جدول جو
جدول جو

معنی کلکنار - جستجوی لغت در جدول جو

کلکنار
(کَ کَ)
دهی از دهستان پشتکوه سورتیجی است که در بخش چهاردانگۀ شهرستان ساری واقع است و 1200 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از فلکناز
تصویر فلکناز
(دخترانه)
بسیار زیبا، آنکه موجب نازش آسمان است، فلک (عربی) + ناز (فارسی)، نام ندیمه شیرین همسر خسروپرویز پادشاه ساسانی
فرهنگ نامهای ایرانی
تصویری از کلنجار
تصویر کلنجار
بحث، درگیری مثلاً دیروز با زن همسایه مشغول کلنجار بود، پرداختن، ور رفتن
کلنجار رفتن: بگو مگو کردن، بحث و درگیری داشتن مثلاً هر شب با هم کلنجار می رفتیم، پرداختن، ور رفتن مثلاً اینقدر با آن ماشین کلنجار نرو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش، غلاف و غوزۀ خشخاش
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلانتر
تصویر کلانتر
بسیار باهوش و کاری، در امور نظامی رئیس کلانتری، در دورۀ صفویه تا اوایل قاجار، مسئول شهر یا محله که وظیفه اش جمع آوری مالیات و برقراری نظم و امنیت بود، رئیس و سرپرست یک صنف یا گروه
کلانتر محل: شخص فضول
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کلنجار
تصویر کلنجار
خرچنگ، جانوری سخت پوست با چنگال های دراز، لاک خارجی پهن و سخت، یک یا دو زوج آرواره و دو چشم پایه دار که به یک پهلو حرکت می کند و معمولاً در دریا و گاه در خشکی زندگی می کند
پیچپا، کلنجک، پنج پا
فرهنگ فارسی عمید
(بَ کَ / کِ)
بیک طرف و بیک سو. (ناظم الاطباء) :
جهاندیده پیری ز ما برکنار
ز دور فلک لیل مویش نهار.
سعدی.
لغت نامه دهخدا
(تَ کِ)
دهی از دهستان اهلم رستان بخش مرکزی شهرستان آمل است که در نوزده هزارگزی شمال باختری آمل و پنج هزارگزی جنوب شوسۀ کناره قرار دارد. دشتی است معتدل و مرطوب و 110 تن سکنه دارد. آب آن از نهر لکونی هراز و فاضل آب بونده است محصول آنجا برنج و مختصری کنف و غلات و شغل اهالی زراعت است وراه مالرو دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 3)
لغت نامه دهخدا
(فَ لَ)
از ندیمه های شیرین معشوقۀ فرهاد و خسرو پرویز:
وز آن سو آفتاب بت پرستان
نشسته گرد او ده نارپستان
فرنگیس و سهیل سروبالا
عجب نوش و فلکناز و همیلا.
نظامی (خسرو و شیرین چ وحید ص 133)
لغت نامه دهخدا
(کَ کَ)
دهی از دهستان دینور بخش صحنۀ شهرستان کرمانشاهان. دامنه و سردسیر است و 155 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 5)
لغت نامه دهخدا
(پَ کِ)
یکی از قراء هزارجریب. (از سفرنامۀ رابینو ص 122)
لغت نامه دهخدا
(کِ شِ)
کشیکدار. پاسبان. کشیکچی. (از آنندراج)
لغت نامه دهخدا
(کَلْ لا)
هنگامه ساز. فتنه انگیز. جنگجو. (ناظم الاطباء) (از اشتینگاس)
لغت نامه دهخدا
(کُ)
کل در. کل دره. آلتی است که با آن مرز کرت ها برآرند وآن آهنی دراز است که از میان دسته ای چوبین دارد و از دیگر سوی زنجیری یا طنابی که دو تن آن را برای بر آوردن مرزبکار برند. نوعی آلت شخم که برای پشته بندی بکار برند و دو تن آن را کشند، یکی دستۀ چوبین آن را و دیگری طناب را. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
بزرگتر. عظیم تر. (ناظم الاطباء). بزرگتر قوم. (فرهنگ فارسی معین). از کلان + تر (علامت تفضیل) ، بزرگتر به سال: هر که مرا بیند، بحقیقت داند که من دوش نزاده ام از مادر و از شما بسیار کلانترم. (سندبادنامه ص 50) ، جسیم تر. گنده تر. تنومندتر. (ناظم الاطباء). بزرگ اندام تر. (فرهنگ فارسی معین) ، کسی که اختیار شهر و امور رعایای آن شهر متعلق به او می باشد. صاحب اختیار شهر. رئیس شهر. (ناظم الاطباء). در عهد قاجاریه و صفویه به کسی می گفتند که نظم و نسق شهر به دست او بود و کدخدایان محله را تعیین و اداره می کرد. (فرهنگ فارسی معین). داروغه. کدخدا. شحنه. رئیس حسبه. ریش سفید. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا) : سخن امیر و کلانتر خود نشنیدند تا به غرامت آنها مأخوذ شدند. (سندبادنامه ص 80). کلانتر اهل مصر قافق بن حرب بود. (حبیب السیر). شغل عالیحضرت کلانتر، تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان اصناف با مشارالیه به این نحو که سکنۀ هر محله و هر صنف و هر قریه هر که را امین و معتمد دانند فیمابین خود تعیین و رضانامچه به اسم او نوشته و مواجبی در وجه او تعیین نموده و به مهر نقیب معتبر نموده به حضور کلانتر آورده تعلیقه و خلعت از مشارالیه جهت او بازیافت می نمایند بعد از آن متوجه رتق و فتق مهمات آنها می گردد... و بعد از آن بموجب بروات مهر وزیر و کلانتر و مستوفی متوجهات دیوانی هر یک از دفتر حواله... (تذکره الملوک چ 2 ص 47).
- کلانتر شهر، داروغۀ شهر. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). توضیح آنکه وظیفۀ کلانتر تعیین کدخدایان محلات و ریش سفیدان اصناف بود که با مشورت و موافقت مردم هر محل و افراد هر صنف معین می کرد. رسیدگی به اختلافات کسبه و اصناف و شکایات رعایا و زارعین و رفع ظلم اقویا از ضعیفان و اصلاح حال رعیت نیز از جملۀ وظائف وی بوده است. (فرهنگ فارسی معین).
- کلانتر مرز، این کلمه را فرهنگستان ایران بجای کمیسر سرحدی انتخاب کرده است. ورجوع به واژه های نو فرهنگستان ایران شود.
، رئیس یکی از دسته های ایل (بزرگتر از دسته که تحت نظارت کدخدا است) (فرهنگ فارسی معین) ، سرپرست اصناف (در عهد صفویه و قاجاریه) (فرهنگ فارسی معین) ، افسری که ریاست یکی از نواحی پلیس شهر را بعهده دارد. رئیس کلانتری. کمیسر. (فرهنگ فارسی معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ تَ)
دهی از دهستان آغیمون است که در بخش مرکزی شهرستان سراب واقع است و 342 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 4)
لغت نامه دهخدا
(کِ لِ)
به معنی خرچنگ باشد که به زبان عربی سرطان گویند. (از برهان) (از آنندراج). خرچنگ و سرطان. (ناظم الاطباء). در شیراز کرنجال به معنی خرچنگ است. (از حاشیۀ برهان چ معین). و رجوع به کلنجک شود.
- کلنجار رفتن با کسی یا چیزی، با حرکاتی بسیار کاری کم کردن چون خرچنگ در شنا یا رفتن بر زمین. مروسیدن با وی. ور رفتن با وی. مزاوله. مناوصه: دیشب گربه تا صبح با در مطبخ کلنجار رفت. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سر و کله زدن. ور رفتن با چیزی یا کسی. دست به یقه شدن. گلاویز شدن. درگیر شدن با کسی (به صورت بحث یا زد و خورد و غیره) : این آدم خیلی ارقه است تو نمی توانی با او کلنجار بروی. کلنجار رفتن با یک مشت بنا و عمله کار حضرت فیل است. (از فرهنگ لغات عامیانۀ جمال زاده)
لغت نامه دهخدا
(کُ کُلْ لا)
کسی که صرفه جویی خانه را به وی واگذار کرده باشند. (ناظم الاطباء). کسی که اقتصاد خانه به او واگذار شده باشد. (از اشتینگاس) ، کسی که هر کاری را مرتکب گردد. (ناظم الاطباء) ، بزرگ خانه. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(پْلا / پِ)
فرانسوا دو... نویسندۀ فرانسوی مؤلف نمایشنامه ها و قطعات اپرا کمیک. مولد وی در میلو بسال 1874 میلادی و وفات در 1853
لغت نامه دهخدا
(کِلْ وَ)
دهی از دهستان طیبی سرحدی است که در بخش کهکیلویۀ شهرستان بهبهان واقع است و 125 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 6)
لغت نامه دهخدا
غلاف خشخاش باشد، (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)، غلاف غوزۀ خشخاش باشد و به عربی رمان السعال گویند، (برهان)، غلاف غوزۀ خشخاش که به فارسی نارکیوا و به عربی رمان السعال گویند که دفع سرفه کند و فارسیان سرفه را کوک گویند و سرفه کردن را کوکیدن خوانند به فتح کاف و کیو بر وزن عدو نیز به معنی سرفه بود و همچنین بر وزن بیجا، وبنابراین نوعی از خشخاش را نارکیوا خوانند و کوکنارو شربت کوکنار به خاصیت خواب افزاست و خوردن آن خواب آورد، (آنندراج) (انجمن آرا)، غوزۀ خشخاش زیرا که کوک به معنی سرفه است و نار به معنی رمان است و لهذا به تازی رمان السعال گویند، (فرهنگ رشیدی)، غوزۀ خشخاش مرکب از کوک که به معنی سرفه است و نار که ترجمه رمان زیرا که به سرفه مفید است، (غیاث)، اسم فارسی خشخاش است، (فهرست مخزن الادویه)، نارکوک و نارخوک و غوزۀ خشخاش که از آن تریاک گیرند، (ناظم الاطباء)، میوۀ خشخاش که دانه های خشخاش در درون آن است، گرز خشخاش، تمام خشخاش با پوست و دانه، جای دانه های خشخاش، غوزۀ خشخاش، رمان السعال، نارکوک، نارخوک، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، نارکوک، در اصطلاح گیاه شناسی، آن را ’پاپاور سومنی فروم’ خوانند که شیرۀ آن افیون است، همچنین افیون از تره ای که کوک (= کاهو، به عربی خس البری) خودرو گویند نیز گرفته شود، (از حاشیۀ برهان چ معین)، میوه ای کپسولی شکل خشخاش را که اصطلاحاً به نام گرز خشخاش نیز نامیده می شود کوکنار گویند و دراکثر موارد منظور از کوکنار بطور اعم همان میوۀ خشخاش است که به نامهای انارگیرا، نارکوک، نارخوک نیز نامیده می شود، در برخی کتب میوۀ خشخاش را به نام غوزۀ خشخاش یاد کرده اند، در عهد صفویه، پوست خشخاش رامثل چای دم کرده می نوشیدند و شاه عباس در سال 1030 هجری قمری نوشیدن آن را قدغن کرد، ولی پس از شاه عباس دوباره متداول شد، (از فرهنگ فارسی معین) :
خواب در چشم آورد گویند کوک و کوکنار
با فراق روی او داروی بیخوابی شود،
خسروانی،
کوکنار از بس فزع داروی بیخوابی شود
گر برافتد سایۀ شمشیر تو برکوکنار،
فرخی (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 129)،
بیم تو بیدار دارد بدسگالان را به شب
همچو کاندر خواب دارد کودکان را کوکنار،
فرخی،
هر آن کس که بیخواب شد از نهیبش
نخوابد سبک دیگر ازکوکناری،
فرخی،
کی غم بوسه و کنار خورد
آنکه او کوک و کوکنار خورد،
سنایی،
چون کوکنار خورده ز سودا دماغ پر
وز خرمی تهی شده چون کوکنار دل،
سوزنی،
تا بنگ و کوکنار به دیوانگی کشد
دیوانه باد خصم تو بی کوکنار و بنگ،
سوزنی،
تا نسبتی ندارد آبی به کوکنار
وین هر دو را نداند از یک شمار دل،
سوزنی،
جایی رسید بأس تو کز بهر خواب امن
بگرفت فتنه را هوس کوک و کوکنار،
انوری،
بر چمن آثار سیل بود چو دردی می
فاخته کآن دید ساخت ساغری از کوکنار،
خاقانی،
ای هرکه افسری است سرش را چو کوکنار
پیشت چو لاله بی سر و دامن تر آمده،
خاقانی،
تا به اثر خواب او چشم حسودش برد
شورش آهن بود مغز سر کوکنار،
خاقانی،
در مغز فتنه خنجر چون گندنات را
تا نفخ صور خاصیت کوکنار باد،
ظهیر فاریابی،
بخفت بخت حسودت چنانکه پنداری
زمانه روز و شبش کوک و کوکنار دهد،
ظهیر فاریابی (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا)،
به بیداری نمانده دیگرش تاب
خواص کوکنارش برده در خواب،
جامی (از آنندراج)،
و رجوع به هرمزدنامه تألیف پورداود ص 113 شود، بعضی تخم خشخاش را هم گفته اند، (برهان)، به معنی خشخاش دانه هم آمده است، (آنندراج)، به معنی خشخاش دانه به طریق مجاز نیز آمده، (از فرهنگ رشیدی)، تخم خشخاش، (ناظم الاطباء) :
یکی را چنان کوفت آن نامدار
که گشت استخوانش همه کوکنار،
اسدی (از آنندراج)،
، عصاره و فشردۀ خشخاش را نیز گویند، (از برهان)، شربت کوکنار، دیاقودا، (یادداشت به خط مرحوم دهخدا)، بوتۀ خشخاش، (فرهنگ فارسی معین) :
از آن پس بر سبز دشتی رسید
همه کوکنار و گل و سبزه دید،
اسدی (گرشاسب نامه چ یغمایی ص 452)،
بر لشکر گیاهان گل راست سلطنت
کوری کوکنار که حمال افسر است،
اثیر اخسیکتی،
نیست نظیر تو خصم خود نبود یک بها
تاج سر کوکنار و افسر نوشیروان،
خاقانی،
بود سر کوکنار حقۀ سیماب رنگ
غنچه که آن دید کرد مهرۀ شنگرف سان،
خاقانی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کشکدار
تصویر کشکدار
نگهبان مراقب پاسدار: (شاهزاده از آن غافل افتاد که در آن شب اضداد او کشیکچی اند و محتمل است که دروب دولتخانه مسدود ساخته)
فرهنگ لغت هوشیار
مناری که در آن کله دزدان و راهزنان و محکومان را چینند تا مایه عبرت مردم گردد منارکله: (بدست خالی ازین راه آخرت گذر است بسان کله منارت اگر هزار سر است)، (رازی)، نره شرم مرد: (شد سر آمد برنگ کله منار در جهان هر که او زیاده سر است)، (عبدالغنی قبول)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلاکار
تصویر کلاکار
هنگامه ساز، جنگجو
فرهنگ لغت هوشیار
بزرگتر قوم، بزرگ اندام تر، کسی که نظم و نسق شهر بدست او بود و کدخدا یان محله را تعیین و اداره میکرد (صفویه و قاجاریه)، یا کلانتر شهر. داروغه شهر. توضیح: وظیفه کلانتر تعیین کدخدا یان محلات و ریش سفیدان اصناف بود که با مشورت و موافقت مردم هر محل و افراد هر صنف معین میکرد. رسیدگی باختلافات کسبه و اصناف و شکایات رعایا و زارعین و رفع ظلم اقویا از ضعیفان و اصلاح حال رعیت نیز از جمله وظایف وی بوده است، سرپرست اصناف (صفویه و قاجاریه)، رئیس یکی از دسته های ایل (بزرگتر از دسته ای که تحت نظارت کدخدا ست)، رئیس کلانتر کمیسر. یا کلانتر مرز. کمیسر سر حدی. بزرگتر قوم، جسیم تر، گنده تر، تنومند تر
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
خشخاش
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلکتار
تصویر کلکتار
فرانسوی اخرای ساخته
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنجار
تصویر کلنجار
کارزار، جنگ و جدال
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلنجار
تصویر کلنجار
((کَ لَ))
برخورد همراه با تلاش، مبارزه و کشمکش با کسی یا چیزی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلنجار
تصویر کلنجار
((کِ لِ))
خرچنگ
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کلانتر
تصویر کلانتر
((کَ تَ))
بزرگتر، عظیم تر، رییس کلانتری
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کوکنار
تصویر کوکنار
((کُ))
غوزه خشخاش که از آن تریاک گیرند
فرهنگ فارسی معین
تصویری از درکنار
تصویر درکنار
ضمن
فرهنگ واژه فارسی سره
خشخاش، نارخوک، کاج
فرهنگ واژه مترادف متضاد
خشخاشگل خشخاش که از آن شیره ای سفیدرنگ استحصال شده و با جوشاندن
فرهنگ گویش مازندرانی