جدول جو
جدول جو

معنی کلدره - جستجوی لغت در جدول جو

کلدره
(کُ دَ رَ / رِ)
کل دار. کل ذر. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کل دار شود
لغت نامه دهخدا
کلدره
(کَ دَ / دِ)
دهی از دهستان حومه بخش رودسر است که در شهرستان لاهیجان واقع است و 482 تن سکنه دارد. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 2)
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

(کَ دَ)
کلده نام شخصی بوده است. (برهان). از اعلام است. نام شخصی. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ)
زمین سخت و درشت را گویند. (برهان) (آنندراج). عربی است. (حاشیه برهان چ معین)
لغت نامه دهخدا
(کَ دِ)
نام ناحیتی است که بین سواحل دو شط بزرگ دجله و فرات قرار دارد. در حدود چهارهزار سال پیش از میلاد مسیح، در این ناحیه تمدنی درخشان بوجود آمد که از حیث قدمت و شکوه تقریباً همپایۀ تمدن مصر می باشد. (تاریخ آلبر ماله، ترجمه عبدالحسین هژیر ص 63). ناحیتی است که در قدیمترین دورۀ تاریخی یعنی در حدود سه هزار سال قبل از مسیح به دو ناحیه سومر و اکد منقسم شده بود که گاه مجتمعاً تحت لوای واحد رفته و گاه منفرداً هر یک سیر خویش را داشته است. عده پایتختهای این دو ناحیه به یازده می رسید و این بلاد یازده گانه همیشه بر سر حکومت مطلقه با یکدیگر در زد و خورد بوده اند و عاقبت بابل تسلط یافت و درحدود 2100 سال قبل از میلاد حمورابی پادشاه بابل بر مملکت وسیعی سلطنت یافت. در حدود 1250 سال قبل از میلاد سلطنت مطلقه به آشور رسید و سنا خریب و آسوربانی پال در سدۀ 8 و 7 قبل از میلاد حکومت داشته اند و پایتخت آنان نینوا بود. در سال 612 قبل از میلاد نینوا خراب شد و بار دیگر بابل پایتخت گردید و در عهد نبوکد نزر (بخت نصر) دولتی عظیم تشکیل گردید و سرانجام این دولت بسال 539 قبل از میلاد به دست کورش شهریار هخامنشی منقرض گردید. (از حاشیۀ برهان چ معین). همانجاست که امروز عراق عرب گویند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). مملکتی است که تقریباً از قرن نهم قبل از میلاد معروف به کلده شد و قبل از آن گذشتۀ مفصلی داشته است. (تاریخ ایران باستان ج 1 ص 113). و رجوع به آسور و بابل و اکد و سومر در همین لغت نامه و تاریخ آلبرمامه و ژول ایزاک ص 63 ببعد شود
لغت نامه دهخدا
(کَ لَ دَ)
پاره ای از زمین رست و هی اخص من الکلد. (از منتهی الارب) (آنندراج). واحد کلد یعنی یک قطعه زمین درشت. (ناظم الاطباء).
- ابوکلده، کنیه کفتارنر. (از اقرب الموارد) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(رَ عَ)
تیره شدن. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). کدر. کداره. کدور. کدوره. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). رجوع به هر یک از مصادر فوق شود
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ)
گل و لای حوض که به تک نشسته یا جامۀ غوک و مانند آن که بر روی آب باشد. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). لجن. لای یا بزغسمه، ابر تنک. (منتهی الارب) (آنندراج). ابر رقیق. (از اقرب الموارد). کدری. رجوع به کدری شود، پاره ای از گل تراشه. (منتهی الارب). گل تراشۀ ضخیم. (از اقرب الموارد) ، کلوخ کلان. (آنندراج) (منتهی الارب) ، دستۀ دروده از زراعت. ج، کدر. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد) (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کُ رَ)
تیرگی. کدوره. (آنندراج) (منتهی الارب) (ناظم الاطباء) ، تیرگی رنگ. (ناظم الاطباء). والکدره فی اللون و الکدوره فی الماء و العین. (منتهی الارب) (از اقرب الموارد). و رجوع به کدر شود
لغت نامه دهخدا
(کُ دَ)
کل دار. کلدره. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). رجوع به کل دار شود
لغت نامه دهخدا
(گُ دَ تَ)
دهی است جزء دهستان لواسان بخش افجۀ شهرستان تهران واقع در 19هزارگزی جنوب خاوری گلندوک و 3هزارگزی شمال راه شوسۀ دماوند. هوای آن سرد و دارای 282 تن سکنه است. آب آن از رود خانه لواسان و محصول آن غلات و بنشن است. شغل اهالی زراعت و راه آن مالرو است. (از فرهنگ جغرافیایی ایران ج 1)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغ آبی باشد کوچک و در آب تیز نشیند، بزرگتر را از اوسوک دم خوانند و کوچکتر را خشنسار. (صحاح الفرس). مرغی است کبود که در آب باشد. (معیار جمالی تألیف شمس فخری چ دانشگاه ص 436). نوعی از مرغابی باشد که مکان درآب سازد. گودر. گودره. (برهان). نوعی از مرغابی است که در آب مکان دارد و با لژن (لجن) میلی تمام، لهذاگوشت آن بدبو است و مرغی ترسنده است. (آنندراج). مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند. کندره و با کبود وکبوتر مقایسه شود. (فرهنگ فارسی معین) :
باز شکارجوی، هزیمت شد از شکار
از کبر ننگرد به سوی کبک و کودره.
کسایی (از صحاح الفرس).
پیل از تو چنان ترسد چون کودره از باز
شیر از تو چنان لرزد چون کبک ز شاهین.
فرخی (از آنندراج).
تا باز باز جود تو پرواز درگرفت
زفتی به غوطه رفت بکردار کودره.
سوزنی.
خواهد که نسر طایر واقع شود ز چرخ
تا در حیاض بزمش باشدچو کودره.
شمس فخری
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ رَ / رِ)
مرغکی است که در آب نشیند و مکان و آشیان در آب سازد. (برهان) (آنندراج). یک قسم مرغ آبی کوچک. (ناظم الاطباء)
لغت نامه دهخدا
(کَ دَ حَ)
نوعی از رفتار. (منتهی الارب) (آنندراج) (ناظم الاطباء). وزناً و معناً مانند کلتحه است. (از اقرب الموارد). و رجوع به کلتحه شود
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ رَ)
یکی از دیه های کجور. (ترجمه مازندران و استراباد تألیف رابینو ص 148). در فرهنگ جغرافیایی ایران (ج 3 ذیل آل دره) چنین آمده: دهی است از دهستان پنجک رستاق بخش مرکزی شهرستان نوشهر. کوهستانی و سردسیر است و 225 تن سکنه دارد که شیعه اند و به گیلکی و فارسی سخن میگویند. آب آن از چشمه تأمین میشود و محصول آن غلات دیمی، و شغل اهالی زراعت و تهیۀ زغال چوب است و راه مالرو دارد - انتهی
لغت نامه دهخدا
تصویری از کدره
تصویر کدره
ابر نازک، بافه، گل و لای تیرگی
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
مرغی است کوچک کبود که در آب نشیند کندره. توضیح ازین تعریف که در فرهنگها (معیار جمالی سروری) آمده هویت آن شناخته نشد
فرهنگ لغت هوشیار
مردم نا تراشیده و نا هموار، چوب کنده نا تراشیده که گاه آنرا در پس در اندازند تا گشوده نگردد و گاه سوراخ کنند و پای مجرمان را بدان محکم نمایند: (بر گردن مخالف و بر پای دشمنت نکبت کند دو شاخی و محنت کلندری)، (پور بهای جامی)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کلده
تصویر کلده
((کَ دَ یا دِ))
زمین سخت، زمین بی حاصل
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کدره
تصویر کدره
((کَ رَ))
تیرگی رنگ، تیرگی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کودره
تصویر کودره
((کُ دَ رَ))
نوعی از مرغابی
فرهنگ فارسی معین
روستایی از دهستان بندپی بابل، روستایی در کجور
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع فریم ساری
فرهنگ گویش مازندرانی
از توابع دهستان دشت سر شهرستان آمل
فرهنگ گویش مازندرانی
از مراتع لنگای عباس آباد
فرهنگ گویش مازندرانی