سخن، لفظی که معنی داشته باشد، آنچه انسان بر زبان می راند و مطلب خود را به وسیلۀ آن بیان می کند، یک جزء از کلام کلمۀ استفهام (ادات استفهام): در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که سؤال و پرسش را برساند و به وسیلۀ آن از چیزی پرسش کنند مانند آیا، چرا، چند، چه، که، کجا، کدام، کو و غیره کلمۀ شهادت: کلمۀ «اشهد ان لااله الاالله»
سخن، لفظی که معنی داشته باشد، آنچه انسان بر زبان می راند و مطلب خود را به وسیلۀ آن بیان می کند، یک جزء از کلام کلمۀ استفهام (ادات استفهام): در دستور زبان علوم ادبی کلمه ای که سؤال و پرسش را برساند و به وسیلۀ آن از چیزی پرسش کنند مانند آیا، چرا، چند، چه، که، کجا، کدام، کو و غیره کلمۀ شهادت: کلمۀ «اشهد ان لااله الاالله»
ناز، اشاره با چشم و ابرو، غمزه، حرکات دل انگیز چشم و ابروی زیبا رویان، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، نوا، همایون، سه گاه، چهارگاه و راست پنج گاه
ناز، اشاره با چشم و ابرو، غمزه، حرکات دل انگیز چشم و ابروی زیبا رویان، در موسیقی گوشه ای در دستگاه های ماهور، نوا، همایون، سه گاه، چهارگاه و راست پنج گاه
ناز و غمزه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عشوه. شکنه. برزم. (ناظم الاطباء). غنج. غنج. غنج. (منتهی الارب). دلال. (یادداشت مؤلف) : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز تراکرشمه و ناز. رودکی. گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش از او صدهزار غنج و دلال. فرخی. بینی آن چشم پر کرشمه و ناز که بدان چشم هیچ دلبر نیست. عنصری. گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم. خاقانی. مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه نظر ز کام دل من تمام بازگرفتی. خاقانی. در عشق فتوح چیست دانی از دوست کرشمۀ نهانی. خاقانی. دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید. خاقانی. آهوچشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه ای جهانی. نظامی. شست کرشمه چو کماندار شد تیر نینداخته بر کار شد. نظامی. بیچاره دلم ز نرگس مستش صد توبه به یک کرشمه بشکستش. عطار. ای یک کرشمۀ تو صد خون حلال کرده روی چو آفتابت ختم جمال کرده. عطار. کرشمۀ تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد. حافظ. تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده. حافظ. غرض کرشمۀ حسن است ورنه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایاز. حافظ. این تقویم تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم. حافظ. گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز آن توتیا به چشم سفیدرکاب کش. شیخ العارفین (از آنندراج). مضراب مطرب از رگ طنبور خون گشاد در خاطرش کرشمۀ ساقی خلیده ست. اسیر لاهیجی (از آنندراج). رخسار او به ناز و کرشمه هزار بار صد نکته روبرو به رخ ماه و خور گرفت. اسیر لاهیجی (از آنندراج). به یک کرشمه که بر جان زدی ز دست شدم دگر شراب مده ساقیا که مست شدم. امیرشاهی سبزواری (از آنندراج). کند عشق ار بکارت یک کرشمه ز چشمت خون تراود چشمه چشمه. ؟ (از آنندراج). ، اشاره به چشم و ابرو. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). چشمک و اشارۀ به چشم و ابرو. (ناظم الاطباء) : مخمور دو چشم تو که به یک غنج و کرشمه صد بار در خانه خمار شکسته. سوزنی. باز از کرشمه زخمۀ نو درفزوده ای درد نوم به درد کهن برفزوده ای. خاقانی. گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده ای گاه از کرشمه دیدۀ اختر شکسته ای. خاقانی. کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف میراند چون تیر. نظامی. چشمت به کرشمه خون من ریخت از قتل خطا چه غم خورد مست. سعدی. ای زلف تو هر خمی کمندی چشمت به کرشمه چشم بندی. سعدی. تا سحر چشم یار چه جادو کند که باز بنیادبر کرشمۀ جادو نهاده ایم. حافظ. ، گوشۀ چشم. (یادداشت مؤلف) : به غلامان دست پروردم به کرشمه اشارتی کردم. نظامی. و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان... و به کرشمۀ لطف خداوندی مطالعه فرماید. (گلستان سعدی) ، در تداول عامه، قصد و آهنگ کاری. قصد و عمل. آهنگ و عمل. (یادداشت مؤلف) : چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار. ؟ (یادداشت مؤلف). ، نغمۀ کوچک سه ضربی است و در اکثر دستگاهها و آوازها نواخته می شود. (فرهنگ فارسی معین)
ناز و غمزه. (برهان) (آنندراج) (ناظم الاطباء). عشوه. شکنه. برزم. (ناظم الاطباء). غَنج. غُنج. غُنُج. (منتهی الارب). دلال. (یادداشت مؤلف) : ناز اگر خوب را سزاست بشرط نسزد جز تراکرشمه و ناز. رودکی. گه خرامش چون لعبتی کرشمه کنان بهر خرامش از او صدهزار غنج و دلال. فرخی. بینی آن چشم پر کرشمه و ناز که بدان چشم هیچ دلبر نیست. عنصری. گرچه به دست کرشمۀ تو اسیرم از سر کوی تو پای بازنگیرم. خاقانی. مرا به نیم کرشمه تمام کشتی و آنگه نظر ز کام دل من تمام بازگرفتی. خاقانی. در عشق فتوح چیست دانی از دوست کرشمۀ نهانی. خاقانی. دل و دین فداش کردم به کرشمه گفت نی نی سر و زر نثار ما کن که چنین بسر نیاید. خاقانی. آهوچشمی که هر زمانی کشتی به کرشمه ای جهانی. نظامی. شست کرشمه چو کماندار شد تیر نینداخته بر کار شد. نظامی. بیچاره دلم ز نرگس مستش صد توبه به یک کرشمه بشکستش. عطار. ای یک کرشمۀ تو صد خون حلال کرده روی چو آفتابت ختم جمال کرده. عطار. کرشمۀ تو شرابی به عاشقان پیمود که علم بی خبر افتاد و عقل بی حس شد. حافظ. تا کی کشم عتیبت از چشم دلفریبت روزی کرشمه ای کن ای یار برگزیده. حافظ. غرض کرشمۀ حسن است ورنه حاجت نیست جمال دولت محمود را به زلف ایاز. حافظ. این تقویم تمام که با شاهدان شهر ناز و کرشمه بر سر منبر نمی کنم. حافظ. گرد کرشمه از کف نعلین خویش ریز آن توتیا به چشم سفیدرکاب کش. شیخ العارفین (از آنندراج). مضراب مطرب از رگ طنبور خون گشاد در خاطرش کرشمۀ ساقی خلیده ست. اسیر لاهیجی (از آنندراج). رخسار او به ناز و کرشمه هزار بار صد نکته روبرو به رخ ماه و خور گرفت. اسیر لاهیجی (از آنندراج). به یک کرشمه که بر جان زدی ز دست شدم دگر شراب مده ساقیا که مست شدم. امیرشاهی سبزواری (از آنندراج). کند عشق ار بکارت یک کرشمه ز چشمت خون تراود چشمه چشمه. ؟ (از آنندراج). ، اشاره به چشم و ابرو. (برهان) (از آنندراج) (از غیاث اللغات). چشمک و اشارۀ به چشم و ابرو. (ناظم الاطباء) : مخمور دو چشم تو که به یک غنج و کرشمه صد بار در خانه خمار شکسته. سوزنی. باز از کرشمه زخمۀ نو درفزوده ای درد نوم به درد کهن برفزوده ای. خاقانی. گاه از ستیزه گوش فلک برکشیده ای گاه از کرشمه دیدۀ اختر شکسته ای. خاقانی. کمان ابرویش گر شد گره گیر کرشمه بر هدف میراند چون تیر. نظامی. چشمت به کرشمه خون من ریخت از قتل خطا چه غم خورد مست. سعدی. ای زلف تو هر خمی کمندی چشمت به کرشمه چشم بندی. سعدی. تا سحر چشم یار چه جادو کند که باز بنیادبر کرشمۀ جادو نهاده ایم. حافظ. ، گوشۀ چشم. (یادداشت مؤلف) : به غلامان دست پروردم به کرشمه اشارتی کردم. نظامی. و تمام آنگه شود به حقیقت که پسندیده آید در بارگاه شاه جهان... و به کرشمۀ لطف خداوندی مطالعه فرماید. (گلستان سعدی) ، در تداول عامه، قصد و آهنگ کاری. قصد و عمل. آهنگ و عمل. (یادداشت مؤلف) : چه خوش بود که برآید به یک کرشمه دو کار زیارت شه عبدالعظیم و دیدن یار. ؟ (یادداشت مؤلف). ، نغمۀ کوچک سه ضربی است و در اکثر دستگاهها و آوازها نواخته می شود. (فرهنگ فارسی معین)
سخن، گفتار، یک جزو از کلام، لفظ معنی دار، مجموعه حروفی که یک واحد را تشکیل دهند در دستور زبان فارسی معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم کنند، اسم، صفت، عدد، کنایه، فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط، صوت. 4
سخن، گفتار، یک جزو از کلام، لفظ معنی دار، مجموعه حروفی که یک واحد را تشکیل دهند در دستور زبان فارسی معمولاً کلمه را به نه بخش تقسیم کنند، اسم، صفت، عدد، کنایه، فعل، قید، حرف اضافه، حرف ربط، صوت. 4