی، خردمندی، در فلسفه صورت نهایی و طبیعی هر چیز، در تصوف رسیدن به مرحلۀ محو و فنا
کمال یافتن: به کمال رسیدن، کامل شدن، ترقی کردن
فرهنگ فارسی عمید
(کُ جَ / جِ)
کماچه. تختۀ گرد سوراخ دار که بر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را روی آن کشند و آن را کلیچه نیز نامند. (ناظم الاطباء). کماج. (فرهنگ فارسی معین). رجوع به معنی آخر کماج شود
لغت نامه دهخدا
گیاهی است از تیره چتریان که در جنوب و مشرق ایران بفراوانی میروید و جزو نباتات علوفه یی است و دارای برگها باریک است و در حقیقت یکی از گونه های گیاه بارزد است. این گیاه دارای بویی تند و نا مطلوب است و اهالی روستا ها ساقه های تازه رسته آن را در غذاها بکار میبرند و معمولااز آن نوعی آش درست میکنند کما کلیکان: (هست با خلقش بنسبت گل چنانک فی المثل در جنب بوی گل کمای)، (نزاری)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماه
تصویر کماه
سماروغ. قارچی از دسته آسکومیستها که در پای درخت بلوط میروید
فرهنگ لغت هوشیار
چوبی خمیده که دو سر آن را با زه محکم بکشند و ببندند، قوس، هر چیز خمیده را کمان گویند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمال
تصویر کمال
تمام شدن، انجام یافتن پذیرفتن، کمال گرفتن، به حد تمامیت رسیدن
فرهنگ لغت هوشیار
نوعی تنگ گرد و پهن و گردن کوتاه باندام کاسه پشت که آنرا از سفال یا چوب سازند: (گیرم که ترا اکنون سه خانه کماس است بنویس یکی نامه که چندت همه کاس است)، کاسه چوبین کشکول گدایی
فرهنگ لغت هوشیار
کوفتگی جامه در گذشته گازران جامه را در شست و شوی میکوفتند، درد شکم، لته گرم بر اندام دردناک نهند داغلت درد شکم، پارچه ای که گرم کنند و بر عضو درد ناک نهند
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماخ
تصویر کماخ
بزرگ منشی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماچ
تصویر کماچ
نوعی از نان که ستبر و بزرگ باشد
فرهنگ لغت هوشیار
پوز بند، توبره شمشیر کند، سالمند تنگدست، اسب کند رو، زبان کند، مردم بیچیز نوعی از کندر صمغ یمنی
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از شماج
تصویر شماج
نان جو، تفاله انگور، اندک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از سماج
تصویر سماج
جمع سمیج، زشت ها، شیرهای ترش شده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از زماج
تصویر زماج
دو برادران از مرغان شکاری، لاغر پا
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از رماج
تصویر رماج
بند نیزه
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از دماج
تصویر دماج
پنهان
فرهنگ لغت هوشیار
خاک توده کرده که نشان تیر بر آن نصب کنند آماجگاه، نشان نشانه هدف، پرتاب تیررس 24، 1 فرسنگ قریب 500 قدم، آهن گاو آهن که در زمین فرو شود و شیار کند، مجموع آهن جفت گاو آهن سپار
فرهنگ لغت هوشیار
نا تنک شیرین که از آرد گندم و غیر آن و شکر پزند، تخته ای باشد گرد و میان سوراخ که بر سر ستون خیمه محکم کنند و چادر خیمه را بر روی آن کشند (و آن شبیه بنان کماج است) کلیجه خیمه کماجه: (کماج خیمه را ماند که نتوان ز وی کندن بد ندان نیم ذره)، (جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کماجی
تصویر کماجی
منسوب به کماج، کماج فروش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمات
تصویر کمات
سماروغ
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کمان
تصویر کمان
هلال، قوس، منحنی
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از آماج
تصویر آماج
اهداف، هدف، ابژکتیو
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از کمال
تصویر کمال
کهتری
فرهنگ واژه فارسی سره